مرد همراه زن، خوش لباس و با موهای نقره ای، به بار رفت و شامپاین خواست؛ اشتها آوری لازم، پیش از شبی آبستن ملاقات های زیاد، موسیقی زیبا و منظره ی عالی ساحل و قایق های تفریحی که در بندر لنگر انداخته اند.
دید که با پیشخدمت با احترام برخورد کرد. وقتی گیلاس ها را گرفت، گفت: «متشکرم.» انعام خوبی برایش گذاشت.
آن سه نفر همدیگر را می شناختند. ایگور، همزمان با آمیختن آدرنالین با خونش شادی عظیمی حس کرد؛ فردا کاری می کند که زن بفهمد او آنجا بوده. در لحظه ای مقرر با هم ملاقات خواهند کرد.
و تنها خدا نتیجه ی این ملاقات را می داند، ایگور، کاتولیکی متعصب، در کلیسایی در مسکو، در برابر استخوان های قدیسه مادلن (که آن ها را برای زیارت مومنان یک هفته به پایتخت روسیه آورده بودند) نذری کرده بود و سوگندی خورده بود. پنج ساعت در صف ایستاده بود و وقتی رسیده بود، نتیجه گرفته بود که این ها همه فقط مخلوق کشیشان استو اما نمی خواست خطر کند و قولش را بشکند.
از قدیسه خواسته بود او را حفاظت کند و بدون آنکه نیاز به قربانی زیادی باشد، و نذر کرد یک شمایل طلایی برای قدیسه ببرد، نذر کرد وقتی همه چیز تمام شد دوباره قدم به زادگاهش گذاشت، آن شمایل را به نقاش مشهوری سفارش بدهد که در نووسیبرسک زندگی می کرد.
ساعت سه صبح، بار هتل مارتینز پر شده از دود سیگار و بوی عرق. هرچند جیمی دیگر از نواختن پیانو دست کشیده (جیمی کفش های رنگ به رنگ به پا دارد)، و پیشخدمت به شدت خسته شده، کسانی که هنوز آنجا هستند، قصد ندارند از آنجا بروند. برای آن ها حضور در این لابی لازم است، حداقل برای یک ساعت دیگر، تمام شب، تا بالاخره اتفاقی بیفتد.
هر چه باشد، تا حالا چهار روز از آغاز جشنواره ی فیلم کن گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. سرمیزهای مختلف، فکر همه یکی است: ملاقات با قدرت. آن زن های قشنگ منتظر کارگردانی هستند که شیفته ی آن ها بشود و نقشی مهم در فیلم بعدی اش به آن ها بدهد. آن طرف، چند بازیگر با هم گپ می زنند، می خندند و وانمود می کنند که این چیزها برایشان مهم نیست، اما همیشه یک چشمشان به در است.
بالاخره کسی می آید.
کسی باید بیاید. کارگردان های تازه، سرشار از ایده های تازه، با خورجینی پر از فیلم های ویدئویی دانشگاهی، محصول دوره های آموزشی، بعد از خواندن متن های کسالت بار نظریه های فیلم برداری و فیلمنامه نویسی، منتظر نازل شدن بخت هستند، کسی بعد از بازگشت از مهمانی دنبال میز خالی می گردد، قهوه می خواهد، سیگاری روشن کند، از رفتن مداوم به جاهای تکراری خسته شده و آغوشش به روی ماجرایی جدید باز است.
چه با صفا.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برنده تنهاست - قسمت سوم مطالعه نمایید.