Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت پنجم

قرعه برای مرگ - قسمت پنجم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

ویکتور انگشت بدر راهرو زد و آنرا باز کرد، راهرو خوب روشن نبود، افسر آلمانی ایستاده و از نزدیک پروانه ها را تماشا میکرد، بدون اینکه سر خود را برگرداند گفت:

- ذره بین را آوردید؟

ویکتور ذره بین را بدست او داد، افسر ذره بین را گرفت بیشتر خم شد، پس از چند دقیقه رو به ویکتور کرد و گفت:

- کلکسیون بسیار خوبی دارید.

- پدرم خیلی به پروانه ها علاقمند بود.

بنظرش میآمد که با هوا صحبت میکند، افسر آلمانی جداً مشغول معاینه پروانه ها بود، پس از لحظه ای گفت:

- این «ژیناندرومورف» را نگاه کنید، در نظر اول بهمین پروانه های عادی شبیه است ولی کمی خم شوید و با ذره بین آنرا بنگرید...

ویکتور خم شد و با دقت نگاه کرد ولی چیزی نفهمید، افسر آلمانی توضیح داد:

- این پروانه هم نر است و هم ماده، یک خط بدن حشره را بدونیم میکند: از سر تا دم حشره نصفش نر است و نصف دیگرش ماده.

ویکتور جرأت کرد و گفت: اگر میل دارید آنرا بردارید...

افسر اعتراض کرد: نه، نه، فقط تماشا میکنم، میدانید که بعضی فروشندگان بی انصاف به صاحبان کلکسیون حشره های تقلبی میفروشند یعنی دو حشره، یکی ماده و یکی نر را با چاقوی جراحی به دونیم کرده با دقت بیکدیگر میچسبانند و از آنها دو «ژیناندرومورف» میسازند!

خندید، نگاهش مبهم بود، فقط عضلات صورتش درهم رفت. سوألاتی بکند، سر صحبت را باز کرد، ولی مشکل بود انسان نمی تواند با مردی که حتی اسمش را نمیداند مشغول صحبت شود بعلاوه رفتار افسر آلمانی طوری بود که انسان را دلسرد میکرد. چنان با دقت مشغول تماشای پروانه ها بود که گفتی دنیا را فراموش کرده است.

- یک کلکسیون بزرگتر هم دارم...

ویکتور خیال میکرد افسر آلمانی راجع به این کلکسیون از وی سوألاتی خواهد کرد و همین موضوع باعث خواهد شد سر صحبت باز شود، ادامه داد:

- یک کلکسیون که نمونه های نادری در آن جمع شده، آن کلکسیون را در مغازه گذاشته ام...

افسر آلمانی رو کرد و گفت:

- وقت ندارم، به تماشای همین کلکسیون اکتفا میکنم.

ویکتور گفت: ممکن است نام خودتان را بگوئید؟

- چه اشکالی دارد! اسم من «کورت کاوباخ» است.

- آقای کورت گوش کنید...

احساس کرد که صدایش میلرزد، میترسید:

- ...شما ما را در موقعیت عجیبی قرار داده اید... وجدان ما ناراحت است، متوجه هستید؟ ما همه با هم دوستیم...

کورت با سردی جواب داد:

- میدانم، ولی اگر تا دو ساعت دیگر دو نفر را انتخاب نکنید خودم آنها را انتخاب خواهم کرد.

- خودتان انتخاب میکنید؟

نگاه آنها با هم تلاقی کرد، ویکتور احساس کرد که افسر آلمانی او را انتخاب خواهد کرد، سر خود را برگرداند و نفسی کشید، هوا بطرز دردناکی وارد ریه های او میشد:

- من سرگرد کارل فوبر را میشناسم...

سعی کرد خاطرات خود را بیدار کند ولی هرچه بیشتر فکر خود را جمع میکرد مثل اینکه مغزش خالی میشد، همه چیز را از یاد میبرد:

- چند بار سرگرد به کتابخانه من آمده است... که کتاب بخرد.

افسر آلمانی عکس العملی نشان نمیداد، ویکتور ادامه داد:

- یک روز با هم گیلاسی مشروب نوشیدیم.

نگاه سرد آلمانی او را خاموش کرد، با ناراحتی از راهرو بیرون رفت.

وقتی به اتاق ناهار خوری بازگشت، احساس کرد که دیگر قادر نیست روی پا بایستد پاهایش میلرزید، هرچه سعی میکرد خود را نگهدارد نمی توانست، پیش خود فکر کرد: «نباید جلوی دوستانم آبرویم برود، از خود ضعف نشان دهم.» بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد بروی صندلی افتاد، احساس میکرد اگر صحبت کند صدایش هم مرتعش خواهد شد، تیماکوف پرسید:

- حقیقتاً به پروانه ها علاقه دارد؟

ویکتور پاسخ داد: در هرحال اطلاعات عمیقی راجع به پروانه ها دارد.

ویکتور آب دهان خود را فرو برد و بدن اینکه جرأت کند به همسرش که به وی خیره شده بود نگاه کند گفت:

- بله!

لحظه ای سکوت برقرار شد. پس از مدتی بریژیت پرسید:

- با گروگانها چه میکنند؟

سکوت.

پییر گفت: با گروگانها دو کار میکنند، یا آنها را تیر باران میکنند، یا به یکی از بازداشتگاههای آلمان میفرستند.

تیماکوف بشقاب خود را به عقب راند و گفت:

- به عقیدۀ تو ما از کدامها هستیم؟

پییر با لحنی خشک پاسخ داد: نمیدانم، ولی زود میتوان فهمید.

مثل اینکه از مدتی پیش در این اندیشه بوده است، توضیح داد:

- از مهمان عزیزمان خواهیم پرسید که مرا به عنوان گروگان قبول دارد یا نه....

بریژیت مقصود پییر را درک نمیکرد، فراموش کرده بود که پییر کور است پییر ادامه داد:

- اگر قبول کرد ما از دسته اول هستیم زیرا کسی حوصله ندارد از کورها در بازداشتگاه نگهداری کند، تکلیفمان معلوم میشود.

پییر ازجا برخاست و بطرف راهرو رفت، ویکتور گفت:

- اسمش کورت کاوباخ است.

- کسی گرسنه نیست؟

ویکتور چپ چپ بزنش نگاه کرد و گفت:

- چیزی از روی سفره برندار، سرجایت بنشین!

 ویلکر احتیاج به مراقبت پییر نداشت، میدانست گروگانها تیرباران خواهند شد، میدانست که مرگ وجود دارد، دو هفته قبل خودش ناظر یک حادثه بود، یک کامیون ارتش، بدبختی را زیر گرفته بود، ویلکر درست پشت سر مصدوم بود، حالا دیگر ویلکر میدانست که در ظرف یک دقیقه انسان از دنیای هستی به دیار عدم میرود و هیچ چیز از این امر خشن تر و ناهنجارتر نیست، میدانست مرگ در ظرف چند لحظه هستی را زیرورو میکند، یک زندگی آرام را درهم میپاشد، مثل همین جشن تولد که به کلی بهم ریخته بود، طوفان غضب سراپایش را فرا گرفت، بعد حساب کرد: هفت نفر بودند، افسر آلمانی دو گروگان میخواست، شانس کوچکی داشت که نجات پیدا کند. «آرام باش، آرام باش، هنوز تمام امیدها از دست نرفته است!» به انتظار پییر و برای اینکه فکرش را از این جریان ناگوار منحرف سازد سگ خود را که روی نیمکت لم  داده بود صدا کرد و مشغول نوازش کردن او شد.

- آمد!

پییر در را پشت سر خود بست، رنگ از رویش پریده بود، به دنبال صندلی خود گشت، خاموش روی آن نشست پس از لحظه ای گفت:

- نخواست به سوأل من جواب دهد ولی حاضر است مرا به عنوان گروگان قبول کند، خودتان نتیجه بگیرید...

دکتر مشت خود را روی میز کوبید:

- غیر قابل قبول است!... آخر بی جهت که نمی شود مردم را تیرباران کرد! باید کاری کرد، من با او صحبت خواهم کرد.

تیماکوف سرخود را خاراند و گفت:

- بدتر او را عصبانی خواهی کرد، بی فایده است... باید فکر اساسی کرد!

ویلکر گفت: بسیار خوب فکر کنیم، فکر کنیم!

بعد رو به فرانسواز کرد و بی مقدمه پرسید:

- تو کسی را در دستگاه گشتاپو نمی شناسی؟

فرانسواز گیلاس شرابی را که مشغول نوشیدن آن بود روی میز نهاد، لبان خود را خشک کرد و خیلی آرام گفت:

- نه، کسی را در گشتاپو نمی شناسم.

ویلکر از اینکه مستقیماً فرانسواز را مخاطب قرار داده بود متأسف شد و خواست ناشیگری خود را جبران کند.

- وضع ناگوار است، نباید یک دقیقه از وقتمان را تلف کنیم... امیدوارم همه منظور مرا درک کنند... ما همه وطن پرستیم ولی اگر در میان ما کسی با مقامات عالیه گشتاپو ارتباط و آشنائی دارد... منظورم را می فهمید؟... ما هرکدام شغلی داریم، شاید تصادف ما را با یک افسر گشتاپو آشنا کرده باشد...

پییر فریاد زد: هرگز!

ویلکر شانه ها را بالا انداخت و گفت:

- مسخره بازی را کنار بگذاریم، مثلاً خود من... دو سه بار با افسرهای آلمانی بحث کرده ام و امیدوارم کسی باین مناسبت مرا همکار آلمانیها نداند. چه باید کرد؟ از دو سال پیش اینجا هستند، هر روز با آنها در تماسیم و باید اعتراف کرد که در میان افسران آلمانی افراد باهوش و فهمیده زیاد است...

ویلکر خاموش شد تا عکس العمل حضار را ببیند. ویکتور گفت:

- هر روز من با آلمانها سر و کار دارم، میآیند از من کتاب میخرند، قادر نیستم آنها را از مغازه خود بیرون کنم... با ویلکر هم عقیده ام... اگر در میان ما کسی با یکی از افسران گشتاپو آشنائی دارد...

تیماکوف پرسید: چه میتوانیم بکنیم؟

- تو کسی را میشناسی؟

- نه!

ویلکر احساس کرد که تیماکوف دروغ میگوید!

- تیماکوف گوش کن...

- راستی کسی را نمی شناسی؟

ویکتور به سخن خود ادامه داد: اگر کسی را میشناختم، بهش تلفن میکردیم تا ما را از این مخمصه نجات دهد.

- من سال گذشته همسر سرهنگ اولتریخت را معالجه میکردم... یک روز مرا به بالین بیمار احضار کرده بودند... منزل آنها در همین بخش است.

ویلکر پرسید: در کدام خیابان؟

- خیابان شآن

- چه نمره ای؟

دو چین بر پیشانی دکتر افتاد، فکری کرد و گفت:

- در طبقه فوقانی یک کاباره

ویلکر گفت: خانه شماره 19 است، کدام طبقه؟

- طبقه سوم دست چپ

ویکتور دفتر تلفن را ورق میزد، با سرعت و هیجان به دنبال شماره تلفن میگشت.

- سه تلفن در ساختمان شماره 19 وجود دارد، به هرسه نمره تلفن خواهیم کرد حتماً یکی از این آپارتمانها نمره سرهنگ است.

ورق را از دفترچه تلفن پاره کرد و بطرف تلفن دوید، با عجله شماره اول را گرفت و در گوشی گفت:

- الو، 21037؟ منزل آقای سرهنگ اولتریخت آنجاست؟

بلافاصله گوشی را بزمین نهاد و یک شماره دیگر گرفت:

- خدا کند منزل باشد.

گوشی را بدست دکتر داد، صدای زنگ تلفن از آن سر بگوش میرسید.

- الو؟ آقای سرهنگ اولتریخت؟ خودتان هستید؟

دکتر نفس راحتی کشید، لبخندی اجباری لبانش را از هم کشود، نمی خواست دیگران به انقلاب درونیش پی ببرند، کلمات بتأنی از گلویش خارج میشد، در آخر هر جمله صدایش کمی میلرزید، دهان خود را جمع کرد که صدایش محکم تر گردد، فرانسواز فکر میکرد کس دیگری بجای دکتر مشغول حرف زدن است، اینقدر لحن صدایش تغییر کرده بود:

- آقای سرهنگ مرا بخاطر میآورید؟ دکتر کارت... سال گذشته... الحمدالله... حال خانم چطور است؟

دست روی گوشی نهاد، از پیشانیش عرق سرازیر شد، با صدائی لرزان گفت:

- مرده.

ویلکر خودنسردی خود را باز یافت و گفت:

- باو تسلیت بگو و بعد جریان را شرح بده...

دکتر یک لحظه مردد ماند دست از روی گوشی برداشت و با قیافه ای درهم کشیده گفت:

- خیلی متأسفم... نمی دانم چگونه... خیلی غیر منتظره بود... زندگی همین است چه میشود کرد؟... خداحافظ.

شرمگین و متحیر گوشی را سرجای خود نهاد، جرأت نمیکرد به دوستانش نگاه کند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 763
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021385