Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت ششم

مرشد و مارگریتا- قسمت ششم

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

کروویف زمزمه کرد: «می دانید، موسیو وسواس عجیبی دارد. باورتان نمی شود. اصلا زیر بار نمی رود. از هتل بیزار است. می دانید، این توریستهای خارجی مرا ذله کرده اند.» کروویف حالا دیگر داشت درد دل می کرد: «خسته ام می کنند. وقتی می آیند اینجا، یا دائم اینطرف و آنطرف جاسوسی می کنند و سرک می کشند و یا با ویارهای عجیب و تقاضاها یشان نفسم را می برند. چه حقی دارند؟ عادلانه نیست. البته نیکانور ایوانوویچ، خیلی به نفع اتحادیۀ شما خواهد بود. او آدم فقیری نیست.»

کروویف به اطراف نگاهی کرد و زیر گوش جناب رئیس پچ پچ کرد: «میلیونر است.»

بی تردید پیشنهاد معقولی بود، ولی در لباسها و در عینک بی معنی و بی استفادۀ پنسی مرد چیز مضحکی بود که به طرز مبهمی نیکانور ایوانوویچ را نگران می کرد. با این حال، پیشنهاد را پذیرفت. متأسفانه اتحادیۀ سکنه کسر بودجۀ زیادی داشت. زمستان باید برای شوفاژها گازوئیل بخرند و حتی یک سکه هم در صندوق نبود؛ ولی با پول این خارجی، می شد سر و ته قضایا را به هم آورد. البته نیکانور ایوانوویچ، که مثل همیشه محتاط و محافظه کار بود، تأکید داشت که باید قبلا از ادارۀ جهانگردی مجوز دریافت کند.

کروویف فریاد زد: «خوب معلوم است. باید روال عادی را طی کند. نیکانور ایوانوویچ، تلفن همینجا است. همین الان تلفن کنید. نگران پولش نباشید.» در حالیکه جناب رئیس را به سوی تلفن راهرو می برد، زیر گوش گفت: «فقط از اوست که می توان این جور پولها را بیرون کشید. کاش ویلایش را در نیس می دیدید؟ تابستان آینده که به خارج می روید، حتماً سری به آنجا بزنید. شاخ در می آورید.»

با سرعت و سادگی شگفت انگیزی، مسئله با ادارۀ جهانگردی حل شد. اداره ظاهراً از نیت موسیو ولند برای اقامت در آپارتمان لیخودیف مطلع بود و اعتراضی نداشت.

کروویف فریاد کشید: «عالی شد!»

جناب رئیس که اندکی از قدقدهای مداوم این مرد بهت زده شده بود، اعلام کرد که این اتحادیۀ سکنه آماده است آپارتمان شمارۀ 50 را به موسیو ولند به قیمت ... نیکانور ایوانوویچ مکثی کرد و با لکنت گفت: «روزی پانصد روبل.»

کروویف این بار حتی رو دست خودش بلند شد. در حالیکه مثل آدمهای توطئه چین به طرف اتاق خواب چشمک می زد- همان اتاقی که از آن صدای پرش نرم گربه که در حال تمرین بود، شنیده می شد- گفت: «پس برای یک هفته می شود سه هزار و پانصد روبل، اینطور نیست؟»

نیکانور ایوانوویچ انتظار داشت که مرد بگوید: « نیکانور ایوانوویچ، آدم طماعی هستی!» ولی به جای این، مرد گفت: «اینکه زیاد نیست. تو بگو پنج هزار روبل؛ می دهد.»

نیکانور ایوانوویچ که از خجالت می خندید، حتی متوجه نشد که چطور یکدفعه به کنار میز برلیوز رسید و چطور کروویف توانست، در نهایت مهارت و سرعت، قراردادی در دو نسخه تنظیم کند. این کار که تمام شد، مرد پرید توی اتاق خواب و با دو نسخۀ قرار داد، همراه با امضاء سناتوری پرفسور خارجی برگشت. جناب رئیس هم امضاء کرد و کروویف از او خواست که رسیدی تهیه کند برای پنج...

«نیکانور ایوانوویچ، با حروف بنویس پنج هزار روبل.» سپس با حرکاتی که با این موقعیت رسمی به هیچ نحو نمی خواند، گفت:(Eins zwei drei ) و آنگاه پنج بستۀ اسکناس نو تا نخورده گذاشت روی میز.

نیکانور ایوانوویچ پولها را شمرد؛ وقتی که می شمرد کروویف هم مزه هایی از این قبیل می ریخت که «جنگ اول به از صلح آخر!». بعد از شمردن پول، جناب رئیس گذرنامۀ مرد خارجی را خواست تا آن را با مهر ساکن موقت ممهور کند و قرارداد و پاسپورت و پول را توی کیفش گذاشت و با شرمساری، یک بلیط مجانی نمایش خواست.

کروویف با تعجب گفت: «خوب البته، نیکانور ایوانوویچ، چند تا می خواستید. دوازده تا، پانزده تا؟»

جناب رئیس که شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته بود، ترضیح داد که فقط دو بلیط می خواهد، یکی برای خودش، یکی هم برای همسرش پلاژی آنتونوونا (Pelagea Antonovna).

کروویف دفترچۀ یاد داشتی برداشت به باجۀ بلیط دستور داد که دو بلیط مجانی در ردیف اول در اختیار آورنده بگذارد. مترجم که نامه را با دست چپ تحویل نیکانور ایوانوویچ می داد، با دست راست بستۀ کلفتی به او داد که جرنگ جرنگ صدا می کرد. نیکانور ایوانوویچ نگاهی به بسته انداخت و سخت شرم زده شد و وانمود کرد که قصد پس زدن آن را دارد.

«درست نیست...»

کروویف زیر گوشش زمزمه کرد: «نه نگویید. ما این جور کارها را نمی کنیم، ولی خارجیها این کارها را می کنند. نیکانور ایوانوویچ، ممکن است به او بربخورد و کار بیخ پیدا کند. حق شماست. زحمت کشیدید...»

جناب رئیس که نگاه شیطنت آمیزی به اطراف می انداخت، به صدایی بسیار آهسته گفت: «این کار ممنوع است و خطرناک...»

کروویف زیر گوش دیگر نیکانور ایوانوویچ به زمزمه کرد: «کی شاهد است؟ از شما می پرسم: کسی هست؟ بیا بگیر...»

در اینجا اتفاقی که جناب رئیس بعدها آن را یک معجزه خواند: بسته خود بخود پرید توی کیف نیکانور. لحظه ای بعد، خود را خسته و خرد شده، در راه پله ها یافت. طوفانی از افکار گوناگون به ذهنش هجوم آورد: ویلای نیس، گربۀ تعلیم دیده، فراغت خاطر نبودن شاهد و لذت زنش از بلیطهای مجانی. اما به رغم این اندیشه های تسلی بخش، خاری در ته قلبش می خلید؛ خار نگرانی بود. وسط راه پله ها یکدفعه فکر دیگری به ذهنش آمد. مترجم چطور توانسته بوئ مهر اتاق کار را بشکند و واردش شود؟ و چرا او- نیکانور ایوانوویچ – فراموش کرده بود از او در این باره توضیح بخواهد؟ جناب رئیس چند لحظه با چشمانی مثل گربه گوساله به پله ها خیر شد؛ بالاخره تصمیم گرفت مسئله را فراموش کند و خود را خیالبافی آزار ندهد....

به محض آنکه جناب رئیس آپارتمان را ترک گفت: صدای آهسته ای از اتاق خواب شنیده شد: «از نیکانور ایوانوویچ خوشم نمی آید. دغل مکاری است. چرا ترتیبش را نمی دهی که دیگر این طرفها پیدایش نشود؟»

کروویف با صدای روشن و قاطعی که دیگر لرزشی نداشت جواب داد: «قربان، کافی است امر بفرمایید.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا- قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: دوشنبه 6 آبان 1398 - 15:21
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2056

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 454
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928420