Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت هجدهم

تسخیرشدگان - قسمت هجدهم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

یک واقعه ناخوش آینده که بنام حادثۀ «شپیگولین» معروف بود، در کارخانه بتازگی اتفاق افتاده بود.در شهر ما از آن بسیار سخن می گفتند: حتی با شرح جرئیات در روزنامه های پایتخت منعکس شده بود. داستان بروز بیماری وبا بود که بسیار اهمیت داشت: سه هفتۀ پیش کارگری بیمار می شود و دیگر از بستر بر نمی خیزد؛ کارگران دیگرهم، دچار این سرنوشت می شوند. همۀ مردم شهر وحشت می کنند: وبا از ایالت مجاور آمده بود. باید تذکر دهیم که برای پذیرائی از این مهمان وحشتناک و ناخوانده همۀ احتیاط های لازم را بجا آورده بودند، اما نمیدانم بچه علت فراموش کرده بودند که «شپیگولین» های میلیونر راهم، مشمول این احتیاط ها کنند. آنگاه با صدای بلند اعلام کردند که کارخانه مرکز پخش میکربست، و چنان کثافت سراسر آنجا مخصوصا مراکز و مساکن کارگران را فرا گرفته که حتی اگر بیماری وبا نبود، خواه ناخواه تعفن اش همه جا را در بر می گرفت. مسلمأ، بیدرنگ تدابیر لازم را اتخاذ کردند. «آندری آنتونوویچ» با حرارت اصرار می ورزید که این تدابی اجراء گردد: سه هفته کارخانه را پاک و نظیف کردند، اما پس از آن بلافاصله «شپیگولین» ها بدون هیچ علت و عذر موجه در کارخانه را بستند: یکی از برادران «شپیگولین» همیشه در «سن پترزبورگ» سکونت داشت؛ برادر دیگر پس از آنکه مقامات دولتی دستور پاک کردن و نظیف کردن کارخانه را صادر کردند، به مسکو عزیمت کرد. مدیر کارخانه سرگرم مرخص کردن کارگران و کارمندان شد و،بعد آشکار شد که مرتکب کلاه برداریها و تقلب های وقیحانه شده است. کارگران اعتراض کردند و مزد عقب افتادۀ خود را طلب نمودند و از حماقت به پلیس شکایت بردند، بی آنکه کوچکترین سر و صدایی راه بیندازند. همراه با وقوع این حادثه، اعلامیه هایی را که مدیر کارخانه یافته بود، نزد «آنتونوویچ» آوردند.

«پتراستپا نوویچ» بی اینکه اطلاع دهد، سرو کله اش پیدا شد، گویی یکی از محارم خانواده است، وانگهی از جانب «یولیامیخائیلوونا» آمده بود. «فن لمبک» همینکه چشمش باو افتاد روی درهم کشید و کنار میز ایستاد، تا این لحظه او در طول و عرض اتاق قدم میزد و با «بلومBlum»، یکی از مأموران خویش، خلوت کرده بود و بحث می کرد؛ او یک آلمانی بی دست و پا و تندخو بود که باوجود مخالفت صریح «یولیامیخائیلوونا»، او را از «سن پترزبورگ» با خود آورده بود. همینکه «پتراستپانوویچ» قدم باتاق «کارفن لمبک» گذاشت، مأمور بجانب در رفت اما اتاق را ترک نکرد و «پتراستپانوویچ» چنین حس نمود که او با رئیس اش یک نگاه معنا دار رد و بدل کرد. «پتراستپانوویچ» در حالیکه می خندید، دستش را روی اعلامیه ای که روی میز افتاده بود گذاشت و با صدای بلند گفت:

  • آه، آه ! آقای فرماندار که روی پنهان کرده اید، خوب غافلگیرتان کردم. این اعلامیه را برای تکمیل مجموعۀ خود بچنگ آورده اید؟

«آندری آنتونوویچ» سرخ شد. یک تشنج شدید، خطوط چهره اش را منقبض کرد. از خشم می لرزید و فریاد کشید:

  • دست نزنید، بآن دست نزنید. بشما اجازه نمیدهم، آقا...
  • شما را چه میشود؟ ... ناراحت بنظر میرسید؟
  • آقا، اجازه بدهید بشما تذکر دهم که دیگرخیال ندارم این رفتار خودمانی شما را نحمل کنم و خواهش می کنم توجه داشته باشید که...
  • برشیطان لعنت! مثل اینکه قضیه جدیست!..

خدا میداند که چه حادثه ای امکان داشت اتفاق افتد. افسوس! یک عامل وجود داشت که نه «پتراستپانوویچ» به آن پی برده بود و نه «یولیامیخائیلووونا».

«آندری آنتونوویچ» چنان مشاعرش را از دست داده بود که به «پتراستپانوویچ» حسادت میورزید. لحظات توانفرسایی را می گذرانید، علی الخصوص، هنگام شب، وقتی که تک و تنها میماند.

  • گمان می کردم، هنگامی که کسی دو روزپی درپی، مخصوصا از نیمۀ شب ببعد، رمانش را برای یکنفر دیگر میخواند و هنگامی که عقیده و نظر او را می پرسید، همۀ اینکارها را باعقل کامل، بدون تزویر و ریا انجام می دهد!...

«یولیامیخائیلوونا» مانند یک دوست، مرا می پذیرد... حال می خواهید، من چگونه رفتار کنم؟ وانگهی برای رمان شما باینجا آمده ام.

او یک لوله بزرگ و سنگین که در یک کاغذ آبیرنگ لفاف شده بود، روی میز گذاشت.

«لمبک» سرخ شد و حیرت و تعجب در چهره اش پدیدار گردید.با شادی فراوان که بیهوده می کوشید آنرا پنهان دارد، با احتیاط پرسید:

  • کجا آنرا پیدا کردید؟
  • تصورش را بکنید، لوله کاغذ پشت قفسه فرو رفته بود. آن روز، هنگامی که بخانه بازگشتم. قاعدة میبایست آنرا روی صندلی گذاشته باشم. پریروز، هنگامی که کف اتاق را می شستند، آنرا پیدا کردند! درد سری برایم ایجاد کردید!

«لمبک» قیافه جدی گرفت و سرش را زیر انداخت.

  • از لطف شما، دو شب نخوابیدم. پریروز آنرا پیدا کردند؛ کنار دستم گذاشتم تا هنگام شب بخوانم، روز، وقت اینکار را ندارم. خوب! من ارضاء نشدم: موضوع داستان را نمی پسندم! اما، من هرگز منتقد نبوده ام، و، هرچند ارضاء نشدم، دوست عزیزم، نتوانستم آنرا از خود دور کنم. فصل های چهارم و پنجم، چنانست که... خدا میداند که چه! چقدر طیب و هزل در آن بکار برده اید! مانند یک دیوانه لذت بردم! شما روشی دارید که می خندانید، بی آنکه آشکار باشد!

بعد در فصل های نهم و دهم، از عشق سخن گفته میشود، آنجا دیگر در خور صلاحیت و تخصص من نیست! با اینوجود در من اثر بخشید! نزدیک بود که برنامه «ایگرنف » Igrenev

اشک بریزم، با وجود همه ظرافتها و ریزه کاریهایی که در آن بکار برده بودید! می دانید که آن پر از احساس بود، و با این وجود چنین بنظر میرسید که علاقه دارید تا جنبۀ ریا و تزویر روحیه او را نشان دهید. آیا چنین نیست؟ درست حدس زده ام یا نه ؟ اما در پایان داستان، بشما آفرین گفتم! درآنجا چه نکته ای را بمن تبلیغ و تلقین می کردید؟ اما همچنان یک مسأله را بیان مینمودید: «سعادت خانوادگی، کودکان بیشمار، افزایش آسایش و تنعم» : «آنان مدت زمانی دراز زیستند و بسیار خوشبخت بودند». ترحم کنید! موفقیت شما حتمی است، زیرا من نیز نتوانستم از چنگ تأثیرش، خود را رها کنم! اما همین موضوع، ناروا است. خواننده مانند گذشته، همچنان کودن و احمق باقی میماند! مردم فهمیده ممنکنست آنرا درک کنند، و شما... زیاد حرف زدم، بامید دیدار... یکبار دیگر خشمگین نشوید... آمده ام دو کلمه فوری و ضروری بشما بگویم، اما شما بسیار سبکسر هستید...

هنگامی که او سخن می گفت، «آندری آنتونویچ» فرصت یافت که داستانش را در یک قفسۀ چوب بلوط محفوظ دارد و چشمکی به «بلوم» بزند تا اتاق را ترک کند و پی کارش برود. او هم با لب و لوچۀ آویزان و اندوهگین، خارج شد.

«آندری آنتونوویچ» ابروان را در هم کشید، اما بی آنکه خشمگین گردد با لکنت زبان گفت:

  • من سبکسر نیستم، فقط... بسیار گرفتار و خسته ام. (او پشت میز نشست) بنشینید و در کلمۀ حرفتان را بزنید... مدت زمان درازیست که شما را ندیده ام، «پتراستپانوویچ»؛ فقط از شما خواهش می کنم، چنانکه عادت شماست، سر زده داخل نشوید... مخصوصا وقتی که انسان گرفتار است...
  • من نمیتوانم عادت خود را ترک کنم...
  • میدانم، گمان می کنم که تعمدی ندارید... اما گاهی انسان مشغول و نگران است... خوب، بنشینید!

«پتراستپانوویچ» نگذاشت به او اصرار کنند. بیک چشم بهمزدن، با راحتی خیال روی نیم تخت افتاد و با فرزی و چابکی پاهایش را رویهم انداخت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیر شدگان-قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: دوشنبه 4 شهریور 1398 - 16:33
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1821

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3306
  • بازدید دیروز: 3431
  • بازدید کل: 23001571