Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت دهم

تسخیرشدگان- قسمت دهم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

«پتراستپانوویچ» دوباره بدیدن پدرش آمده بود و بدبختانه هردوباردرغیاب من بود. نخستین بار، چهارشنبه بود. یعنی چهارروزپس ازاولین ملاقات آنان، و برای کارخصوصی خود آمده بود. بجاست که بگویم که اختلاف حساب آنها درمورد زمین بدون حادثه حل شده بود. «وارواراپتروونا» زمین را باختیارگرفته بود و درعوض همۀ پول را پرداخته بود. پس ازاینکه معامله پایان یافته بود«استپان ترووفی موویچ» را آگاه کرده بود. «مرد مورد اعتماد» وپیشخدمت خصوصی«وارواراپتروونا»، «آلکسی یگوروویچ» کاغذی را نزد «استپان ترووفی موویچ» آورده بود تا امضاء کند و او هم با سکوت ووقارتمام، آنرا را انجام داده بود. صحبت ازوقارشد باید خاطرنشان کنم که دراین روزها «پیرمرد» همیشگی خودمان را بازنمی شناختم. رفتار با سابق کاملا فرق کرده بود، ازروز یکشنبه تا کنون حتی یک نامه هم به «وارواراپتروونا» ننوشته بود و این امررا یک معجزه تلقی میکردم و علاوه بر آن او خاموش و مخصوصأ آرام شده بود. چنین استنباط میشد که یک فکر«قاطع» نا مشخص را پذیرفته بود باو این آرامش را بخشیده بود. با این وجود، چیزی را انتظارمی کشید، دوشنبۀ او با حملۀ مرض قی و اسهال شروع شد. ازطرف دیگر، نمیتوانست ازاخبارچشم بپوشد، اما هربار که می کوشیدم موضوع را حلاجی کنم و حقایقی بدست آورم و چند فرضیه استنتاج کنم، بمن اشاره می کرد تا سکوت کنم. دو دیدار با فرزندش، یکنوع دلواپسی و  آشفتگی را دراو بوجود آورد: هربارمیبایست روی نیم تخت درازمی کشید و پارچۀ آغشته بسرکه را روی پیشانی اش می گذاشت، اما با وضعی شگفت، همچنان آرامش خود را حفظ می کرد.

با این وجود گاهی، دیگرنمیتوانست سخن مرا قطع نکند؛ دراینصورت بنظرمی آمد که می خواهد حالت مرموز خود را ترک کند و با امواج افکار تازه و فریبنده  وارد میدان مبارزه شود. این حالت بتناوب اتفاق می افتاد، اما من میگویم که برحسب تصادف بود. من دراو این میل را برمی انگیختم که بارزش خود پی برده و از انزوا و سکوت خویش دست برداشته و آخرین مبارزه را آماده گردد و ببیند. پس از دیدار دوم با «پتراستپان نوویچ» پنجشنبه شب ازدهانش چنین پرید:

  • عزیزم، من همه را بخاک سیاه خواهم نشانید.

او روی نیم تخت درازکشید و حوله ای گرد سرش پیچیده بود.

دراین روز، تا این لحظه هنوزبا من سخن نگفته بود.

  • فرزند، فرزند عزیز... قبول دارم که تمام این اصطلاحات، پوچ و بیهوده اند وبه خاله خانباجی ها اختصاص دارد و بهتراست که چنین باشد! الان می فهمم! «او را بزرگ نکردم، هنگامی که بسیارکوچک بود او را از برلین با پست به ایالت «ا...» فرستادم!» بازهم قبول دارم: اینرا خودش بمن گفت و افزود: «وانگهی تو مرا دراینجا لخت کردی و چاپیدی».

«من سرش داد کشیدم: «بدبخت! درسراسرزندگیم، برای خاطرتوازقلبم خون می چکید! حتی اگربوسیله پست هم بود.» او خندید. بعد گویی هذیان می گوید چنین نتیجه گرفت: «بله، قبول دارم، بله قبول دارم، هرچند که بوسیلۀ پست باشد!»

پنج دقیه بعد چنین گفت:

  • بگذریم. من ازداستان تورگنیف چیزی نمی فهمم. بازاروف او یک موجود خیالیست که هرگز وجود نداشته است. این جوانان نخستین کس اند که وجود او را منکر شده اند، و او را چون موجودی که بهیچ چیزشباهت ندارد تلقی کرده اند.

این «بازاروف» موجودیست که به «نوزدرفی» که با «بایرون» آمیخته شده باشد، شباهت دارد، این جان کلام است. خوب باین جوانان بنگرید! آنها چون توله سگ هایی که گرمای آفتاب بجنب و جوششان درآورده، معلق میزنند و ازشادی زوزه می کشند. آنان خوشبخت اند، آنان فاتح اند! آه! بله. درست مانند «بایرون!»

وانگهی، اینجا صحبت ازنثراست! چه عزت نفس حساس و پستی را دارا هستند! چه تشنگی مبتذلی دارند تا دراطراف و جوانب اسم خود را هیاهو راه بیندازد و چیزی را در این جهان بنظر نیآورند، مگر اسم خود را...آه! چه مسخره هایی! من فریاد کشیدم: «رحم داشته باش، واقعأ قصد داری که وجودت را وقف بشریت کنی و خود را برای جانشینی مسیح آماده کنی؟» او خندید، او بسیار خندید، او زیاد خندید! لبخند مسخره ای داشت. مادرش چنین لبخندی را نداشت. او همچنان خندید!

سکوت برقرارشد. ناگهان از دهانش پرید:

  • آنها فریبکارند. صحنۀ روز یکشنبه را جور کرده بودند من گوشهایم را تیزکردم و گفتم:
  • آه! بدون شک. توطئه ای است که مقدماتش درست چیده نشده بود، تا کسانی که میبایست بفهمند، بی اینکه خودشان پی ببرند، آنرا بفهمند. ملتفت می شوید؟
  • نه، نمی فهمم.
  • چه بهتر. بگذریم. امروزبسیارخشمگین ام.

با لحنی سرزنش آمیز باو گفتم:

  • «استپان ترووفی موویچ» چرا با او بحث و مشاجره کردید؟
  • میخواستم هدایت اش کنم... هان! مسخره می کنید! آه! دوست عزیز، باورکنید که چند لحظۀ پیش حس می کردم که وطن پرست شده ام! وانگهی، همیشه خود را یک روس واقعی می یافتم... یک روس واقعی نمیتواند نسبت به من و شما بیقید و بیطرف بماند. دراین ماجرا چیزی مبهم و مشکوک و تاریک وجود دارد.
  • بی هیچ شک!
  • دوست عزیز، حقیقت واقع همیشه باور نکردنی و عجیب بنظرمیآمد. این نکته را میدانید؟ برای اینکه مردم حقیقت را باوردارند و عجیب نیابند، باید اندکی چاشنی دورغ و افسانه بآن درآمیخت. مردان بزرگ همیشه چنین کرده اند شاید در این ماجرا چیزی نهفته باشد که ما درک نمی کنیم. عقیدۀ تو چیست؟ آیا در این زوزه های فاتحانه چیزی نهفته است که ما پی نمی بریم؟ بسیار آرزومندم که چیزی را در آن بیابم! بسیار آرزومندم.

گویی هذیان می گوید با لکنت زبان ادامه داد:

  • می گویند که این، یک طرزتفکرفرانسوی است... این یک دروغ و کذبست! همیشه چنین بوده! چرا به طرزتفکرفرانسوی بهتان می زنیم؟ فقط مسألۀ تنبلی روسی مطرح است، مسألۀ عجز شرم آورماست که نمیتوانیم تفکری ایجاد کنیم، مسألۀ «مفت خوری و طفیلی گری» ماست که درمیان صفوف ملت رخنه کرده ایم. آنها، تنبلان و تن پرورانی بیش نیستند؛ پس موضوع طرز تفکرفرانسوی مطرح نیست! او می گفت روسها را همچون مفتخوران و انگل ها، تا نفرآخر، باید ازدم تیغ گذرانید و اینکار را بنفع بشریت باید انجام داد. باید تمام سعی و کوشش خود را فقط دراین راه بکاربریم! چیزی غیرازاین نمیدانم! قوه فهم و درک من دیگر کار نمیکند. آنگاه فریاد کشیدم:

«اما توجه کن که در فکر تو گیوتین جانشین شرف و افتخارشده است، زیرا سر بریدن بسیار آسانتراست تا وجود آوردن یک طرزتفکر. شماها فقط تنبل و تن پروراید، زیرپرچم مسخره ای جمع شده اید، زیرپرچم«ناتوانی». آنگاه این ارابه ها... یا چطوربگویم؟ « صدای ارابه هایی که نان را برای بشریت حمل می کنند» بسیار مفیدتراست تا تمثال مریم... یا چیزهایی شبیه باین!» باو گفتم: «آیا می فهمی علاوه برخوشبختی، انسان بهمین اندازه به بدبختی هم احتیاج دارد! او خندید. گفت: « تو روی نیم تخت مخمل لم داده ای و خوشی زیر دلت زده و کلماتی زیبا را ردیف می کنی (با طرزی زشت و مهوع آنرا بیان کرد).» و باین رسم تو خطاب کردن پدر و پسر، خوب توجه کن! این رسم خوبست، هنگامی که پدر و پسربا هم توافق داشته باشند! اما اگربخواهند با هم کتک کاری کنند چطور؟

بازهم یک لحظه خاموش شدیم. «استپان ترووفی موویچ» ناگهان با چابکی برخاست و چنین نتیجه گرفت:

  • عزیزم، میدانی که همۀ این مسائل روزی، بطریقی باید حل گردد؟

جواب دادم:

  • مسلم!
  • شما نمی فهمید، بگذریم. معمولا در این دنیا، همه چیز بخاطرهیچ و پوچ پایان می یابد... این مسأله هم، مسلم پایانی دارد.

او برخاست، با التهاب شدید سراسراتاق را پیمود، بعد بطرف نیم تخت برگشت و با تمام قدرت خود را روی آن انداخت.

صبح چهارشنبه، «پترواستپانوویچ» بیک نقطۀ نامعلومی سفرکرد و تا دوشنبه آنجا بود. عزیمت اش را «لیپوتین» بمن خبرداد. دراثنای گفتگو، هم چنین فهمیدم که «لبیادکین»ها، برادر و خواهر، درحومۀ «پوتیه» Potiers درآنطرف رودخانه بسرمیبرند. او افزود: «من آنها را آنجا فرستادم.» بعد سخنش را قطع کرد و بمن اطلاع داد که «لیزاوتانیکلایونا» با «ماوریکی نیکلایویچ» ازدواج می کند. هرچند که هیچگونه تشریفاتی نچیده بودند، مراسم نامزذی انجام یافته و بنحو بسیارمطلوب برگزارشده بود. فردای آنروز، «لیزاوتانیکلایونا» را همراه با «ماوریکی نیکلا یویچ» ملاقات کردم؛ او نخستین باربود که پس از بیماری اسب سواری می کرد. همینکه مرا دید، چشمانش برق زد و خندید و با اشارۀ سر، لطف خود را بمن ابرازکرد.

تمام این اخباررا به «استپان ترووفی موویچ» رسانیدم: او تنها به خبرهایی توجه کرد که به «لبیادکین»ها ارتباط داشت.

اکنون که اوضاع و احوال شگفتی را دراین هشت روزما را احاطه کرده بود و من درآن هنگام هنوزبکیفیت آنها هیچگونه آگاهی نداشتم، شرح میدهم، دنبالۀ داستان و وقایع روزانه را با علم و اطلاعی کامل که بعدأ بآن پی بردم، ادامه میدهم.

اکنون وقایع هشتمین روزپس ازآن یکشنبۀ تاریخی، یعنی وقایع دوشنبه شب را، آغازمی کنم، حالا یک «داستان فرعی» ازاین حماسه ما شروع می گردد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: شنبه 12 مرداد 1398 - 09:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1746

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3542
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23010070