Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت هشتم

تسخیرشدگان- قسمت هشتم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

دربعضی موارد، تشریح و توصیف قیافه ها بسیاردشواراست. مثلا، بیاد دارم که «ماریا تیموفیونا» که ازترس نیمه جان شده بود، جلوی پای او از جا برخاست و دستهایش را بهم پیوست، گوئی ازاو استغفارمی کرد؛ همچنان بیاد دارم که یک حالت جذبه و شوق درچشمانش پدیدارشد، جذبه و شوقی بود دیوانه وارکه خطوط چهره اش را تغییر داده بود، همان جذبه و شوقی که مردان با دشواری آنرا تحمل می کنند. شاید این هردو حالت از چشمانش خوانده میشد: ترس و جذبه و شوق، اما بخاطردارم که من آرام به «ماریا تیموفیونا» نزدیک شدم (تقریبأ در کنارش ایستادم) چون می ترسیدم از پای درآید و بیهوش شود.

«نیکلای وسولودوویچ» با لحنی ملایم و خوش آهنگ باو گفت:

  • شما نمی توانید دراین وضع بمانید.

در چشمانش یک مهربانی غیرعادی درخشید. او دربرابر«ماریا تیموفیونا» با وضعی احترام آمیز ایستاده بود و در یک یک حرکاتش احترامی صادقانه، پدیداربود. زنک بیچاره، نفس زنان با لکنت زبان، آهسته زیرگوش او گفت:

  • اجازه میدهید... بیدرنگ ... جلو شما بزانو درآیم؟

«نیکلای وسولودوویچ»، با شکوه و تابناک لبخند زد و گفت:

  • نه، غیرممکنست.

«ماریا تیموفیونا»، شادان لبخند زد.

«نیکلای وسولودوویچ» با همان لحن زنگ دار، مهربانی، همچون کودکی باو دلگرمی داد و گفت:

  • توجه کنید که شما یک دخترخانم اید و من یک دوست بسیارصمیمی شما، و درعین حال که نسبت بشما بیگانه نیستم، اما نه شوهرشمایم و نه پدرو نه نامزد شما. بازویتان را بمن بدهید و از اینجا برویم؛ شما را تا درشکه میرسانم و اگراجازه بدهید تا خانه همراهتان میآیم.

«ماریا تیموفیونا»، گوش کرد، بعد، متفکر، سررا زیرانداخت. آهی کشید و بازویش را باو داد و گفت:

  • برویم!

اما برای او حادثۀ کوچکی رخ داد. محتمل است که با بی احتیاطی حرکتی کرد و به پای بیمارو کوتاهش تکیه داد، چون بپهلو روی صندلی افتاد و اگر«نیکلای وسولودوویچ» نبود، روی کف اتاق درغلتیده بود.

او بیدرنگ نگاهش داشت، محکم زیر بغلش را گرفت و با دلسوزی و مهراو را بسوی دربرد. «ماریا تیموفیونا» از افتادنش میبایست بسیارغمگین بوده باشد، زیرا آشفته بود و ازشرم سرخ شده بود. خاموش، سررا زیرانداخته بود و محکم می لنگید و تقریبأ خود را ببازوی «نیکلای وسولودوویچ» آویخته بود و بدنبالش کشیده میشد. با این ترتیب آنها رفتند.

هنگامی که خارج میشدند، «لیزا» را دیدم که از صندلی برخاست و با نگاهی بیحرکت آنانرا تا دم در بدرقه کرد. بعد، بیدرنگ دوباره نشست، اما چهره اش چنان درهم شد که گویی ماری را لمس کرده است.

هنگامی که میان «نیکلای سولودوویچ» و«ماریا تیموفیونا»، این صحنه می گذشت، همه مبهوت و متعجب سکوت کرده بودند: حتی صدای بال مگس شنیده میشد؛ اما بمحض اینکه خارج شدند، همه ناگهان بحرف افتادند.

هشت روزگذشت. اکنون که همه چیزپایان یافته است و من داستانم را برشته تحریرمی کشم، به کم و کیف ماجرا پی میبرم. اما درآن هنگام، هنوز مطلقأ چیزی نمیدانستم و چند موضوع بنظرما شگفت میآمد. آنچه که به ما ارتباط دارد یعنی به من و «استپان تروفی موویچ»، این بود که ما گوشه گرفته بودیم؛ از دوربا وحشت به وقایع می نگریستیم. من، گاهی بیرون میآمدم تا مانند سابق او را از وقایعی که نمیتوانست ازآن چشم بپوشد، آگاه کنم.

بیهوده است که بگویم، شایعاتی بسیاراغراق آمیزدربارۀ آن سیلی و بیهوش شدن «لیزاوتانیکلایونا» و بقیه حوادث آن یکشنبۀ تاریخی در شهرپیچیده بود. ازاینکه می دیدیم، جزئیات حوادث با این سرعت و دقت همه جا منتشرشده است، با شگفتی درفکرفرو میرفتیم. کی ممکنست آنها را منتشرکرده باشد؟ چنین بنظرمیآمد که تمام کسانی که درآن جمع حاضربودند، هیچکدام منظوری  نداشتند که تعمدأ جریانات آنروز را فاش کنند. خدمتگزاران هم که در آن جلسه حضور نداشتند. تنها «لبیادکین» امکان داشت وراجی کند، آنهم نه ازخبث طینت خویش، زیرا که با ترس و وحشت بسیارخارج شده بود ( و محقق است که ترس ازدشمن ممکنست انسان را تا مرحله ای غیرانسانی به سکوت وادارکند)، بلکه فقط بعلت طبع هرزه گویش. اما «لبیادکین» و خواهرش، همان فردا ناپدید شده بودند؛ آنها دیگردرخانۀ «فیلیپوف» دیده نمیشدند؛ معلوم نبود به کجا اسباب کشی کرده بودند.

«کاتوف» که میخواست دربارۀ «ماریاتیموفیونا» ازاو خبربگیرم، خود را زندانی کرده بود، این هشت روزرا ازخانه بیرون نیآمده بود وحتی کارومشغلۀ خود را درشهررها کرده بود. او ازپذیرفتن من خوداری کرد؛ سه شنبه درخانۀ او را  زدم. جوابی نیآمد و مانند همیشه بنا بقرائن مسلم میدانستم که درخانه است، باز هم در را زدم. آنگاه، محتملا او از رختخواب بیرون آمده و با قدمهای بلند به درنزدیک شد و فریاد کشید: ««کاتوف» خانه نیست.» میبایست راهی را که آمده بودم، برمی گشتم.

«استپان تروفی موویچ» و من بالاخره دل بدریا زدیم و بیک فرضیۀ نائل آمدیم: هردو متقابلا یکدیگررا دلدادیم وبا عزم و جزم باین نتیجه رسیدیم که عامل این شایعات، کسی غیراز«پتراستپانوویچ» نیست، هرچند که زمانی بعد، او برای پدرش ثابت کرده بود که خود او ماجرا را ازسرهرکوی و بازاری شنیده بوده است، مخصوصأ ازاعضاء باشگاه. فرماندارو زنش از جزئیات ماجرا خبرداشتند و موضوع عجیبتراین بود که فردای آنروزیعنی دوشنبه شب، به «لیپوتین» برخوردم، او حتی کوچکترین جزئیات را میدانست. پس او یکی ازنخستین کسانی بود که ازماجرا باخبرشده بود.

بسیاری از خانم های ما ( وازطبقات بالای اجتماع) به این «زن لنگ مرموز» علاقه مند شده بودند، گویی «ماریا تیموفیونا» را غسل تعمید داده بودند و دخترخوانده شان شده بود. حتی کسانی بودند که میخواستند، شخصأ او را بشناسند؛ اشخاصی که با شتاب «لبیادکین» ها را پنهان کرده بودند، بسیاربموقع و بجا دست بکارشده بودند. اما مردم مخصوصأ برای بیهوش شدن «لیزاوتانیکلایونا» بسیاراهمیت قائل میشدند.«اجتماع»، تنها بخاطراینکه یکی از بستگان «لیزا»-«یولیامیخائیلونا» که حامی او بود پایش در میان بود، باین نکته بیشترعلاقه نشان میداد. چه چیزها در این مورد نگفتند! اوضاع و احوال چنان مرموزبود که دامنۀ ول گوئی ها توسعه یافت: درهردو خانه محکم بسته شده بود. می گفتند که «لیزااوتانیکلایونا» وهم چنین «نیکلای وسولودوویچ» دچارحمله شدید عصبی شده بودند: شاخ و برگ های نفرت آوری باین ماجرا میدادند و دربارۀ دندان شکسته و گونۀ متورم «نیکلای» سخن می گفتند. حتی درگوشۀ و کنار زیرگوش یکدیگرمی گفتند که ممکنست قتلی اتفاق بیفتد، زیرا «استاوروگین» مردی نیست که چنین توهینی را تحمل کند و بالاخره «کاتوف» را «نابود» می کند، اما مخفیانه و بسیارکینه توزانه که حتی ممکنست بخانواده اش هم صدمه بزند. این فرضیه، موفقیت بدست آورد؛ با این وجود اکثر«جوانان مترفی» ما، با حقارت و خونسردی نفرت آور، به تمام این اراجیف می نگریستند که مسلم اینحالت آنان جزظاهرسازی وفریبکاری، چیزی دیگرنبود.

بطورکلی، بغض و کینه ای که مردم از پیش به «نیکلای وسولودوویچ» داشتند موضوع روزشد. حتی افراد موقرخوش داشتند که او را متهم کنند، بی اینکه علتش را بفهمند: از توطئه ای سخن می گفتند که در«سوئیس» با «لیزاوتانیکلایونا» «چیده» بود. افراد بسیار محتاط ازحرف زدن خودداری می کردند، اما با لذت گوش میدادند. می گفتند، «نیکلای وسولودوویچ» درآنجا حتی مجامع توطئه سری بمعنی اخص کلمه داشته، که اهمیت آن چندان هم، کم نبوده است. اگردراین خصوص سخن می گویم، باین علت است که حوادثی را که بعداٌ اتفاق می افتد، بهتربتوانم بخوانندگان خویش بفهمانم. برای اطلاع خوانندگان می گویم: مردم ابروان را درهم می کشیدند و خدا میداند که با اتکای به کدام دلیل و مدرکی می گفتند که «نیکلای وسولودوویچ» در این شهر مأموریتی دارد و «کنت ک.» که نمیدانم کدام مقام «عالیرتبه»ای بود، این مأموریت را باو محول کرده بود؛ محتملا او کارمندی بود که مأمور شده بود و «دستورات خاصی» را دریافت کرده بود. افراد بسیارجدی و محافظه کاراین شایعات را با یک لبخند شک و تردید گوش میدادند و با دلیل خاطر نشان می کردند که مردی که تمام عمر خود را به جار و جنجال گذرانیده و با کتک خوردن کارش را آغاز کرده، نمیبایست یک مآمور بوده باشد. دراینمورد، دیگران با لحنی ملایم و پست اعتراض می کردند و می گفتند که این یک مأموریت کاملا محرمانه است و وظیفه اش چنین اقتضا می کند که تا میتواند قیافۀ یک شخصیت رسمی و جدی را بخود نگیرد. این فرضیه یک نتیجه هم حاصل می کرد: وانگهی مردم می دانستند که دولت خود را مجبورمی بیند که حکومت ایالت ما را تحت نظربگیرد. 

باید تذکردهیم که این شایعات یک لحظه بیش، دوام نیافت. همینکه دوباره سرو کله ی « نیکلای وسولودوویچ» پیدا شد، تمام گفتگوها پایان یافت. با این وجود، برخی شایعات ازسخنان کوتاه و موذیانه و درعین حال مبهم کاپیتن مستعفی گارد«آرتمی پاولوویچ گاگانوف» Aremy Pavlovitch Gaganov    که تازه ازپایتخت آمده بود، سرچشمه می گرفت، او ازبهترین طبقات اجتماعی و مالک ثروتمند ناحیه ما، فرزند مرحوم «پاول پاولویچ گاگانوف» رئیس افتخاری باشگاه ما بود که «نیکلای وسولودوویچ» چهارسال پیش، آن افتضاح گستاخانه و زشت را که همه میدانند، برسرش آورده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: چهارشنبه 2 مرداد 1398 - 14:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1806

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1402
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032506