Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت آخر

مرشد و مارگریتا- قسمت آخر

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

حاکم باز هم برای خود شراب ریخت و تنگ شراب به جام او خورد و صدایی کرد. شراب را لاجرعه سرکشید و گفت:

«نتیجه گیری من، به شرح زیر است: گرچه حداقل تاکنون نتوانسته ایم پیروان یا حواریون او را پیدا کنیم، ولی نمی توان با اطمینان خاطر گفت که هیچ پیرو و حواری نداشته است.»

مهمان که به دقت گوش می کرد، سری تکان داد.

حاکم ادامه داد: «لذا، برای پیشگیری از هرگونه پیامد آتی، لطفاً به سرعت و بی آنکه کسی برانگیخته شود، سه جسد را از روی زمین بردارید. اجساد را مخفیانه و بی سر و صدا دفن کنید تا دیگر سخنی دربارۀ آنها گفته نشود.»

مهمان گفت: «سرور من، بسیارخوب.» از جا برخاست و گفت: «از آنجا که مسأله مهم است و احتمالاً با دشواریهایی همراه خواهد بود، اجازۀ مرخصی می خواهم تا فوراً دست به کار شوم.»

«نه، لطفاً دوباره بنشینید.» پیلاطس با اشاره ای مهمانش را از رفتن بازداشت.

«یکی دو سوأل دیگر داشتم که می خواستم بپرسم، اولاً، پشتکار شما در انجام وظایفتان به عنوان رئیس مأمورین خفیۀ خاکم، این وظیفۀ مطلوب را به عهدۀ من می گذارد که در گزارشم به روم، از خدمات شما ذکری بکنم.»

مهمان از جا برخاست؛ از خجالت سرخ شده بود؛ به حاکم تعظیمی کرد و گفت:

«قربان، من صرفاً وظایفم را به عنوان یک خدمتکار امپراطور انجام می دهم.»

سرور گفت: «اما، اگر خواستید شما را با ارتقای درجه به جای دیگری منتقل  کنند، از شما می خواهم که پیشنهاد را رد نکنید و همینجا بمانید. به هیچ وجه مایل نیستم شما را از دست بدهم. البته ترتیبی خواهم داد که پاداشتان را به طرق دیگری دریافت کنید.»

«سرورمن، خوشحالم که زیردست جنابعالی خدمت کنم.»

«از شنیدن این حرف خیلی خوشحالم. و اما دربارۀ سوأل دوم. مربوط است به آن مرد... اسمش چه بود؟... یهودای اسخریوطی.»

با شنیدن این حرف، مهمان دوباره همان نگاه پلک گشوده اش را به حاکم انداخت و آنگاه، به اقتضای مصلحت، چشمهایش را دوباره نقاب کشید.

«می گویند،» حاکم صدایش را آهسته ترکرده بود و تقریبا پچ پچ می کرد:« در ازای آنکه آن ابله را با آن کیفیت به منزل برده و ازاو پذیرایی کرده پولی دریافت نموده.»

مهمان به آرامی حرف حاکم را تصحیح کرد:« دریافت خواهد کرد.»

«چقدر؟»

«سرور من، هیچکس نمی داند.»

حاکم گفت:« حتی تو؟» و با تعجب خود، در واقع مرد را تمجید می کرد.

مهمان با آرامش گفت:« بله، حتی من هم نمی دانم. ولی می دانم که پول امشب پرداخت می شود. امروز به قصر قیافا احضارشد.»

«آها، این پیرمرد اسخریوطی باید آدم طماعی باشد.» حاکم لبخندی زد و ادامه داد: « ببینم، مرد مسنی است؟»

مرد با مهربانی جواب داد: « حاکم هرگزخطا نمی کنند، ولی در این مورد، اطلاعات غلطی به عرض رسیده. این مرد اسخریوطی جوان است.»

« جداً؟ آیا می توانید قیافه اش را برایم توصیف کنید؟ آدم متعصبی است؟»

« خیر، حاکم، اینطور نیست.»

« متوجه شدم. دربارۀ اوچه اطلاع دیگری دارید؟»

« بسیار زیبارو است.»

« دیگر چی؟ آیا به چیزی علاقۀ مفرط دارد؟»

« حاکم، در این شهر عظیم، خیلی چیزها را نمی توان به قطعیت دانست.»

« آرتانیوس، دست بردار. خودت را دست کم نگیر.»

« حاکم، او به یک چیز علاقۀ مفرط دارد.» مهمان مکث کوتاهی کرد: « او به پول علاقۀ مفرط دارد.»

« شغلش چیست؟»

آرتانیوس به بالا نگاهی انداخت، تأمل کرد و جواب داد:

« او نزد یکی از اقوامش کارمی کند که صرافی دارد.»

« متوجهم، متوجهم.» حاکم ساکت شد، به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن شود درمهتابی کسی نیست و آنگاه به صدایی آهسته گفت: « واقعیت این است که به من اطلاع داده اند که امشب به قتلش خواهند رساند.»

در اینجا مهمان نه تنها نگاه خیرۀ خاصش را به حاکم انداخت بلکه نگاه را مدتی همانجا نگه داشت و آنگاه جواب داد: « قربان، بر من منت گذاشتید و مرا مورد تفقد قرار دادید، ولی متأسفانه کار من در خورتحسین شما نبوده، من چنین اطلاعی دریافت نکرده ام.»

حاکم جواب داد: « شما مستحق بالاترین ستایشها هستید، اما دربارۀ این خبرهم شکی جایز نیست.»

« آیا می توانم منبع خبر را بدانم؟»

« اجازه بفرمایید فعلاً منبع خبر را برملا نکنم، چون غیررسمی ومبهم و غیرموثق است. اما وظیفۀ من اقتضا می کند که هر گونه احتمالی را در نظر بگیرم. در اینگونه موارد به غریزه ام تکۀ زیادی می کنم، چون هرگزگمراهم نکرده. بنابرخبری که به من رسیده، یکی از پیروان مخفی ناصری از خیانت عظیم این صراف به خشم آمده و با چند نفر همدست شده که طرف را امشب بکشند و پول خون ناصری را همراه یادداشتی برای کاهن اعظم بفرستند و در یادداشت بنویسند: « پول لعنتی ات را پس بگیر!»

رئیس پلیس مخفی دیگر با آن نگاه خیرۀ خاص خود به سرور نگاه نمی کرد و با چهره ای درهم کشیده، به دنبالۀ حرفهای پیلاطس گوش می داد:

«فکر می کنی کاهن اعظم از چنین هدیه ای در شب عید فصح خوشش بیایید؟»

مهمان با لبخندی جواب داد: «حاکم، نه تنها خوشش نمی آید، بلکه به گمان من قضیه بالا خواهد گرفت.»

«به نظر من هم همین است. به همین خاطر است که می خواهم مراقب قضیه باشید و همۀ اقدامات لازم را برای حفظ جان یهودای اسخریوطی انجام دهید.»

آرتانیوس گفت: «فرامین سرور اجرا خواهند شد. ولی می توانم به سرور اطمینان بدهم که این اراذل کار بزرگی را متعهد شده اند. فقط فکرش را بکنید»- مهمان در خلال صحبت به اطراف نگاه می کرد- «که آنها نه تنها باید آن مرد را پیدا کنند و بکشند، بلکه باید خبردار شوند که چقدر پول دریافت کرده و آنوقت تازه باید پول را مخفیانه برای قیافا پس بفرستند. همۀ این کارها را می خواهند یک شبه انجام بدهند؟ همین امشب؟»

پیلاطس با قاطعیت جواب داد: «در هر صورت، او امشب به قتل خواهد رسید. به شما از همین الان می گویم که در این باره به دلم چیزی برات شده. حدسیات من تا به حال غلط از آب درنیامده.» دردی عضلات صورت حاکم را کشید و حاکم دستهایش را بهم مالید.

مهمان مطیعانه جواب داد: «بسیار خوب،» از جا برخاست، سر و وضعش را مرتب کرد و ناگهان به سردی گفت: «سرورمن، شما می فرمایید که حتماً به قتل خواهد رسید؟»

حاکم جواب داد: «بله و نتها امید ما کارآیی بی نهایت شما است.»

مهمان کمربند سنگین زیر ردایش را راست کرد و گفت: «حاکم، درود و بدرود.»

پیلاطس فریاد زد: «آها! بله، نزدیک بود فراموش کنم. به شما کمی پول بدهکارم.»

مهمان متعجب به نظر می رسید. «حاکم، اطمینان دارم که چنین نیست.»

«یادت نیست؟ وقتی وارد اورشلیم شدم، انبوهی از گدایان دورم جمع شدند، می خواستم به طرف آنها کمی پول بیندازم. پول همراهم نبود و از شما قرض کردم.»

«ولی حاکم، آن مبلغ بسیار ناچیزی بود.»

«باید همان مبالغ ناچیز را به یاد داشت.» پیلاطس چرخید، ردایی را از روی صندلی پشت سرش برداشت، کیف چرمی را از زیر ردا بیرون کشید و به آرتانیوس داد. مرد تعظیمی کرد، کیف را گرفت و زیر ردا جایش داد.

حاکم گفت: «امشب منتظر گزارش تدفین و قضیۀ اسخریوطی هستم. آرتانیوس شنیدید، همین امشب. به قراولان دستور داده خواهد شد که بمحض ورود شما بیدارم کنند. منتظر تان خواهم بود.»

«بسیارخوب،» رئیس مأمورین خفیه این را گفت و قدم زنان از مهتابی خارج شد. پیلاطس تا مدتی صدای سنگ خیس را زیر پای مرد می شنید و سپس صدای برخورد صندلها با سنگفرش مرمر میان دو شیر سنگی شنیده می شد. بالاخره پا و بدن آخر از همه، باشلق مرد ناپدید شد. تازه آنوقت حاکم متوجه شد که آفتاب غروب کرده و شفق فرا رسیده.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: سه شنبه 14 آبان 1398 - 16:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2198

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1455
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032559