Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت یازدهم

تسخیرشدگان- قسمت یازدهم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

همه جا گشوده بود: درها نیمه باز بودند. هشتی و دو اطاق اول روشن نبودند. فقط از اتاق آخری روشنایی می تابید، همان اتاقی که «کیریلوف» در آن ساکن بود و چایی می نوشید. صدای خنده بگوش میرسید؛ مهمان فریادهای شادی شگفتی را شنید. «نیکلای وسولودوویچ» بجانب روشنایی رفت، اما در آستانۀ در ایستاد، چای نوشیده شده بود. پیرزن خویش صاحبخانه وسط اتاق ایستاده بود؛ سرش برهنه بود، فقط یک شنل کوتاه از پوست خرگوش و یک دامن پوشیده بود و کفش بدون جوراب بپا داشت. یک کودک تقریباً یکسال و نیمه را که فقط لباس خواب بتن داشت ببغل گرفته بود. پاهای کودک برهنه بود. گونه های سرخ و موهای ژولیده داشت: از گهواره، او را بیرون کشیده بودند و شاید گریه هم کرده بود؛ قطرات اشک هنوز روی گونه هایش دیده میشد؛ اما در این لحظه دستهایش را دراز می کرد و بهم می کوفت و چنانکه کودکان خردسال می خندند، بریده بریده می خندید. «کیریلوف» یک گوی بزرگ قرمز را جلو او بزمین می کوفت: گوی تا سقف می جهید و دوباره بزمین میخورد؛ طفل با زبان کودکانه می گفت : «با ، با». «کیریلوف» این «با» را می قاپید و دوباره به کودک بر می گردانید. کودک هم بنوبۀ خویش با دستهای کار ناآموده اش آنرا می انداخت. «کیریلوف» می جهید تا آنرا بگیرد. «بالاخره «با» زیر قفسه ناپدید شد. کودک فریاد می کشید؛ «با ، با». «کیریلوف» بزمین نشست و کوشید با دست توپ را بگیرد بیآورد. در این لحظه «نیکلای وسولودوویچ» باتاق قدم گذاشت. کودک از دیدار مرد بیگانه به پیرزن چسبید و گریه سر داد. پیرزن بیدرنگ او را باخویش برد.

«کیریلوف» که گوی در دستش بود و نیم خیز شده بود، بی اینکه از این مهمان ناخوانده تعجب کند؛ پرسید

  • «استاوروگین» چای میل دارید؟

او کاملا از جا برخاست.

«نیکلای وسولودوویچ» گفت:

  • با کمال میل، مخصوصًا اگر داغ باشد. من خیس شده ام.

«کیریلوف» با شادی تأکید کرد:

  • داغ داغ، حتی جوشان. بنشینید... خیلی کثیف شده اید... مهم نیست ... کف اتاق را با یک تکه کهنۀ خیس خواهم شست.

«نیکلای وسولودوویچ» نشست و چای خود را تقریبأ بیک جرعه نوشید.

«کیریلوف» پرسید:

  • باز هم؟
  • متشکرم.

«کیریلوف» که هنوز ننشسته بود، روبروی او قرار گرفت و پرسید:

  • چرا باینجا آمده اید:
  • کار دارم. این نامۀ «گاگانوف» را بخوانید. یادتان میآید؟ در «سن پترزبورگ» دربارۀ آن با شما سخن گفته ام.

«کیریلوف» نامه را گرفت، آنرا خواند و روی میز گذاشت و بانتظار توضیح نشست. «نیکلای وسولودوویچ» آغاز سخن کرد:

  • چنانکه میدانید، من این «گاگانوف» را نخستین بار در زندگی، یکماه پیش در «سن پترزبورگ» ملاقات کردم. ما در مجمعی با هم برخورد کردیم. بیکدیگر معرفی نشدیم. اما او بی اینکه با من هم صحبت شود، می کوشید خودش را خشن جلوه دهد. در آن هنگام، دراین باره با شما سخن گفتم؟ اما این مطلب را شما نمی دانید، چونکه پیش از من پایتخت را ترک کردید، او ناگهان نامه ای برایم فرستاد، از این نامه معتدل تربود، اما بی اندازه خالی از ادب و نزاکت بود؛ چنان نامۀ شگفتی بود که نتوانسته بود علت نوشتن آنرا ذکر کند. بیدرنگ با نامه باو جواب دادم؛ این فرضیۀ خود را باو گوشزد کردم که شاید خشم و غضب اش از خاطرۀ ماجرایی سرچشمه می گیرد که در باشگاه برای پدرش بوجود آورده بودم باو گفتم کاملا آماده ام پوزش بطلبم. باین حقیقت تکیه کردم که رفتار ناگهانی و بیشعورانۀ من از وضع عدم سلامت جسم ام ناشی می گردد و از او خواهش کردم که پوزش مرا بپذیرد. او بی اینکه جواب دهد، از آنجا رفت. و حالا او را در اینجا می بینم که بی اندازه خشمگین است! او بگمان خویش چند خطای مرا برخ ام کشیده است که کاملا توهین آمیز و سراپا حاوی اتهامات شگفت آور است. بالاخره، این نامه را دریافت کردم؛ شاید تاکنون کسی چنین نامه ای را دریافت نکرده باشد! سراپا متضمن دشنام و اصطلاحاتی از این قبیل است: «مخ ات را داغون می کنم.» باین امید اینجا آمده ام که شما لطفًا شاهد من باشید...
  • شما گفتید که تا کنون کسی چنین نامه ای را دریافت نکرده است. اما اما اگر انسان خشمگین باشد، بعید نیست که چنین نامه ای را بنویسد!... چنین نامه هایی قبلا هم نوشته شده است!... مثلا، پوشکین یکی از این نامه ها را به هیکرن (Hekkeren)  نوشته است. خوب، من قبول می کنم که شاهد شما باشم... بگوئید چگونه؟

«نیکلای وسولوددویچ» توضیح داد که از همین فردا بوسیلۀ یک نامۀ دوم پوزش خواهی مکرر و طلب بخشش خواهد کرد، اما باین شرط قاطع که «گاگانوف» هم بنوبه خویش دیگر اینگونه پیام ها را نفرستد. و نامه ای را که اکنون دریافت کرده است، کان لم یکن فرض می کند. «کیریلوف» گفت:

  • در این کار شما بسیار تسلیم و رضا دیده میشود. او نخواهد پذیرفت.
  • پیش از هر امری آمده ام تا بدانم که شما می پذیرید، شرایط مرا باو ابلاغ کنید؟
  • خواهم رفت! مصلحت خودتان را بهتر میدانید! اما او نخواهد پذیرفت.
  • میدانم.
  • او میخواهد دوئل کند. بگوئید چگونه میخواهید دوئل کنید؟
  • اصل موضوع اینجاست! میخواهم که فردا تمام قضایا پایان یابد. شما ساعت 9 بسراغ او میروید. او بحرفهای شما گوش میدهد و نخواهد پذیرفت. او شاهد اش را معرفی می کند و ساعت یازده قرار می گذارد. می پذیرید و بعد بفاصلۀ یک یا دو ساعت همه در محل موعود حاضرمی شوند. خواهش می کنم، سعی کنید مسائل باین ترتیب حل شود. اسلحه، تپانچه خواهد بود و در اینخصوص پا فشاری می کنم که ترتیب کار را طوری بدهید که فاصله ده قدم باشد. شما هر یک از ما را در دو قدمی خط شلیک قرار میدهید و با اشارۀ شما بیکدیگر نزدیک میشویم. هر یک از ما باید مطلقأ سعی کند به خط شلیک برسد، اما میتواند در حال راه رفتن شلیک کند. فکر می کنم، همین و بس.

«کیریلوف» متذکر شد.

  • ده قدمی خط شلیک بسیار نزدیکیست.
  • خوب، دوازده قدمی، نه بیشتر، میدانید که میخواهند جدی دوئل کند. می توانید یک تپانچه را پر کنید.
  • میتوانم! من یک جفت تپانچه دارم، بآنها قول خواهم داد که شما آنها را بکار نبرده اید. شاهد او هم، بنوبۀ خویش همین کار را خواهد کرد. دو جفت تپانچه؛ قرعه می اندازیم: برای انتخاب یک جفت تپانچه، طاق و جفت می کنیم؟
  • موفق باشید!
  • میخواهید که تپانچه ها را ببینید؟
  • باشد.

«کیریلوف» جلو چمدانی که در گوشه ای قرار داشت و هنوز اثاث آن را بیرون نیآورده و بتدریج لوازم مختلفی را که مورد احتیاج بود، از آن برداشته بودند، چمباتمه زد. و از توی آن یک جعبۀ چوب نخل که روپوش مخمل قرمز داشت و محتوی یک جفت تپانچه بسیار ظریف و گرانقیمت بود، بیرون آورد.

  • کاملا آماده و پر است: باروت، گلوله و چاشنی دارد. من یک ششلول دارم. صبر کنید!

او دوباره روی چمدان اش خم شد و یک جعبۀ دیگر از آن بیرون آورد: این یکی محتوی یک ششلول زیبای آمریکایی بود.

  • شما نسبتـه اسلحه ای زیاد و گرانقیمت دارید!
  • زیاد! اما هنوز کافی نیست!

«کیریلوف»، که تنگدست و تقریبأ مفلوک بود- او هرگز پی نبرده بود که تنگدست است- از اینکه گنجینه های جنگی اش را بقیمت فداکاریهای بیمانند بدست آورده بود، برخ دیگران می کشید، بنظر مغرور میآمد. «استاوروگین» پس از یک دقیقه سکوت، با ملاحظه و متانت پرسید:

  • شما همیشه اینطور مجهزاید؟

«کیریلوف» از لحن کلامش، معنی سخن او را فهمید و باختصار جواب داد:

  • همیشه.

دوباره اسلحه هایش را جمع و جور کرد.

«نیکلای وسولودوویچ» دوباره سکوت کرد و این بار با ملاحظه کاری بیشتر پرسید:

  • کی؟

«کیریلوف» دو جعبه را ته چمدان جا داد و سر جای چند لحظه پیش خود نشست و گوئی این سوال ناراحت اش کرده بود و با لکنت گفت:

  • شما میدانید، که این موضوع بمن ارتباط ندارد. وقت اش را بمن خواهد گفت:

با این وجود بنظر میآمد که آماده است تا بسوًالات دیگر هم پاسخ دهد، بی اینکه چشمان سیاه و بیفروغ خود را از «استاوروگین» بگیرد، با حالتی آسوده اما مهربان و مًودب باو نگریست.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: یکشنبه 13 مرداد 1398 - 09:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1803

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1626
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032730