Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت نهم

مرشد و مارگریتا- قسمت نهم

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

سه ساعت از زمان رسیدن دسته به تپه می گذشت و گرچه آفتاب غروبش را برتپۀ جلجتا آغاز کرده بود، گرما را کماکان نمی شد تحمل کرد. سپاهیان هر دو حلقۀ قرق از گرما عذاب می کشیدند؛ از خستگی به جان آمده بودند و سه راهزن را لعن می گفتند و مرگ سریعشان را به جان و دل طلب می کردند.

در شکافی در اولین حلقۀ قرق، فرمانده ریز نقش سواران، با پیشانی عرق کرده و ردایی چسبیده بر پشت خیس، گهگاه به طرف دلو چرمین صف مقدم سپاهیان می رفت، آب به دو مشت برمیداشت، می نوشید و دستارش را نمدار می کرد و اندکی از گرما می آسود و بازمی گشت و دیگر بار در همان باریکه راه خالی تا فراز تپه می رفت. شمشیر بلندش بر چکمه های چرمینش می خورد.

در مقام فرمانده، می بایست سربازانش سرمشق مقاومت باشد، و با این حال، از سر خیرخواهی، سربازان را اجازت می داد نیزه بر زمین بگذارد و ردای سفیدشان را همچون بادبانی بر فراز نیزه برافرازند. در زیر همین بادبانهای بدلی، سربازان سوری پناه می جستند. دلوها پیوسته پر و خالی می شد و دسته ای سرباز همواره در کار آوردن آب از گذاری در فرود تپه بودند که نهری گل آلوده، در سایۀ انبوه کریه المنظری از درختان توت جاری بود. مهتران خسته از سایۀ تنک همین درختان نیز بهره می جستند و در کنار صف اسبان می لمیدند.

سربازان به جان آمده بودند و به ناچار اگر نفرتی از مجرمین داشتند، بحق بود. اما خوشبختانه، بیم پیلاطس از بروز فتنه در اورشلیم، به وقت اعدام، بی پایه از آب در آمد. وقتی چهارساعت از تصلیب مجرمین سپری شد، برخلاف انتظار، حتی یک نفر هم میان دو صف قرق باقی نمانده بود. آفتاب جمعیت را گداخته و به اورشلیم بازگردانیده بود. آنسوی دو صف سپاهیان رومی، تنها یکی دو سگ ولگرد پرسه می زدند.

آفتاب رمق آنها را نیز گرفته بود؛ برزمین خفته بودند و زبانشان از دهان بیرون افتاده بود و له له می زدند و خسته تر از آن بودند که پی مارمولکهای سبز پشت بدوند، مارمولکهایی که تنها موجوداتی بودند که از آفتاب ترسی نداشتند و در میان سنگهای خرد شده و بوته های خاردار خزندۀ کاکتوس جست می زدند.

نه در اورشلیم که پر از سرباز بود، نه در اطراف تپۀ قرق شده، کسی برآن نشد تا به زندانیان یورشی برد.خلق، خسته از مراسم تصلیبی خسته کننده، روانۀ شهر شدند تا در برگذاری عیدی که مراسم آن در شهر از پیش آغاز شده بود، سهمی بر عهده گیرند.

سپاهیان پیادۀ حلقۀ دوم قرق، حتی بیشتر از سواره نظام رنج می بردند. تنها امتیازی که سرجوخه موریبلوم برایشان قائل شد این بود که خودها از سر برگیرند و دستاری سفید، آغشته به آب، بر سر پیچند ولی لا محاله، بر پا و نیزه به دست نگاهشان داشت. سرجوخه خود نیز دستاری- گرچه خشک- بر سر داشت و در نزدیکی تنی چند از جلادان گام می زد؛ هم مدالهای زرینی که مرتبه اش را نشان می داد با خود داشت و هم شمشیر و خنجرش را. آفتاب بر فرق سرجوخه می تابید، بی آنکه آزارش دهد، و پوزه های زرین شیری که بر سینه آویخته بود چنان می درخشید که نیم نگاهی چشم را بیش و کم کور می ساخت.

در چهرۀ مسخ شدۀ موریبلوم از خستگی و نارضایتی نشان نبود و گویی سرجوخۀ غول پیکر، آنقدر قدرت داشت که تمام روز و شب و حتی فردا را هم به گام زدن سپری کند. می توانست تا هر وقت که لازم باشد، دست بر کمر برنزکوبش، به قدم زدن ادامه دهد. نگاه جدی اش را بر مصلوب شدگان یا بر صف سربازان می دوخت، و یا با نوک چکمۀ چرمین بدقواره اش بر خاک و خاشاک زیر پایش لگد می زد و پروایی نداشت که بر استخوان سفید شدۀ انسانی است و یا بر سنگ پاره ای.

مرد نقابدار، کمی دورتر از صلیب، بی حرکت و آرام بر سه پایه ای نشسته بود و گاه، از سر خستگی، با شنهای زمین ور می رفت.

البته، اینکه گفتیم هیچ کس میان دو صف قرق شده باقی نمانده بود و درست نبود. یک نفر مانده بود، ولی او نیمه مخفی بود. نه نزدیک باریکه راه خاکی- یعنی بهترین محل برای نظارۀ تصلیب- بلکه در سمت شمالی ایستاده بود؛ جایی ایستاده بود که درخت نزار انجیری می خواست با ریشه دوانیدن در شکافی، بر این زمین خشک زنده بماند.

درخت انجیر سایه ای نداشت، ولی این تنها نظاره گر باقی مانده، از چهار ساعت پیش، یعنی از همان آغاز مراسم تصلیب، آنجا بر سنگی نشسته بود. بدترین جا را برای  تماشای تصلیب برگزیده بود، ولی صلیبها در دیدرسش بودند و حتی می توانست برق مدالهای سینۀ سرجوخه را ببیند. در هر صورت، برای مردی که شایق بود از چشم دیگران پنهان بماند، همین مقدار هم که می دید کافی بود.

چهار ساعت پیش، این مرد رفتاری یکسر متفاوت نشان داده بود و انگشت نما شده بود و شاید به همین جهت، راه و روشش را تغییر داد و عزلت گزید. وقتی دسته به فراز تپه رسید، او پیش از دیگران به محل رسیده بود، ولی به گونه ای رفتار کرد که انگار دیر به مقصد رسیده است. نفس زنان از تپه بالا می رفت؛ مردم را کنار می زد؛ وقتی صف سربازان از حرکت بازش داشت، معصومانه تظاهر کرد که از فریاد های خشمگینشان چیزی در نمی یابد و می خواست از صفشان بگذرد و به محل تصلیب برسد؛ و همان جا بود که در آن لحظه، زندانیان را از گاری پیاده می کردند. به پاسخ این حرکات، ضربۀ سنگینی با دستۀ لخت نیزه بر سینه اش فرود آمد؛ فریادی، نه از درد، از دردماندگی سرداد و سکندری خورد. با دو چشم مات و مه گرفتۀ مردی که درد را به چیزی نمی گیرد، به ضارب خیره شد.

نفس نفس زنان، سینه اش را به چنگ گرفت و به سمت شمالی تپه دوید، شاید در صف قرق شکافی بیابد و او را به درون حلقه راه پیدا کرد. اما دیر بود و حلقه بسته بود و مرد که اندوه صورتش را مچاله می کرد، از رسیدن به گاریها- همان گاریهایی که مردانی چوبه های صلیب را از آن تخلیه می کردند- نا امید شد. هر اقدامی از این دست به بازداشتش می انجامید و بازداشت در کارهای آن روزش جایی نداشت و لاجرم، در شکافی پناه گرفت تا بی مزاحم، به نظاره بنشیند.

مرد سیاه ریش، حال که بر سنگی نشسته بود و چشمانش از خاک و خستگی و بی خوابی می سوخت، همه فلاکت بود. آهی کشید و طیلسان در سفر سوده را باز کرد، سینۀ مجروح عرق کرده اش را عریان ساخت؛ آنگاه با دردی وصف ناپذیر به بالا نگاهی انداخت و دید که سه لاشخور بر فراز تپه دور می زنند و سور مفصلی را انتظار می کشند. و آنگاه مرد نو میدانه به زمین زرد چشم دوخت و به جمجمۀ نیمه خرد شدۀ سگی خیره شد که مارمولکها در اطرافش جست و خیز می کردند.

مرد چنان عذاب می کشید که گهگاه با خود سخن می گفت.

از درد به جلو عقب تاب می خورد و سینۀ گندم گونش را می خاراند و به زمزمه می گفت: «آه، آه که دیوانه ام. من دیوانه ام  و مانند زنان ناقص العقلم. بزدلم. من مردارم، نه مرد.»

سر را به گریبان فرو برد و آنگاه با جرعه ای آب قمقمۀ چوبی گرمش جانی تازه گرفت و بر خنجری که زیر طیلسان پنهان کرده بود چنگ زد؛ گاه با قلم و دواتی بر پوستی تکیه داده بر سنگ پیش رویش چیزی را قلمی می کرد.

بر پوست یاداشتهایی دیده می شد.

«دقیقه ها می گذرند و من، متی باجگیر، برتپۀ جلجتا نشسته ام و او هنوز نمرده است!»

سپس:

«آفتاب غروب می کند و مرگ هنوز فرا نرسیده.»

اکنون متی با قلم نوک تیزش، با نا امیدی می نوشت:

«خدایا! چرا بر او خشم گرفته ای! مرگش را فرا رسان.»

این عبارت را که نوشت، بی اشک، گریه ای سر داد و بار دیگر سینه اش را خاراند.

علت اندوه باجگیر ناکامی دردناک  او و یسوعا بود. خطای مهلک او، متی، نیز عذابش می داد. دو روز پیش، یسوعا و متی در بیت فاجی نزدیک اورشلیم بودند و آنجا نزد باغبانی منزل کردند که دلبستۀ پیام سیوعا بود. تمام صبح، دو مرد صاحبخانه را در کنار باغ کمک کردند و بر آن بودند تا در خنکای شب به اورشلیم وارد شوند. اما یسوعا، به دلیلی، شتاب می نمود و می گفت در شهر کار واجبی دارد و ظهر، تنها روانۀ شهر شد. این نخستین اشتباه متی باجگیر بود. چرا اجازه داد اوتنها راهی شهر شود؟

آن شب نیز نتوانست به اورشلیم رود، چون به ناگهان، بی هیچ سابقه ای، بیمار شد؛ می لرزید و بدنش انگار در آتش می گداخت و پیوسته طلب آب می کرد.

عزیمت به هرجا باشد منتفی بود. بر فرشی در باغ باغبان از حال رفته بود و تا سپیده دم صبح جمعه، همانجا خفته بود و در آن لحظه، بیماری به همان سرعتی که آمده بود متی را ترک گفت. گرچه کمی احساس ضعف می کرد، اما دلش مصیبتی را گواهی می داد. با صاحبخانه وداع کرد و راهی اورشلیم شد.آنجا دانست که دل نگرانیهایش بیهوده نبوده و مصیبت رخ داده است. باجگیر در میان جمعیت بود که حاکم حکم متهمین را ابلاغ می کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا- قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • تاریخ: جمعه 10 آبان 1398 - 05:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2013

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2481
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004867