Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت چهارم

قرعه برای مرگ - قسمت چهارم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

با مشت به در خانه کوفتند، ویکتور نگاهی به ویلکر افکند، ویلکر چیزی نگفت، محکم تر مشت بدر کوفته شد. پییر گفت:

- باید در را باز کرد.

ویکتور از جا برخاست، چند قدم رفت، نگاهی به مدعوین افکند، همه دور میز نشسته بودند، متفق و یکدل به نظر میرسیدند، مسئولیت مشترک داشتند، در را باز کرد، سه سرباز مسلح او را فوراً بعقب راندند و با شتاب بسوی اتاق ناهارخوری رفتند راهرو کوچکی فاصلۀ بین در و اتاق ناهارخوری بود، یک افسر گشتاپو وارد اتاق شد، بلند قامت و لاغر اندام بود، لباس اونیفرمش برای او گشاد بنظر میرسید، مثل اینکه بتنش آویزان است، صورتش باریک بود نگاهی مبهم در چشمان آسمانی رنگ داشت، بدون اینکه سخنی بگوید بحضار نگریست، با چشم، عقب چیزی میگشت، بسالن رفت، رادیو روشن کرد صدای موزیک رقص بلند شد، بآرامش خاطر رادیو را خاموش کرد (تیماکوف در دل بخود تبریک گفت که موج را عوض کرده و بجای فرستندۀ لندن فرستندۀ دیگری را که موسیقی رقص پخش میکرد گرفته بود.)

افسر رو به سربازان کرد و به آلمانی گفت:

- در راهرو منتظر من باشید!

سربازها بیرون رفتند، افسر دستها را به پشت زد، کمی قدم زد بعد با لحن خشکی گفت:

- دو افسر آلمانی را زیر این پنجره ها با تیر زده اند، آنها کشته شدند، قاتلین...

روی کلمه قاتلین تکیه کرد، نگاهش با خشونت همراه بود میخواست ببیند کسی اعتراض خواهد کرد یا نه، بعد ادامه داد:

- قاتلین پس از آنکه از پشت به آنها تیراندازی کردند فرار کردند، این سومین جنایتی است که در این هفته روی داده و ما مجبوریم تصمیمات شدیدی اتخاذ کنیم برای هر سرباز آلمانی که کشته شود ده نفر گروگان میگیریم.

لحظه ای سکوت شد، ویلکر دست خود را بلند کرد میخواست حرف بزند، با صدائی گرفته گفت:

- ما در این امر دخالتی نداشته ایم، مشغول شام خوردن بودیم... ما اصلاً به سیاست کاری نداریم.

افسر دوباره مشغول قدم زدن شد:

- از این به بعد علی رغم میل خود در سیاست مداخله خواهید کرد، قاتلین خواهند فهمید که بجای آنها اشخاص بیگناهی تنبیه خواهند شد، دو افسر در این بخش کشته شده اند من بیست نفر گروگان خواهم گرفت.

سیگاری آتش زد و با شدت دود آنرا از سینه بیرون داد.

- در این منزل کی زندگی میکند؟

خاموشی. هیچ یک از عضلات صورت ویکتور تکان نمیخورد، افسر آلمانی با انگشت به ویلکر اشاره کرد و پرسید:

- شما؟

- نه، من اینجا زندگی نمیکنم!

ویکتور بدون اینکه از جا حرکت کند گفت:

- من اینجا زندگی میکنم.

بریژیت فریاد زد:

- شوهرم بیگناه است، کاری نکرده است!

افسر رو به ویکتور کرد و پرسید:

- در این ساختمان چند آپارتمان وجود دارد؟

- ده آپارتمان!

- بسیار خوب! من از هر آپارتمان دو نفر گروگان خواهم گرفت، اینطور بهتر است.

لبخند مبهمی، بر چهره اش نقش بست، بیرون رفت، به سربازها دستورهائی داد، سپس به اتاق بازگشت، سربازها از پله ها بالا رفتند، لحظه ای بعد صدای ساکنین وحشت زدۀ ساختمان، فریادهای استغاثه، التماس و تضرع، آوای نومیدی آنها بگوس رسید، ولی برتمام این صداها، صدای چکمۀ سربازان مسلط بود، افسر پرسید:

- بنظر شما انصاف است که سربازان ما را بکشند؟

ویلکر جرأتی یافت و گفت:

- نه، درست نیست، ولی ما در اینکار دخالتی نداشته ایم، ما چند نفر دوست هستیم که تولد بریژیت را جشن گرفته ایم...

افسر روی خود را بطرف فرانسواز کرد و پرسید:

- بریژیت شما هستید؟

ویلکر گفت: نه او نیست.

افسر باز دنبالۀ فکر خود را گرفت و گفت: متأسفم ولی جنگ جنگ است، هیجده نفر گروگان از آپارتمانهای دیگر جمع شده اند دو نفر دیگر مانده است.

مثل اینکه همه لال شده باشند، کسی دهان باز نمیکرد، افسر به همه نگاهی افکند و ادامه داد: سربازان دو نفر دیگر را انتخاب خواهند کرد.

باز از اتاق بیرون رفت، صدایش در راهرو طنین افکند، در اتاق سکوتی حکمفرما بود، حاضرین مبهوت به یکدیگر مینگریستند، هنوز خوب متوجه اهمیت موضوع نبودند... این جریان ناگهانی و غیر مترقبه بود... سکوت ادامه داشت. سکوتی اضطراب انگیز و زجر دهنده...

سربازها چه میکردند؟ منتظر چه بودند؟

افسر بازگشت، آرام تر بنظر میرسید، در حالیکه رو به ویکتور میکرد پرسید:

- این کلکسیون پروانه بشما تعلق دارد؟

ویکتور گیج بود، نمی فهمید. افسر آلمانی باز گفت:

- پروانه ها!

ویکتور زیرلب گفت: بله مال منست.

آنوقت بیاد آورد که به دیوار راهرو چندین جعبه پر از پروانه آویخته بودند، این پروانه ها را پدرش در دوران جوانی جمع کرده بود، از سالها پیش این جعبه آینه ها در راهرو بود، طوری شده بود که ویکتور دیگر آنها را نمیدید، حتی وجودشان را فراموش کرده بود. افسر گفت:

- کلکسیون بسیار جالبی است.

ویکتور پیش خود میگفت شاید افسر آلمانی قصد مسخره کردن او را دارد، بعد بی اراده گفت:

- اگر میل دارید تمام آنها را ببرید.

افسر آلمانی سری تکان داد و گفت:

- من غارتگر نیستم. ولی میل دارم آنها را از نزدیک تماشا کنم، سخت جلب توجه مرا کرده اند، من خودم یک کلکسیون پروانه دارم.

لبخند مرموزی لبان او را از هم گشود و گفت:

- سربازها را روانه کردم ولی خانه هنوز در محاصره است.

نور امید در دیدگان مدعوین درخشید، افسر آلمانی اضافه کرد:

- در هرحال دو نفر گروگان از میان شما باید انتخاب شوند، آقایان، خانمها! من شما را در این انتخاب آزاد میگذارم، از میان خود دو نفر گروگان انتخاب کنید و سر فرصت اینکار را بکنید برای اینکه من اقلاً دو ساعت وقت لازم دارم تا تمام این پروانه ها را ببینم، آقای ویکتور، ممکن است یک ذره بین بمن بدهید؟

آنوقت از در بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.

پییر گفت: شوخی میکند!

ویکتور از لای پنجره بخارج نگریست گفت:

- شوخی نمی کند، خانه را محاصره کرده اند.

پییر باخشم گفت: آخر چطور میشود دو نفر گروگان از میان ما انتخاب کرد؟ برخلاف مردی است، بی انصافی است، وحشت آور است!

آب دهان از گوشه لب پییر سرازیر شده بود. دکتر عرق میریخت، گفت:

- موضوع نامربوطی است، مگر قرون وسطی زندگی میکنیم!

ویلکر یقۀ خود را باز کرد، داشت خفه میشد، گفت:

- نمی توانیم دو نفر از میان خود انتخاب کنیم، همه با هم دوستیم، مگر اینکه دو نفر داوطلب شوند...

ویلکر خاموش شد منتظر پاسخ بود. تیماکوف پرسید:

- منظورت چیست؟

ویلکر گفت: هیچ!

پییر خیلی جدی گفت: میخواهی مارا گول بزنی؟

- نخواستم کسی را گول بزنم، من... من... شاید مرا به عنوان گروگان ببرند...

بریژیت فریاد زد: انصاف نیست، نمیگذارم شما را ببرند...

نگاهی بجانب شوهرش افکند، فکر میکرد گفتۀ او را تأیید خواهد کرد ولی ویکتور همچنان ساکت ماند، ویلکر اصرار نکرد، کراواتش را از گردن باز کرد، دو تکمۀ دیگر پیراهنش را گشود...

- آرام باشید... دست پاچه نشویم، وضع را خوب مطالعه کنیم...

تیماکوف تکۀ گوشتی را در بشقاب داشت برید و خیلی آرام آنرا بلعید و گفت:

- مطالعه ای در کار نیست، دو نفر آلمانی را کشته اند، گشتاپو انتقام میگیرد، دو ساعت وقت داریم که دو نفر گروگان انتخاب کنیم و تحویل «فریتز» بدهیم.

دکتر سرش را بلند کرد و پرسید:

- اسمش فریتز است؟ او را می شناسی؟

- فریتز یا هانس. من چه می دانم.

فرانسواز پرسید: ساکنین دیگر ساختمان چه خواهند شد؟

ویکتور نومیدانه حرکتی کرد و گفت: آنها را سوار کامیون کرده اند هجده نفر گروگان کافی است باید ما را راحت بگذارند.

بریژیت جرات نمیکرد بقیۀ شام را روی سفره بچیند: مرغهای بریان و نخود فرنگی... هنوز به مغزش فرو نرفته بود که آلمانها دو نفر گروگان میخواهند، دو نفر از اینها که در اتاق ناهار خوری نشسته بودند... ویکتور ذره بین را در جستجویش بود پیدا کرد و گفت:

- میروم ذره بین را باو بدهم.

بریژیت فریاد زد: نرو!

- آخر از من ذره بین خواسته است.

ویلکر در دنبال حرف ویکتور گفت: باو بگو ما مردم بی آزاری هستیم... مردم شریف و درستکاری هستیم... آرام و بی آزاریم...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1482
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003868