Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت چهاردهم

تسخیرشدگان- قسمت چهاردهم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

 

قسمت خالی خانه که «کاتوف» در آن زندگی می کرد، درش بسته نشده بود. «استاوروگین» همینکه قدم براهرو گذاشت، با تاریکی مطلق روبرو شد. با دست پلگان را میجست. ناگهان دری در طبقه بالا باز شد و روشنایی تابید. «کاتوف» بیرون نیآمد. بهمین اکتفا کرد که در را نیمه باز کند. هنگامی که «نیکلای وسولودوویچ» در آستانۀ در ایستاد، او را دید که جلو میزش در گوشۀ اتاق، منتظر او ایستاده است. پیش از اینکه داخلشود، پرسید:

  • اجازه می دهید داخل شوم، کار دارم؟
  • داخل شوید و بنشینید. در را به بندید. صبرکنید، خودم میروم.

در را کلید کرد، به کنار میز برگشت و رو بروی «نیکلای وسولودوویچ» نشست. در این هفتۀ اخیر، بسیار لاغرشده بود و بنظر میآمد که تب دارد. سرش را زیر انداخت و گفت:

  • مرا بیچاره کردید. چرا زودتر نیآمدید؟
  • تا این حد اطمینان داشتید که بخانۀ شما میآیم؟
  • بله، صبرکنید... دچارتب و هذیان شدم... شاید هنوز هم تب دارم... صبرکنید!

او نیم خیز شد و دستش را بجانب تخته طبقۀ سوم که از همه بلندتر بود و کتابهایش را روی آن چیده بود، دراز کرد. از آنجا چیزی را برداشت: یک ششلول بود.

  • یکشب، خواب دیدم که شما برای کشتن من باینجا آمده بودید؛ صبح فردا، یک ششلول از این «لیامشین» لاابالی خریدم و آخرین دینار پولم را دادم. نمیخواستم بدون مقاومت شما مرا بکشد. بعد، بخود آمدم. نه باروت داشتم و نه گلوله... از آن زمان، ششلول را آنجا روی تخته رها کردم... صبر کنید...

او برخاست و دریچه را گشود. «نیکلای وسولودوویچ» گفت:

  • چرا میخواهید آنرا دور بیندازید. پول برایش داده اید. وانگهی، فردا نخواهد گفت که در زیر و پنجرۀ شما ششلول ریخته و پاشیده است؟ آنرا بجایش بگذارید!

«خوب! بنشینید... چرا این خوابتان را برایم نقل کردید که میخواستم شما را بکشم؟ باینجا نیآمده ام که خیال شما را آسوده کنم! دربارۀ مطلب مهمی باید با شما حرف بزنم. اولا بمن بگوئید که بعلت اینکه با زنتان ارتباط داشته ام، مرا نزدید؟

  • خوب می دانید که باین علت نبود.

«کاتوف» دوباره سرش را زیر انداخت .

  • این شایعۀ احمقانه ای را هم که دربارۀ «داریاپاولونا» بر سرزبانها افتاده است، باور نکرده اید؟

«کاتوف» با لحنی قاطع و شتاب آلود، پایش را بزمین کوفت و گفت:

  • نه، نه، مسلم نه! چه مزخرفاتی! خواهرم قبلًا از ابتدا تا انتهای داستان را برایم نقل کرده است.

 

  • پس، من درست حدس زدم و شما هم درست حدس زده بودید. حق دارید. «ماریاتیموفیونا لبیادکین» زن شرعی منست؛ چهار سال و نیم پیش، در «سن پترزبورگ» با هم ازدواج کردیم. بخاطر او مرا زدید؟

«کاتوف» مبهوت و حیران گوش میداد. خاموش بود. نگاهی عجیب به «استاوروگین» انداخت و بالاخره گفت:

  • آنرا حدس زده بودم، اما باور نمی کردم.
  • وشما مرا زدید؟

«کاتوف» سرخ شد و بی اینکه بارتباط سخنانش بیندیشد گفت:

  • شما را زدم بعلت اینکه سقوط کرده بودید... بعلت اینکه دروغ می گفتید... بشما نزدیک نشدم تا شما را تنبیه کنم... هنگامی که بشما نزدیک میشدم، هنوز نمی دانستم که میخواهم شما را بزنم. دستم را بروی شما بلند کردم، برای اینکه چنین نقشی را در زنئگی من بازی کرده اید... من...
  • می فهمم، می فهمم! روده درازی نکنید. افسوس میخورم که تب دارید؛ یک پیغام ضروری برای شما دارم...

«کاتوف» برخود لرزید و نیم خیز شد...

  • دیریست که انتظار شما را می کشم... کارتان را بگوئید... بعد از آن، من هم باید با شما صحبت کنم!

او دوباره نشست. «نیکلای وسولودوویچ»، کنجکاوانه باو نگریست و گفت:

  • این کار، کاری تازه است! بنا بعللی، ناگزیر بودم که چنین ساعتی را انتخاب کنم و بشما اطلاع دهم که شاید شما را بقتل برسانند!

«کاتوف»، نگاهی مضطرب باو انداخت و باوقار گفت:

  • میدانم که خطری تهدیدام می کند. اما شما چطور توانستید بفهمید؟
  • زیرا که منهم درست مانند شما، عضو «جمعیت»شان هستم.
  • شما... شما عضو جمعیت آنهائید؟

«نیکلای وسولودوویچ» لبخند زد و گفت:

  • در چشمان شما میخوانم که از من همه چیز را انتظار داشتید، جز این یکی را! اما اجازه دهید: پس قبلا می دانستید که میخواهند شما سوء قصد کنند؟

«کاتوف» مشتی روی میز کوبید و با خشم گفت:

هیچ چیز نمیدانستم! و با این وجود که بمن گفتید، آنرا باور ندارم...

هرچند که... کی می تواند اعمال این احمقها را تضمین کند؟ از آنها ترس ندارم! از آنها بریده ام. آن یکنفرهم، چهار بار بدیدار من آمد و بمن گفت که آنها ممکنست... اما از این قضیه چه می توان بفهمید.

«نیکلای وسولودوویچ» حالت کسی را بخود گرفت که فقط وظیفه ای را میخواهد انجام دهد و با خونسردی گفت:

  • ناراحت نشوید! قصد اغفال شما را ندارم. میخواهید آنچه را که میدانم از من بپرسید؟ میدانم که دو سال پیش در خارج از کشور عضو این جمعیت شده اید و هم چنین میدانم که این واقعه پیش از تجدید سازمان این جمعیت بوده است یعنی درست مقارن عزیمت شما بآمریکا و بلافاصله پس از آخرین گفتگوی ما در نامۀ آمریکای خود راجع بآن بسیار سخن گفته بودید. راستی، خواهش میکنم مرا ببخشید که جواب آنرا ندادم و فقط باین اکتفا کردم که ... «کاتوف» جمله را تمام کرد:
  • پول برایم بفرستید؛ پس تأمل کنید!

او کشو میزش را گشود و یک اسکناس هزار روبلی از آن بیرون کشید.

  • پولی را که برایم فرستاده بودید، بگیرید. اگر کمک شما نبود، نابود شده بودم. تقصیر مادر شما بود که تا کنون این پول را بشما برنگردانیده بودم! این پولها را نه ماه پیش، پس از بیماری ام، بمن داده بود. او بر فقر و فلاکت من دلش سوخته بود! اما، خواهش می کنم، ادامه دهید.

بغض گلویش را گرفته بود.

  • در امریکا، شما تغییر عقیده دادید. هنگامی که به «سوئیس» بازگشتید، خواستید از «جمعیت» کناره کنید. جواب قطعی بشما ندادند، چون شما را مأمور انجام کاری کرده بودند. شما میبایست در روسیه، یک دستگاه چاپ را از شخصی می گرفتید و آنرا نزد خود نگه می داشتید تا کسی از جانب آنها بیآید و دوباره آنرا از شما تحویل بگیرد. جزئیات را نمیدانم، اما روًس مطالب، همین بود! اینطور نیست؟ شما پذیرفتید، بامیدی که این آخرین مأموریت شما خواهد بود و پس از آن آزاد خواهید شد. خواه راست، خواه دوروغ، برحسب تصادف باین قضیه پی بردم، نه بوسیلۀ آن افراد! اما بنظر میآمد که این آقایان بهیچوجه میل ندارند که شما از آن جدا شوید.

«کاتوف» فریاد کشید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: شنبه 26 مرداد 1398 - 11:19
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1748

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8373
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927312