Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت هفتم

مرشد و مارگریتا- قسمت هفتم

نوشته:میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

مترجم شیطان صفت در طرفة العینی به راهرو رسید و شماره ای گرفت و با صدای نالانی، آغاز صحبت کرد: «الو، وظیفه خودم می دانم که این گزارش را بدهم که نیکانور ایوانوویچ  بوسوی، رئیس اتحادیۀ سکنۀ آپارتمان ما در شمارۀ 302 –A، خیابان سادووایا، در بازار سیاه ارز خارجی دست دارد. او همین الان چهارصد دلار را لای روزنامه ای پیچیده و در هواکش مستراح آپارتمانش، که شمارۀ آن 35 است، جا سازی کرد. اسم من تیمونی کواستف (Timothy Kvastov) است ساکن آپارتمان یازده همین ساختمان هستم. لطفاً اسم مرا مخفی نگه دارید. می ترسم اگر بفهمد، بلایی سرم بیاورد...»

و آن رذل این کلمات را گفت و گوشی را سرجایش گذاشت.

کسی درست نمی داند در آپارتمان 50  چه اتفاقی افتاد، ولی همه از آنچه بر سر نیکانور ایوانوویچ آمد، اطلاع دارند. در مستراح را روی خود بست، بسته را از کیفش بیرون آورد؛ چهارصد روبل در آن بود. پول را لابلای یک روزنامۀ قدیمی بسته بندی کرد و آنرا توی هواکش مستراح جا داد. پنج دقیقه بعد، کنار میزی در اتاق ناهار خوری کوچکش نشسته بود. زنش از آشپزخانه کمی فیله ماهی آورد که تکه تکه شده بود و روی آن مقدار زیادی تره رنده شده بود. نیکانور ایوانوویچ برای خودش لیوانی پر از ودکا کرد و سرکشید و دومی را پر کرد و سرکشید و داشت سه تکه ماهی با چنگالش برمی داشت که... زنگ در به صدا درآمد.

ظرف سوپی در دست پلاژی آنتونوونا بود که از آن یخار برمی خاست و آدم با یک نگاه به آن برش گرم و غلیظ می فهمید که یکی از لذیذترین چیزهای دنیا در آن غوطه ور است: مغز قلم.

نیکانور ایوانوویچ آب دهانش را که راه افتاده بود قورت داد و مثل سگ پاسبانی غرید: «بروید کم شوید. این لعنتی دیگر کیست؟ این وقت شب! نمی گذارند آدم شامش را بخورد... کسی را راه نده... منزل نیستم... اگر در مورد آن آپارتمان است، بگو دیگر مزاحم ما نشوند. ظرف یک هفته، جلسۀ کمیته ای دربارۀ آن تشکیل خواهد شد.»

زن به طرف راهرو دوید و نیکانور ایوانوویچ مغز قلم ترک خورده را با ملاقه ای از میان دریاچۀ بخار گرفته اش بیرون کشید. در همان لحظه، دو مرد وارد اتاق ناهارخوری شدند و پلاژی آنتونوونای رنگ پریده، دنبالش می آمد. تا چشم  نیکانور ایوانوویچ به مردها افتاد، رنگ رخسارش پرید و از جا بلند شد.

مرد اول، پیراهن سفیدی به تن داشت که از کنار دکمه می خورد. پرسید: «مستراح کجا است؟»

صدای بلندی برخاست. ملاقه بود که از دست نیکانور ایوانوویچ بر رومیزی مشمع افتاد.

پلاژی آنتونوونا با عجله گفت: «اینجا، این تو، از این ور.» مراجعه کنندگان با عجله وارد راهرو شدند.

نیکانور ایوانوویچ که دنبال آنها می رفت پرسید: «چه خبر شده؟... شما نمی توانید همیطوری وارد آپارتمان ما بشوید... کارت شناسایی تان کجاست؟ البته اکر بدتان نیاید.»

در حالیکه مرد اول کارت شناسایی خود را به نیکانور ایوانوویچ نشان می داد، مرد دوم در مستراح  روی چهار پایه ای پرید و دستش را به داخل هواکش فرو کرد. نیکانور ایوانوویچ داشت از حال می رفت. صفحۀ روزنامه را باز کردند و دیدند که پولهای داخل بسته روبل نیست پول خارجی ناشناخته ای است به رنگ سبز متمایل به آبی، و عکس مرد ناشناختۀ مسنی برآن نقش بسته است. البته نیکانور ایوانوویچ هیچ کدام از این چیزها را به دقت ندید، چون نقطه های سبزی مقابل چشمهایش به رقص درآمده بود.

مرد اول با لحنی متفکرانه گفت: «دلار در هواکش...» و آنگاه با رعایت نزاکت از نیکانور ایوانوویچ پرسید: «این بسته مال شما است؟»

نیکانور ایوانوویچ با صدایی وحشتزده فریاد زد: «نه، دشمنان آن را توی خانۀ من جاسازی کرده اند...»

جناب رئیس از درماندگی فریاد زد: «بقیه ای در کار نیست. به خدا قسم حتی یکی از آنها را هم ندیده ام.» به طرف کمد دوید، کشویی را بیرون کشید و کیفش را از آن بیرون آورد و در تمام این مدت هم با حواس پرتی فریاد می زد:

«همه اش اینجا است... قرار داد... حتما این مترجم آنها را توی خانۀ من جاسازی کرده... کروویف را می گویم، مردکی که عینک پنسی دارد.»

کیف را باز کرد، به داخلش نگاهی انداخت، دستش را توی کیف کرد، رنگش کبود شد و کیف را انداخت توی برش. چیزی در کیف نبود. نه نامه ای از استپا، نه قراردادی، نه پاسپورتی، نه پولی و نه بلیط مجانی. در کیف هیچ چیز نبود، جز یک متر تاشو.

جناب رئیس با حالتی عصبی فریاد زد: «رفقا! بازداشتشان کنید! نیروهای اهریمنی در این ساختمان هستند!»

در اینجا، پلاژی آنتونوونا دچار حالت عجیبی شد. در حالیکه دستهایش را به هم می مالید، فریاد زد: «ایوانوویچ، خجالت نمی کشی، اعتراف کن! اگر اعتراف کنی، بهت تخفیف خواهند داد.»

نیکانور ایوانوویچ با چشمانی پرخون دستهای مشت کرده اش را بالای سر زنش برد و فریاد زد: «ای سلیطۀ بی شعور!»

آنگاه وا رفت؛ افتاد روی صندلی؛ به وضوح تصمیم گرفته بود تسلیم وقایع اجتناب ناپذیر گردد. از طرف دیگر، تیموتی کندراتیه ویچ (Kondratievich) کواستف هم اول گوش و بعد چشمش را چسبانیده بود به سوراخ کلید در آپارتمان جناب رئیس و داشت از کنجکاوی می ترکید.

پنج دقیقه بعد، ساکنان ساختمان دیدند که دو مرد دارند جناب رئیس را می برند. بعداً روایت می کردند که نیکانور ایوانوویچ را نمی شد شناخت: مثل مستان تلو تلو می خورد و چیزی با خود زمزمه می کرد.

یک ساعت بعد، غریبه ای دیگر در آپارتمان شمارۀ 11 ظاهر شد. همان وقتی بود که تیموتی کندراتیه ویچ کواستف داشت با لذت تمام برای ساکنان دیگر شرح می داد که جناب رئیس را چطور بردند. غریبه تیمونی کندراتیه ویچ را از آشپزخانه به راهرو فرا خواند، چیزی به او گفت و او را با خود برد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا- قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: سه شنبه 7 آبان 1398 - 15:23
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2081

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2579
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930545