Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت بیست و دوم

تسخیرشدگان - قسمت بیست و دوم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

صدایی از ته سالن برخاست:

بخوانید!

پس میتوانم بخوانم ؟

چند صدا با هم فریاد کشیدند:

بخوانید!

پس با اجازه حاضران، می خوانم .

همان لبخند ملایم و حیله آمیز برچهره اش نشست .

با این وجود، گویی تردید داشت وحتی گمان می برم که به هیجان آمده بود. این گروه مردم، با وجود جسارت و گستاخی بی اندازه شان، گاهی هم اتفاق می افتد که دست و پای خود را گم می کنند؛ اما بررویهم «لیپوتین» هنوز به نسل پیش تعلق داشت .

من قبلا باید بگویم، یعنی افتخاردارم که به شنوندگان تذکر دهم که این شعر از آن نوع قصاید نیست که بمناسبت چنین جشنی سروده شده باشد. این قطعه شعر، یک مطایبه است یا بهتر بگویم از احساسات بی شایبه و شادی و نشاط بی اندازه سرشاراست و خلاصه از حقیقت و واقعیت لبریز ...،

پس بخوان! بخوانید!

او کاغذ را باز کرد. مسلمأ هیچکس فرصت نیافت که او را از اینکار باز دارد، وانگهی او نوار «مأموران» را بسته بود. با صدایی پر طنین و شمرده بخواندن آغاز کرد:

«تقدیم به للهای روسی ایالت ما، در روز جشن.»

درود، درود برتو، ای للِه!

شاد باش و فریاد پیروزی برکن!

خواه ترقیخواه باش، خواه مرتجع

با کی نیست، اکنون شاد باش .

چندتن با هم گفتند:

این شعر از «لبیادکین» ماست! بله مسلمأ از «لبیادکین» است! ..

صدای خنده برخاست. چند نفرهم، هر چند که تعدادشان انگشتر شماربود تحسین کردند .

«تو الفبای زبان فرانسه را

به کودکان نیزیاد میدهی ،

همیشه چشم براهی،

که حتی یک خادم کلیسا ،

دست ازدواج بسویت درازکند.»

آفرین، آفرین!

«اما در این عصر تحولات عظیم ما،

خادم کلیسا هم از تو روی می گرداند،

دختر خانم، تو را پول نقد باید،

و گرنه، باید بتدریس الفبایت بپردازی!»

کاملأ صحیح است، واقع بین محض است! بی پول نقد، یک قدم نمیتوان برداشت!

«اما اکنون، جشنی برپاکرده ایم

و سرمایه ای فراهم آورده

و پای می کوبیم و دست می افشانیم

و ازاین محفل، جهیزیه ات را گسیل می داریم .

خواه ترقیخواه باش. خواه مرتجع .

باکی نیست، اکنون شاد باش .

تو جهیزه یه داری، هان ، للِه ،

شاد باش و فریاد پیروزی برکش.»

اقرار می کنم که آنچه را می شنیدم، باور نداشتم. گستاخی و وقاحت بمرتبه ای رسیده بود که ابدأ امکان نداشت که بتوان «لیپوتین» را بخشید، حتی اگر محرکش حماقت محض میبود. وانگهی، «لیپوتین» از حماقت بسیار بدور بود. آشکار بود که اینکار باقصد و تعمد انجام گرفته بود، یا دست کم برمن آشکار بود که عجله داشتند که نظم مجلس را برهم زنند. چند مصرع این منظومۀ احمقانه، مثلأ مصرع آخر آن، چنان مفهومی وقیحانه در برداشت که هیچ حماقتی نمیتوانست آنرا توجیه کند. گویی که «لیپوتین» خودش به افتضاحی که ببار آورده، پی برده بود. او از گستاخی خویش تعجب کرده بود و از کرسی خطابه جدا نمیشد و آنجا خشکش زده بود، گویی که میخواست هنوز سخنی بگویید. بی شک تصور کرده بود که این حادثه می بایست نتیجه ای دیگر حاصل می کرد؛ اما همان ماجراجویانی که بهنگام یاوه سرایی اش او را تحسین کرده، مبهوت و حیران خاموش شده بودند. احمقانه ترین قسمت داستان اینجا بود که بعضی از آنان این جفنگیات را شوخی و مزاح بشمار نیآوردند، بلکه حقیقتی تصور کردند که دربارۀ للِه ها بر زبان آورده میشد. این اشعار در نظرآنان یک اثر هنری جلوه کرد. با این وجود، آنها هم از وقاحت و بیشرمی این منظومه بالاخره مشوش و حیران شدند. اما بقیۀ مردم، همۀ سالن، نه تنها خشمگین و متنفر شده بودند، بلکه گیج و مات بنظر میآمدند. من مشاهدات خود را شرح میدهم و اشتباه نمی کنم «یولیا میخائیلوونا» بعدأ تعریف کرد که اگر یک لحظۀ دیگر بیش ادامه مییافت، او بیهوش میشد. یک پیرمرد محترم، همسر مسن اش را برداشت و در حالیکه همۀ انظار بآنها متوجه بود، سالن را ترک کرد. اگر سرو کلۀ «کارمازینوف»با لباس سفید و کروات سفید. جزوه سفید دردست، پشت کرسی خطابه پدیدار نمیشد، که میداند، شاید دیگران هم از این زن و شوهر پیر تقلید میکردند. «یولیامیخائیلوونا» شیفته وار باو نگریست، گویی که او نجات دهنده اش بود ... من با شتاب بجانب حاشیۀ سالن شتافتم تا «لیپوتین» را ببینم. بازوی او را گرفتم و با خشم و غیظ باو گفتم:

شما در این کارتعمد داشتید! او قیافۀ حق بجانب بخود گرفت و بیدرنگ شروع کرد بدوروغ گفتن:

خدا شاهد است که چنین گمانی نمیبردم: این شعر را بدستم دادند ...

فکر می کردم که شوخی و مطایبه ای ظریف است .

شما ابدأ به مفهوم این شعر پی نبردید!... آیا واقعأ این کثافت را شوخی ظریف بحساب آوردید!

بله، آنرا نشاط انگیز می یابم ...

دورغ می گوئید! آنرا چند لحظه پیش بدستتان ندادند .... شاید، همان دیروز خودتان با «لبیادکین» آنرا سروده اید تا افتضاحی ببار آورید. مصرع آخر، همان خادم کلیسا، بی شک از تراوشات فکر شماست، چرا «لبیاد کین» با لباس رسمی باینجا آمده است؟ اگر او مست نبود، آیا خیال داشتید، وادارش کنید که آنرا بخواند؟

«لیپوتین» نگاهی سرد و مسخره آمیز بمن افکند.

ناگهان با آرامشی شگفت آور ازمن پرسید:

بشما چه ارتباط دارد؟

چطور بمن چه ارتباط دارد؟ شما هم این نوار را بسته اید ... «پتراستپانوویچ» کجاست؟

نمیدانم ... همین گوشه و کنارست ... چرا پس سوال می کنید؟

چونکه دارم بحقایق پی میبرم ... علیه « یولیا میخائیلوونا» توطئه ای چیده اید ... میخواهید جشن رابرهم زنید ...

«لیپوتین» دوباره محیلانه بمن نگریست .

بشما چه ارتباط دارد؟

نیشخند زد و شانه هایش را بالا انداخت و از من جدا شد.

به من الهام شده بود. تمام حدسیات من به تحقق پیوست و من بیهوده امید داشتم که اشتباه می کنم! چه میتوانستم بکنم؟ خواستم با «استپان تروفی موویچ» مشورت کنم و عقیده اش را بپرسم، اما او برابر آینه نشسته بود و می کوشید تا لبخند زدن را بیاموزد و گاه به گاه به یک تکه کاغذ که روی آن مطالبی را یاداشت کرده بود، نظر می کرد. پس از «کارما زینوف»، بیدرنگ نوبت او فرا میرسید و مسلمأ قادر نبود به موضوعی دیگر بیندیشد، میبایست بسراغ «یولیا میخائیلوونا» میرفتم؟ اما هنوز وقتش فرا نرسیده و بسیار زود بود: او بیک درس عبرت آموز بسیار سخت نیاز داشت، تا پی برد که چه کسانی گردش را گرفته اند و مفهموم فداکاری تعصب آلود و همه جانبۀ آنها را درک کند. او سخنانم را باور نمی کرد و مرا خیالباف تصور مینمود. وانگهی، او چگونه میتوانست بمن کمک کند؟ اندیشیدم: «برشیطان لعنت، واقعأ بمن چه ارتباط دارد! هنگامی که خواستند نقشۀ خود را اجراء کنند، جز این تدبیری ندارم که نوار را باز کنم و بخانه باز گردم.»

بیاد دارم که گفتم: «هنگامی که خواستند نقشۀ خود را اجراء کنند.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت بیست و سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: پنجشنبه 14 شهریور 1398 - 06:13
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1795

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3364
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030016