Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت بیست و پنجم

تسخیرشدگان - قسمت بیست و پنجم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

با این وجود، جای شکرش باقی بود که مردم بیدرنگ سوت نکشیدند .از روز پیش، واقعه ای شگفت آور را پیش بینی می کردم و نمیتوانستم خود را از این اندیشه خلاص کنم ؛ همیشه تصور می کردم که بمحض اینکه «استپان تروفی موویچ» از کرسی خطابه بالا رود، برایش سوت خواهند کشید. مع الوصف، بعلت هرج و مرج و آشفتگی که هنوز برسالن مستولی بود، مردم ابتدا بوجود او پی نبردند. وانگهی او از مردمی که با آدمی همچون «کارمازینوف» چنین بد رفتاری کردند، چه امیدی میتوانست داشته باشد؟ رنگ از صورتش پریده بود. دو سال می گذشت که در میان مردم ظاهر نشده بود. از هیجانش و از آنچه که من ازکم و کیف احوالش آگاه بودم، چنین پی بردم که خود او هم حضورش را در پشت میز خطابه، بمنزلۀ تسلیم شدن به سرنوشت خویش، یا چیزی نظیر این، تلقی می کند. مسلمأ من از همین موضوع بیم داشتم: من این مرد را بسیار دوست میداشتم. هنگامی که نخستین جمله اش را شنیدم، چه احساس کردم! ناگهان تصمیم گرفته بود و گویی که خود را برای مقابله با هر پیش آمدی آماده کرده بود ،با صدای بلند گفت (اما صدایش رسا نبود ):

-خانم ها، آقایان! امروز بامداد هم ،در برابرخویش این اوراق ضاله را که در این اوقات اخیرهمه جا پخش میشود دیدم. صدمین بار از خویشتن پرسید رازموفقیت آنها چیست؟»

سراسرتالارسکوت فرا گرفت ،همه نگاه ها باو دوخته شد ،از بعضی از آنها ترس و وحشت خوانده میشد. جای هیچ گفت و گو نبود: با نخستین جمله ،دقت ها را بخود جلب کرده بود. از راهرو همه گردن کشیدند: «لیپوتین» و «لیا مشین» با حرص و ولع باو گوش میدادند. «یولیا میخائیلوونا» دوباره با دست اشاره کرد و با نگرانی زیرگوش من گفت:

  • هرچه باداباد ،نگذارید صحبت کند!
  • من شانه هایم را بالا انداختم: آیا یک مرد مصمم را میتوان از سخن گفتن بازداشت؟ افسوس! از قصد «استپان تروفی موویج» آگاه شده بودم .مردم زمزمه می کردند:
  • خوب، پس همۀ اینها بخاطر اعلامیه هاست!
  • همه تالار بهیجان آمده بود .
  • خانم ها، آقایان من باین راز پی بردم .همۀ راز موفقیت شان در حماقت و نادانی آنها نهفته است (چشمانش درخشید )! بله، اگر حماقتی بود آگاهانه و حساب شده، در اینصورت برنبوغ و ذکاوت آنها دلالت می کرد! اما باید بآنها حق داد! آنها به حماقت تظاهر نمی کنند! حماقت آنها کاملأ برهنه و عریان و ساده و بحت و بسیط است. حماقت خالص و محض است، مانند یک ماده ساده شیمیایی .اگر در این اعلامیه اندکی هوش و ذکاوت بکار رفته بود، هر کس بیدرنگ به این حماقت و نادانی پی میبرد. اما اکنون همۀ مردم در برابر آن مردد و دو دل اند. هیچکس گمان نمیبرد که این اعلامیه ها تا این اندازه ابتدایی و تو خالیست! همه می اندیشند: «امکان ندارد که این مطالب بی معنی و پوچ باشد» هر کس در میان سطور آنها یک معنی نهفته و یک راز را جست و جو می کند و در این صورت موفقیت شان حتمی است. آه! هرگز حماقت و نادانی چنین پاداشی با شکوه دریافت نکرده، هر چند که اغلب مستحق چنین پاداشی هم بوده است ... ؛ زیرا، بعنوان جملۀ معترضه باید بگویم که حماقت و نادانی ،باندازۀ نبوغ و ذکاوت برای بشرمفید است ...
  • صدایی بی اندازه محجوب گفت:
  • صیحیح است، این یک لفاظی و مضمون پردازی سال 1840 است!
  • اما بیدرنگ همۀ تالار را هیاهو و سر وصدا فرا گرفت ؛ شنوندگان بهیجان آمده بودند «استپان تروفی موویچ» که از خود بیخود شده بود با حقارت به حاضران نگریست و فریاد کشید:
  • آقایان، آفرین! پیشنهاد می کنم که به افتخار حماقت و نادانی جام خود را بنوشیم .
  • من باو نزدیک شدم، باین بهانه که برایش آب بریزم .
  • «استپان تروفی موویچ»، بس کنید ... «یولیا میخائیلوونا»از شما تقاضا می کند .
  • با صدای بلند فریاد کشید:
  • نه ،جوانک جلف، دست از سرم بردار.
  • من از برابر او گریختم ... او بسخنانش ادامه داد:
  • آقایان، آشوب و اغتشاش چه فایده دارد؟ این فریادهای خشم و نفرت را که می شنوم به چه کار میآید؟ من یک شاخۀ زیتون بدست گرفته و اینجا آمده و رسالتی دارم. من کلام آخر را آورده ام و چون در این باره کلام آخر بمن تعلق دارد، آنگاه براه خود مبروم ...
  • فریاد برخاست:
  • برو بیرون!...
  • صدای دیگر بگوش رسید:
  • خاموش، بگذارید سخنش را بگوید، بگذارید همه چیز را بگوید .
  • علی الخصوص معلم جوان بسیار جوش و خروش داشت ؛ «استپان ترووفی موویچ » حال که جرأت کرده و سخن گفته بود ،گویی دیگر نمیتوانست دم درکشد.
  • آقایان، کلام آخر، همان بخشایش همگانیست. من پیرمردی هستم که عمر خود را کرده ام ؛ من رسماً و علناً اعلام می کنم که نسیم روح پرور زندگی همچنان میورزد و چشمۀ حیات در نسل جوان نمی خشکد .شور و اشتیاق جوانان امروز ،مانند جوانان عصر ما همچنان دست نخورده و بی غل و غش است .تنها یک اختلاف وجود دارد: فقط هدف ها تغییر یافته و یک کمال و جمال جانشین کمال و جمالی دیگر شده است! تنها این مسأله وجود دارد که پی ببریم کدامیک کاملترو زیباتراند: چند تن با غرولند گفتند:
  • «شکسپیر» را یا یک جفت چکمه، ((رافائیل)) یا نفت ؟
  • این تهمت و افترا است!...
  • این نسبت ها همه نارو است!
  • جاسوس و خرابکار!
  • «اسپان تروفی موویچ» که بی اندازه بهیجان آمده بود، فریاد کشید:
  • اما من، اعلام می کنم، اعلام می کنم که برای «شکسپیر» و «رافائیل» باید مقامی برتر از مسأله آزادی بردگان و برتر از ملیت و نسل جوان و علم شیمی و تقریباً برتر از تمام بشریت، قائل شد، زیرا آنها میوه و ثمره اند، محصول واقعی تمام بشریت اند و شاید والاترین نتیجه و حاصلی هستند که بشریت توانسته است بر آن دست یابد! آنها به مشکل و تربیت جمال و کمال دست یافته بودند و بدون آن حتی من نمی توانستم بزندگی خویش ادامه دهم ... (دستهایش را به آسمان برداشت و ادامه داد ): پروردگارا ،ده سال پیش، من همین نکته را از پشت میزخطابۀ «سن پترزبورگ» با همین عبارات و کلمات با صدای بلند اعلام داشتم و آنها هم ابدأ درک نکردند ؛ می خندیدند و سوت می کشیدند، درست مانند همین امروز. ای مردم ظاهر بین، چه چیز شما را از درک و فهم باز میدارد؟ آیا میدانید که بشریت هنوز میتواند از انگلیسها و آلمانها و مخصوصأ از روس ها چشم بپوشد ؛ و می توان بدون وجود علم و نان بحیات خود ادامه دهد، اما بدون وجود کمال و جمال، هستی اش پوچ و بیمعنا خواهد بود و دیگر بروی زمین وظیفه ای ندارد که انجام دهد! همۀ راز تاریخ در این نکته نهفته است! شما مسخره می کنید، آیا می دانید که خود علم هم یک لحظه بدون وجود کمال و جمال نمیتواند بزندگی خود ادامه دهد؟ اگر جمال و کمال نباشد علم به پستی و رذالت می گراید. شما نمی توانید یک میخ اختراع کنید ... ( گویی که میخواست نتیجه بگیرد ؛ با تمام قوا مشت بر روی میز کوبید و فریاد کشید ): من باین امر تن در نمیدهم!..
  • هنگامی که او بی پروا داد و سخن میداد و فریاد می کشید، آشفتگی عظیمی در تالار بوجود آمد. بعضی از جای برخاسته و برخی خود را به کنار میز خطابه رسانیده بودند. بطور کلی، همۀ این وقایع در مدتی اندک اتفاق افتاد و من نمیتوانم آنرا توصیف کنم. فرصتی نبود که تدابیری اتخاذ شود، شاید هم نمیخواستند چاره جویی کنند. همان طلبه در حالیکه لبخند میزد و داندانهایش نمایان بود نزدیک میز خطابه فریاد کشید:
  • مرد هرزه و بی سروپا، از این سخنان بسیار گفته ای! بتو مسکن و غذا داده اند!
  • «استپان تروفی موویچ» سخنان او را شنید و به کنار میز خطابه پرید و گفت:
  • من بودم که همین الان اعلام داشتم که شور و شوق نسل جوان ما، مانند سابق همچنان پاک و دست نخورده و بی غل وغش مانده است، اما این شور و شوق بهدر میرود زیرا که جوانان امروز دربارۀ چگونگی و ماهیت جمال و کمال راه اشتباه می پیمایند! همین نکته کفایت نمی کند؟ و ایکاش باین موضوع توجه میکردید که این کلمات از دهان پدری میآید که درد و رنج او را از پای در آورده و بغایت باو توهین شده و ناسزا شنیده است .آه! ای مردم کوته بین، آیا نمی توانید بیش از این منصف باشید و آرام بگیرید؟ ... چقدر حق ناشناس و بیداد گرید!... چرا ... چرا نمیخواهید راه صلح و صفا را پیش گیرید ؟...ترس ناگهانی مردم را فرا گرفت. تقریبأ همه از جا برخاستند.« یولیا میخائیلوونا» از جا پرید و بازوی شوهرش را گرفت و کشید تا او را از توی صندلی بلند کند .افتضاح از حد گذشته بود .طلبه با شادی و شعف فریاد کشید:
  • ناگهان به هق هق افتاد ... قطرات اشکش را با انگشتان خود پاک کرد. بغض کرده بود و شانه ها و سینه اش بالا و پائین میرفت. مردم را از یاد برده بود.
  • «اسپان تروفی موویچ»، مردم این در شهر و حومه «فد کا نامی» را می بینند که پرسه میزند و ول می گردد. او از تبعید گاه گریخته است .او مردم را لخت می کند و اخیرأ جنایتی مرتکب شده است. اجازه بدهید از شما بپرسم .اگر، پانزده سال پیش برای ادای قرض قمار خود او را به خدمت سربازی نفروخته بودید، یا ساده تربگویم اگر او در بازی قمار نباخته بودید، بگوئید ببینم که آیا او بزندان با اعمال شاقه محکوم میشد؟ آیا مانند حالا، در کشمکش هستی و زندگی خویش، سر مردم را می برید؟ آقای جمال پرست ،چه جواب می دهید؟
  • من نمیخواهم صحنه ای را که پس از این ماجرا بوجود آمد توصیف کنم .

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت بیست و ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: یکشنبه 17 شهریور 1398 - 05:21
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1925

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2161
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028813