Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت بیست و یکم

تسخیرشدگان- قسمت بیست و یکم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

بالاخره، بجای خود قرار گرفتند. نوای موسیقی هم، بیدرنگ خاموش شد. مردم در آتش انتظارمی سوختند و به چپ و راست می نگریستند. همه قیافه ای جدی داشتند و این نکته همواره از واقعۀ شومی خبر میدهد. اما «لمبک»ها هنوز نیآمده بودند. لباس های حریر و مخمل، الماس ها از هر گوشه و کنار می درخشید و و برق میزد، هوا انباشته از بوی خوش بود. همۀ مردان بسینۀ خود مدال آویخته و مردان مسن ترحتی اونیفورم خود را پوشیده بودند. بالاخره خانم مارشال با «لیزا» وارد شدند. هیچگاه «لیزا» دلرباتر از امروز نشده بود. آرایش اش هیچ عیب و نقص نداشت. به موهایش جعد و شکن داده بود، چشمانش می درخشید، لبخندی سحر آمیز بر لبش نقش بسته بود. ورود او، تأثیرش را بخشید، همه وراندازش میکردند و او را بیکدیگر نشان میدادند. چنین میگفتند که او چشمان «استاوروگین» را میجست؛ و «واروارا پتروونا» حضور نداشتند. من در آن هنگام نتوانستم، حالت چهره اش را درک کنم: برای چه تا این اندازه پرتو خوشی و شادی و حیات و نیرو از صورتش ساطع بود؛ حادثۀ شب پیش را بیادآورم، نمیدانستم آنرا بر چه حمل کنم. هنوز «لمبک ها» نیامده بودند. این هم یک خطای دیگر بود بعدأ فهمیدم که«یولیا میخائیلوونا»، تا آخر لحظه انتظار «پتراستپانوویچ» نشسته بود؛ هر چند که این نکته را هیچگاه برزبان نیآورد، اما در این چند مدت اخیر نمیتوانست بی وجود «پتراستپانوویچ» بسربرد. این نکته را بگوییم و بگذریم: شب گذشته، بهنگام آخرین جلسۀ «پتر استپانوویچ» نوار مأموران جشن را نمی پذیرد و «یولیا میخائیلوونا» چنان می رنجد که اشکش سرازیرمی شود. «یولیامخائیلوونا» در این هنگام با کمال تعجب و مدت زمانی بعد با علم بفریب خوردگی خویش (من قبلأ این نکته را تذکرمی دهم)، پی برد که او تمام بعدازظهرغیبش زده ودر جلسه ادبی ابدأ شرکت نکرده است: هیچکس او را پیش از فرا رسیدن شب ندیده بود. باری، مردم بیحوصلگی خویش را آشکار کردند. پشت میز خطابه، کسی دیده نمیشد. مردم در ردیف های آخر، مانند تآتر شروع کردند به کف زدن پیرمردان و خانمها ابروان درهم کشیدند: «لمبک ها» واقعأ بسیار فخر میفروشیند» مردمان جدی تری زیر گوش هم نجوا می کردند که چون «لمبک »چندان حالش خوب نیست، مجلس جشن منعقد نمیشود و ... اما خدا رو شکر، بالاخره سر و کلۀ «لمبک ها» پیدا شد که بازو در بازوی یکدیگر انداخته بودند و وارد شدند. خود من، اقرار می کنم که ازغیبت آنها داشتم نگران میشدم. خلاصه، همۀ فرضیات نادرست بود و حقیقت آشکار میشد. مردم نفسی راحت کشیدند .«لمبک» کاملا سر حال بنظر میرسید؛ این عقیدۀ عموم بود، من بیاد دارم که همۀ فرضیات نادرست بود و حقیقت آشکار میشد. مردم نفسی براحت کشیدند. «لمبک» کاملا سر حال بنظر میرسید، این عقیده عموم بود؛ من بیاد دارم که همۀ نگاه ها بیدرنگ باو دوخته شد. برای اطلاع باید این نکته را بیفزایم که میان مردمی که بطبقات بالای اجتماع وابسته بودند، عده ای انگشت شمار کسالت و ناراحتی «لمبک» را باورداشتند؛ آنها اعمالشان را کاملأ موجه میدانستند، و حتی رفتار روز گذشته اش را در میدان، عادی، تلقی می کردند. اشخاص سرشناس شهر ما می گفتند «باید چنین آغاز کرد»! همۀ با عقاید مردم دوستی باینجا می آیند و بالاخره مانند تمام مردم پی میبردند که این تدابیر، حتی برای عقیدۀ مردم دوستی، لازم و ضروریست. این نکته در باشگاه بحث میشد. فقط براو خرده می گرفتند که در این وضع و در اینمورد، خونسردی خود را از دست داده است. کسانی که به کم و کیف قضایا آگاه بودند، تأیید می کردند که «اومیبایست بر خود مسلط میشد،اما چه باید کرد که عادت به اینکار نداشت» مردم با همان حرص و به «یولیا میخائیلوونا» می نگریستند. مسلمأ، هیچکس حق ندارد که شرح جزئیات خصوصی را از من بخواهد: مسألۀ یک سر زنانه مطرح بود. فقط یک نکته را می دانم: شب گذشته او به دفتر کار «آندری آنتونوویچ» رفته بود و تا بعد نیمۀ شب نزدش مانده بود. «آندری آنتونوویچ » بخشیده و تسلا داده شد ه بود زن و شوهر در همۀ نکات، توافق کرده بودند؛ همۀ ماجراها فراموش شده بود و هنگامی که، «فن لمبک» پس از ادای توضیحات، بزانو در آمده بود تا با ترس و وحشت حادثۀ شب گذشته را برزبان آورد، دست دلربا و سپس لبهای همسرش به هیجانات تب آلود این مرد پهلوان وحساس که بر اثر رقت قلب ناتوان شده بود، پایان داده بود. همه خوشبختی و سعادتی را که برپیشانیش نقش بسته بود، می توانست بخوانند «یولیا میخائیلوونا»، با گردن افراشته و ملبس با لباسهای فاخر ازراه میرسید. گویی در اوج افتخار خویش سیر می کرد؛ جشن –هدف و غایت اینهمه کوشش – تحقق یافته بود. زن و شوهر، بهنگام عبور به سلام حاضران جواب می گفتند. هنوز در جای خود، برابرکرسی خطا به مستقر نشده بودند که مردم گردشان را گرفتند. خانم مارشال برخاست تا ادای احترام کند. اما در این لحظه، یک سوء تفاهم اسف آور بوجود آمد: ارکستر، بی دلیل و جهت، ناگهان هیاهویی براه انداخت: نه اینکه یک مارش نظامی بنوازد، بلکه فقط هیاهویی بود که ارکستردر باشگاه ما ضیافت های رسمی، بوقت نوشیدن شراب بافتخار کسی، براه می اندازد. اکنون می دانم که «لیا مشین»، چنانکه می گویند بافتخارورود «لمبک» به ارکستر دستور داده بود تاهیاهو کند. مسلمأ می توانست از این کردۀ خود پوزش بخواهند و بگوید که علتش یا حماقت بود یا جوش و تعصب بی اندازه. افسوس! هنوز نمیدانستم که این مردم، دیگر در بند پوزش نیستند و قصد دارند نقشه خود را اجرا کنند .اما ماجرا به اینجا پایان نیافت. هنگامی که مردم درشک و تردید بسر میبردند و هیچکس لبخند نمیزد. در ته سالن، در زیر ایوان ها، ناگهان فریاد هورا برخاست، و چنین بنظر میرسید که باز هم به افتخار ورود «لمبک» است. آنانکه فریاد می کشیدند، تعدادشان زیاد نبود، اما مدت زمانی آنرا ادامه دادند. «یولیا میخا ئیلوونا» از خشم آتش گرفت، چشمانش درخشید. «لمبک» در کنار صندلی خویش ایستاد و به کسانی که فریاد می کشیدند، رو کرد و با نگاهی پرجلال و جبروت و جدی، سالن را ورانداز نمود ... همه با شتاب او را بجای خویش نشاندند. من با نگرانی پی بردم که همان لبخند خطرناکی را که دیروز برلب داشت ودر اتاق همسرش به «استپان تروفی موویچ» خیره شده بود، پیش از اینکه باو نزدیک گردد، اکنون هم برلب دارد. حالا چنین بنظرم میرسد که بر چهره اش همان حالت شوم نقش بسته بود و این نکته نا گوارتر اندکی خنده آور بود که او حالت کسی را داشت که خود را فدا می کند تا توقعات عالی همسرش را برآورد ... «یولیا میخائیلوونا»، بیدرنگ بمن اشاره کرد تا بسراغ «کارملزینوف» بروم و از او تقاضا کنم تا خطابۀ خود را شروع کند. من هنوز برنگشته بودم که پستی ورذالت دوم که ناهنجارتر از نخست یود، اتفاق افتاد. روی کرسی خطا به که هنوز خالی بود (همۀ نگاه ها بآن دوخته و همۀ امیدها بآن بسته شده بود و تا کنون جز یک میز کوچک و یک صندلی و لیوانی آب توی یک سینی نقره، چیزی دیگر در آن مکان دیده نمیشد) ناگهان هیکل عظیم کاپیتن «لبیادکین» با لباس و کروات سفید، سبز شد. چنان یکه خوردم که آنچه را می دیدم، باور نداشتم. کاپیتن دستپاچه بود و پشت میز خطابه ایستاد. ناگهان، کسی از میان جمع فریاد کشید: «لبیاد کین! تو نطق می کنی»! با این ندا، قیافه سرخ و منگ کاپیتن (او کاملا مست بود) با لبخندی طویل و احمقانه، از هم گشوده شد. او دستش را بلند کرد، پیشانیش را فشرد و سرژولیده اش را تکان داد، گویی تصمیمی گرفته است، دو قدم پیش آمد و بغتة خنده را سرداد. او با صدای بلند نمی خندید، اما خنده اش طولانی بود و از ته دل چنان بریده بریده بود که تمام بدن چاق ودرشتش را تکان می داد و چشمان ریزش را بهم میآوزد. نیمی از حاضران، بدیدن این منظره خنده را سردادند؛ بیست نفری هم او را تحسین و تشویق میکردند. مردم موقر او را با سکوت می نگریستند. با این وجود، همۀ این ماجرا بیش از نیم دقیقه، طول نکشید. «لیپوتین» با نوار مآموران جشن، همراه با دو خدمتگزار بجانب میز خطابه شنافت. آنها با احتیاط بازوی کاپیتن را گرفتند. «لیپوتین» در گوش او نجوا کرد. کاپیتن ابروان در هم کشید، چیزی زیر لب زمزمه کرد گویی که می گفت: «همینطور است ...» بازوش را تکان داد، پشت پهن اش را به حاضران چرخاند و با همراهانش ناپدید شد. یک لحظه بعد سرو کله «لیپوتین» پشت میز خطابه پیدا شد. لبخندی شیرین تراز همیشه، بر لبانش نقش بسته بود: تکه کاغذی بدست داشت و با قدمهای کوتاه و شتابزده به کنار میز خطابه نزدیک شد:

خانمها، آقایان، براثر غفلت، حادثه ای خنده آور و مضحک اتفاق افتاد ؛ اکنون، به اصل موضوع بپردازیم. بمن مأموریتی محول شده است ... یکی از شعرای ما ... تحت تأثیر احساسات رقیق و بشر دوستانه ... همان احساساتی که ما را اینجا گرد آورده است تا اشکهای دختران جوان دانا اما درماندۀ ایالت خودمان را بزدائیم، با کمال احترام تقاضا کرده است تا با اسم مستعار، پیش از آغاز رقص، خواستم بگویم پیش از آغاز نیمروز ادبی، اشعارش در اینجا خوانده شود ... هر چند که اشعارش جزء برنامه نبود و بیش از نیمساعت نمی گذرد که بدست ما رسیده است .. بنظر ما چنین رسید ( منظور از «ما» کیست؟ من سخنان او را که مقطع و درهم بود، نقل می کنم ) که چون این اشعار با احساساتی پاک و بی شایبه و بشاشتی بی اندازه سروده شده، شایسته است در اینجا خوانده شود؛ البته نباید آنرا جدی تلقی کرد ... بلکه چون موضوع اش با جشن ارتباط دارد، باید به آن گوش داد .. بطور خلاصه بیان افکار و عقاید ماست... وانگهی چند خطی بیش نیست ... و از شنوندگان تقاضا می کنم که با دیدۀ عفو و اغماض بآن بنگرند ...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: دوشنبه 11 شهریور 1398 - 07:35
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1800

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3625
  • بازدید دیروز: 3431
  • بازدید کل: 23001890