کاتوف»، آرام جایش را ترک کرد و گفت:
- خواهش می کنم!
- یعنی؟
«نیکلای وسولودوویچ» با تعجب نگاهی باو انداخت.
«کاتوف» که دستخوش هیجان غیر قابل توصیفی شده بود، تکرار کرد:
- بپرسید، شما را بخدا، بپرسید! اما باین شرط که من هم حق داشته باشم، چیزی از شما سؤال کنم. خواهش می کنم... اجازه بدهید... من نمی توانم... سؤال شما چیست؟
«استاوروگین» یک لحظه صبر کرد.
- شنیده ام که شما در «ماریا تیموفیونا» نفوذ کرده اید و او خیلی دوست دارد شما را ببیند و بسخنانتان گوش دهد. درست است؟
«کاتوف» با لکنت زبان گفت:
- بله، گاهی او بسخنانم گوش میدهد.
- قصد دارم، بزودی ازدواجم را علنی کنم...
«کاتوف» با وحشت زمزمه کرد:
- چطور ممکنست؟
- یعنی، چرا امکان نداشته باشد؟ هیچ اشکالی وجود ندارد. شهود من در این شهراند. مراسم ازدواج بطریق کاملا قانونی در «سن پترزبورگ» برگذار شده و اگر در اینجا کسی آنرا فاش نکرده، باین علت بوده است که تنها دو شاهد ازدواج «کیریلوف» و «پترورخوونسکی» و بالاخره «لبیادکین» ( که افتخار می کنم او را درشمار بستگان خود محسوب دارم) در آن هنگام قول دادند که در این خصوص خاموش بمانند و مطلبی فاش نکنند.
- من از این موضوع حرفی بمیان نیآوردم... شما بسیار آرام و آسوده بنظر میآئید... امیدوارم همیشه چنین باشد... بگوئید که آیا شما را مجبور نکرده اند تا باین شکل ازدواج کنید؟ نه؟
- نه، هیچکس مرا مجبور نکرده است.
«نیکلای وسولودوویچ» از شتاب سرکش «کاتوف» لذت برد و لبخند زد.
- و «ماریاتیموفیونا» چه چیز بشما گفته است؟ دربارۀ فرزندش؟
- او دربارۀ فرزندش حرف بزند؟ به! نمیدانستم... نخستین بار است که می شنوم! او هرگز فرزندی نداشته است و دلیل هم دارد. او دوشیزه است!
- آه! فکر می کردم... گوش کنید...
- «کاتوف»، شما را چه میشود؟
«کاتوف»، چهره اش را با هردو دست پوشانید، برگشت، بعد ناگهان، شانه های «استاوروگین» را گرفت و فریاد کشید:
- آیا میدانید، آیا دست کم می دانید که چرا اینکارها را، این دیوانگیها را انجام داده اید؛ و چرا اکنون تصمیم گرفته اید که خود را مجازات کنید.
- سؤال شما منطقی و عاقلانه است. اما من هم مطلبی دارم که شما را بشگفت می اندازد. بله، تقریبأ میدانم که چرا ازدواج کرده ام و چرا تصمیم گرفته ام که بنا با صطلاح شما «خود را مجازات کنم».
- این مطلب را رها کنید. ما دوباره دربارۀ آن صحبت خواهیم کرد... صبر کنید، حرف نزنید...از موضوع اصلی گفتگو کنیم! دو سال است که انتظار شما را می کشم!
- بله؟
- مدت درازیست که انتظار شما را می کشم! همیشه بفکرتان بوده ام. شما تنها فردی هستید که توانسته اید این چنین در من نفوذ کنید!... در این باره وقتی که در امریکا بودید، برایتان نوشتم.
- این نامۀ مفصل را کاملا بیاد دارم.
- مفصل بود و ارزش خواندن را نداشت! بسیار خوب! شش ورق کاغذ بود! حرف نزنید، حرف نزنید! ده دقیقۀ دیگر می توانید بمن وقت بدهید؟ فورا حرف ام را می زنم! ... مدت درازیست که انتظار شما را می کشم!
- خوب، اگر احتیاج دارید نیمساعت دیگر بشما وقت میدهم، اما نه بیشتر.
«کاتوف» با خشم جواب داد :
- اینطور نه، شما باید لحن کلامتان را تغییر دهید! می فهمید! اینرا از شما میخواهم، در صورتی که میبایست تقاضا می کردم. فرق میان خواستن و تقاضا کردن را می دانید؟
- بله می فهمم: یعنی شما خود را برتر از مناسبات و شایسگی ها قرار میدهید تا به هدف های عالی برسید. با تأسف می بینم که شما مثل همیشه تب دارید!
- می خواهم تقاضا می کنم که بمن احترام بگذارید و برایم ارزش قائل شوند. احترام و ارزش نه برای شخص خودم، مرده شورخودم را ببرند! بلکه احترام و ارزش برای چیز دیگر، برای این دقایق معدود، برای این چند کلمه حرف و گفتگو... ما دو موجودایم که در بینهایت با یکدیگر برخورد کرده ایم... تکبر و افادۀ خود را رها کنید... مانند یک انسان سخن بگوئید! نه این بار بلکه همیشه یک لحن انسانی را اتخاذ کنید! اینرا بخاطر خودتان می گویم نه بخاطر خودم! می فهمید که شما دست کم تنها باین علت باید آن سیلی را بر من ببخشید که فرصتی برای شما ایجاد کردم تا به عظمت نیرو و قدرت خود پی ببرید! هنوز لبخند تحقیر آمیز و بیخیال خود را بر لب دارید. آه! کی حرفهایم را درک می کنید؟ نجیب زادگی را بدور بیندازید! می فهمید که اینرا از شما تقاضا می کنم، و گرنه حرف نخواهم زد، نمیخواهم حرف بزنم!
هیجانش بمرحلۀ هذیان رسیده بود. «نیکلای وسولودوویچ» ابروان را درهم کشید و رفتاری موقر اتخاذ کرد و با لحنی جدی و با هیبت گفت:
- اگر نیمساعت بیشتر اینجا می مانم و حال آنکه وقتم با ارزش است، باور کنید که دست کم با علاقه بشما گوش خواهم داد و... و اطمینان دارم که مسائل بسیار تازه و نوی را خواهم شنید...
او دوباره نشست. «کاتوف» فریاد کشید:
- بنشینید!
- خودش هم ناگهان دوباره نشست. «استاوروگین» گفت:
- اجازه بدهید بیادتان بیآورم که دربارۀ «ماریا تیموفیونا» میخواستم از شما خواهشی بکنم که برای او بسیار اهمیت دارد...
- بسیار خوب!
«کاتوف» مانند کسی بود که سخن اش را در نقطه ای حساس قطع کنند و بی اینکه بفهمند موضوع از چه قرار است، خیره شده بود. او ابروان را درهم کشید. «نیکلای وسولودوویچ» لبخند زد و گفت:
- و شما، مهلت ندادید، حرفم را تمام کنم.
- اه! اینها احمقانه است! بگذریم!
با تنفر حرکتی کرد و حالت پرسش بخود گرفت. بی اینکه مهلت بدهد، به بیان موضوعی که در این لحظه فکرش را بخود مشغول داشته بود، پرداخت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تسخیرشدگان - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.