Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت هفتم

تسخیرشدگان- قسمت هفتم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

اجازه میخواهم شرح داستان را دراینجا قطع کنم، و این شخص را که ناگهان پدیدارشده بود، با چند کلمه معرفی کنم. او جوانی بود، تقریبأ بیست و هفت ساله، قد نسبة ًبلندی داشت، موهایش بور بود و تنک بود و سبیل و ریش اش را خوب مرتب نکرده بود. او تمیزو مناسب روز لباس بتن داشت، اما ظرافت بکارنبرده بود؛ با نخستین نگاه بنظرمیآمد که خمیده و چلمن است، اما در واقع نه این بود و نه آن، اندکی بیخیال بود. چنین می نمود که آدمی یکدنده است، اما هنگامی که رفتارو حرکات بسیارشایسته و بجا و زبان چرب و نرمش را مشاهده می کردند، پی می بردند که این خصیصه برازندۀ اوست. هیچکس او را زشت نمی یافت، اما ازچهرۀ اوهم کسی خوشش نمی آمد. سرش بجانب گردن باریک و از دو طرف پهن میشد، بقسمتی که پوزه اش درازبنظرمیآمد. پیشانی بلند و باریک با خطوط ریزداشت. چشمانش نافذ و بینی اش نوک تیز و لبهایش باریک و بلند بود. صورتش، ناخوش و علیل بنظر میآمد، اما فقط ظاهرش اینطور بود. چروکی برروی گونه ها و نزدیک فکها داشت و او را بیمارگونه جلوه میداد. با این وجود، او بسیارتندرست بود و هرگز بیمار نشده بود. با دستپاچگی راه میرفت و قدم برمیداشت، اما هرگزشتاب نداشت. چنین مینمود که هیچ چیزنمیتواند او را مشوش و مبهوت کند؛ به اوضاع و احوال اجتماعی که گردش را گرفته بود، توجه نداشت، و همیشه بیک حال میماند. از خودش راضی بود، اما ظاهرش نشان نمیداد.او تند حرف میزد اما با اطمینان خاطرو پی کلمات نمی گشت. افکارش معتدل و با وجود ظاهر شتاب آمیزشان، روشن و کامل بودند. این نکته مخصوصاً بچشم میآمد. تلفظ اش بسیارروشن بود؛ کلمات همچون دانه های کوچک پیوسته ای، همیشه مناسب و جور و حاضر و آماده ازدهانش خارج میشدند. ابتدا این امرخوش آیند شما بود و بعد، این تلفظ بسیار روشن و این کلمات چون در که همیشه آماده بود، باعث تنفرشما میشد. بنظرمیرسید که زبانش، شکل خاصی دارد، بی اندازه دراز و باریک و بسیارقرمز بود و نوک بسیارتیزداشت و پیوسته بی اراده دردهان می چرخید.

خوب! این مرد جوان بود که با شتاب به سالن وارد شده بود و چنین مینمود که حرف زدن را از اتاق مجاورآغاز کرده است. او حرف میزد و قدم بسالن گذاشت. بیک چشم بهمزدن در برابر«وارواراپتروونا» رسید. شروع کرد به درسفتن:

  • «وارواراپتروونا» تصورش را بکنید، باینجا آمدم و فکرمی کردم که او یک ربع ساعت پیش ازمن باینجا آمده است؛ یکساعت و نیم می گذرد که او رسیده است؛ ما یکدیگر را در خانۀ «کیریلوف» دیدیم، و نیمساعت پیش آنجا را ترک کرد تا یکراست بآینجا بیآید. سفارش کرد که من هم یکربع بعد بیآیم...

«وارواراپتروونا» پرسید:

  • کی؟ کی بشما سفارش کرد که اینجا بیآئید؟
  • همان «نیکلای وسولودوویچ»! مگرالان از آمدنش آگاه نشدید؟

باروبنه اش؛ مدتی پیش میبایست باینجا رسیده باشد! چطوراطلاع ندارید؟ پس من، نخستین کسی ام که به شما اطلاع دادم! باید یکی را پی اش فرستاد، اما فکرمی کنم که بیدرنگ بیآید، مخصوصأ دراین لحظه که تصورمی کنم با بعضی امیدها و آرزوهایش جورو مناسب است و تا آنجا که میتوانم قضاوت کنم، با بعضی حسابگری هایش هم مطابقت دارد.

آنگاه، گرداگرد خود را ورانداز کرد و مخصوصأ به کاپیتن خیره شد.

  • آه! «لیزاوتاییکلایونا»، چقدرخوشحالم که بمحض رسیدن شما را می بینم و میتوانم دستهای شما را بفشارم و اظهار ارادت کنم. او آرام به «لیزا» نزدیک شد و «لیزا» با تبسمی شاد دستش را درازکرد_ فکرمی کنم که حضرت علیه «پراسکوویاایوانونا»، «پروفسور»اش را فراموش نکرده و مانند«سوئیس» براو خشم نگرفته باشد. «پراسکوویاایوانونا»، پاهایتان چطوراست و پزشکان سوئیسی که آب و هوای وطن را برای شما تجویزکردند، آیا درست تشخیص داده بودند؟ میبایست، تأثیری خوب داشته باشد. اما، چقدرمتأسفم، «وارواراپتروونا» ( با شتاب بسوی او برگشت)، که شما در خارجه ملاقات نکردم تا ارادت خود را بشما ثابت کنم، چقدرمطلب داشتم که میخواستم برایتان نقل کنم... اینجا، برای پیرمرد نوشتم، اما، بنا بعادتش، بنظرمیآمد...

«استپان تروفی موویچ» گویی از خواب بیدارشده بود، دستهایش را برهم کوفت و بسوی فرزندش شتافت و با صدای بلندی گفت:

  • «پتروشا»! «پیر»، فرزندم، تو را شناختم!

او را در آغوش فشرد و اشک از چشمانش سرازیرشد.

  • همیشه در حق تو کوتاهی کرده ام!
  • حالا بس است؛ راجع باینموضوع بعد صحبت می کنیم. میدانستم که بچگی خواهی کرد. خوب، خواهش می کنم حواس ات را جمع کنی.
  • اما ده سالست که تو را ندیده ام !
  • برای ابراز اینگونه احساسات، بسیاردلیل ناچیزیست...
  • فرزندم.
  • خوب، بس است، محبت ات را باورکردم، دست ات را بردار.دیگران را ناراحت می کنی...آه! اینهم «نیکلای وسولودوویچ»، خوب، دست از حرکات بچگانه ات بردار، خوب، تمام شد!

«نیکلای وسولودوویچ»، واقعأ توی اتاق بود؛ او بیصدا داخل شده ودر آستانۀ درایستاده بود و با نگاهی خاموش بحاضران می نگریست.

همینکه او را دیدم، یکه خوردم، درست مانند چهار سال پیش، هنگامی که نخستین بار او را دیده بودم. فراموشش نکرده بودم؛ قیافه هایی وجود دارند که هربارکه می بینیم، چیزتازه ای در آنها می یابیم، حتی اگرصد بارهم دیده باشیمشان. او درست مانند چهارسال پیش بنظرمیآمد، همچنان با لطف و موقر؛ همچنان با تبختروارد شد و همچنان جوان مینمود. لبخند خفیف اش، همیشه پرابهت و لطف آمیزبود؛ نگاه اش همیشه جدی، متفکرو گویی بیخیال بود. خلاصه، بنظرم میآمد که دیروز ازهم جدا شده بودیم. تنها یک چیزمرا متعجب کرد: سابق مردم او را زیبا می پنداشتند. اما چهره اش باصطلاح بعضی وراج های اجتماع ما، «چون ماسکی» بود. و حالا، با نخستین نگاه، او را بی بروبرگرد زبیا میافتم و دیگرنمیشد گفت که چهره اش به ماسکی شبیه است. و علت این امر را نمی فهمیدم. آیا باین علت بود که اندکی رنگ پریده ترو لاغرترشده بود؟ یا شاید افکارنوی در نگاه اش می درخشید؟ «وارواراپتروونا» از صندلی راحت اش برخاست و او را با حرکتی آمرانه نگاهداشت و گفت:

  • «نیکلای وسولودوویچ»، یک لحظه ازجایت تکان نخور!

برای توضیح سوأل وحشتناکی که بدنبال این حرکت مطرح شد، همان سوأل که در روح «وارواراپتروونا» ریشه دوانیده بود، از خوانندگان اجازه می طلبم تا خلق و خوی «وارواراپتروونا» و خیره سری او را در بعضی موارد، خاطرنشان کنم. باید دانست که علیرغم ثبات عقیده و یک مقدارقابل ملاحظه فهم و شعورزندگی که دروجود «وارواراپتروونا» بود، در سراسرعمرش لحظاتی بچشم میخورد که بالاخره، باید توجه داشت که برای او این لحظۀ مورد بحث ما، از لحظاتی بود که در خود متمرکز می کرد. بنامۀ بی امضایی که «وارواراپتروونا» دریافت کرده و چند لحظۀ پیش با خشم و غضب بی اندازه با «پراسکوویاایوانونا» از آن صحبت کرده بود، بطورخلاصه اشاره ای کردم. اما بنظرمیآمد که دنبالۀ داستان این نامه را با سکوت برگذارکرده است؛ باری، این مسأله بطورمسلم کلید رمزبود و میتوانست سوأل وحشتناکی را که از پسرش کرد، توضیح دهد. او با لحنی روشن و محکم که ستیزه جو و تهدید آمیزبود، گفت:

  • «نیکلای وسولودوویچ»، خواهش می کنم، ازجایتان تکان نخورید و بیدرنگ بگوئید که آیا درست است که این زن لنگ بدبخت که آنجا نشسته نگاهش کنید! زن شرعی شماست...؟

این لحظه را بسیارخوب بیاد دارم: «نیکلای وسولودوویچ»، مژه برهم نزد و همچنان خیره بمادرش می نگریست؛ حالت چهره اش تغییرنکرده بود. بالاخره، یک لبخند ملایم تمکین آمیز برلبانش نقش بست و بی اینکه کلمه ای برزبان آورد، بمادرش نزدیک شد و دستش را گرفت و با احترام برآن بوسه زد. همیشه باندازه ای در مادرش نفوذ فوق العاده داشت که «وارواراپتروونا» حتی دراین لحظه جرات نیافت دستش را پس بکشد. «وارواراپتروونا» او را با وضعی استفهام آمیزمی نگریست و از حالت چهره اش پدیداربود که اگراین لحظه ادامه یابد، او نمی تواند این ابهام و تردید را تحمل کند.

اما «نیکلای وسولودوویچ» همچنان مهر سکوت برلب زده بود. دست مادرش را بوسید دوباره گرداگرد خود نگریست و همچنان آرام بطرف «ماریا تیموفیونا» رفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: سه شنبه 1 مرداد 1398 - 14:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1939

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2818
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23020384