Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت ششم

تسخیرشدگان- قسمت ششم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

«ماریا تیموفیونا» که جمله آخررا شنیده بود، گفت:

  • بله، با ورق فال می گیرم، اما آنطورکه باید درست در نمیآید.

و بی اینکه نگاه کند دستش را بطرف نان دراز کرد، بی شک چون از نان صحبت شد باین فکرافتاده بود، آنرا برداشت. اما پس از اینکه آنرا دردست چپش گرفت، بی اینکه حتی یک گازبآن بزند در حالیکه حرف میزد، دوباره آنرا روی میز گذاشت.

  • باین نتیجه رسیده ام و این اتفاقات را پیش بینی می کنم: یک مسافرت، ورود یک مرد شرور، حیله وتزویریک ناکس، یک بستر مرگ و یک نامه که ناگهان میآمد. فکر می کنم که همۀ اینها دروغ و تزویر است. تو چه عقیده داری «شاتوشکا»؟ مردان، خوب دورغ می گویند، چرا ورق ها هرگز دورغ نمی گویند؟ (او ورق ها را برزد.) یکباراین مطلب را به  «پراسکوریا»، گفتم، زن محترمی است. او اغلب در این زندان تنگ و تاریک بدیدنم میآمد تا بدون اطلاع «مادرمتعال» برایش فال بگیرم. وانگهی تنها او نیست. آنان سرشان را تکان میدهند، تحسین می کنند و تفسیر مینمایند. و من میخندم: «نه نه «پراسکوریا»، چطور انتظار دارید نامه ای دریافت کنید؟ دوازده سالست که از او خبری نیست.» دخترش بدنبال شوهرش به ترکیه رفته است و دوازده سالست که از او خبرندارد. فقط، فردا من دعوت شده ام که چای را با «مادرمتعال» صرف کنم. (او زن مشهوریست از یک خانوادۀ شاهزاده) در آنجا یک زن راهگذرخیالباف و یک کشیش «آتوس» Athos که مرد مضحک ساده ایست حضوردارند. خوب! چه عقیده داری، «شاتوشکا»؟ این مردک کشیش همان صبح از ترکیه برای نه نه «پراسکویا» نامه ای از دخترش آورده بود، و من درست سربازخشت را از میان ورق کشیدم که بروقوع یک خبر ناگهانی دلالت می کند. ما بجای خوردن مشغول شدیم. کشیش به «مادرمتعال» گفت: « « مادر بسیارمحترم» خدا دیرشما را برکت داده است! گنجی گرانبها نزد شماست.» «مادر متعال» از او پرسید: «چه گنجی؟» «همان خانم «لیزاوتای» سعادتمند.» باید بتو بگویم که این زن سعادتمند در شهر ما در قفسی آهنی بدرازای 2 متر و بلندی نیم مترمحبوس است. هفده سالست که زمستان و تابستان دراین قفس بسر میبرد و تنها یک پیراهن کتان به تن دارد و نه حرف میزند و نه شست و شو می کند و نه آرایش می کند. او کاری جز این ندارد که با پرکاه یا یک تکۀ چوب پیراهنش را سوراخ کند. زمستان براو یک پوستین می پوشانند و هرروز یک تکۀ نان و یک کوزۀ آب باو میدهند. زائرین او را نگاه می کنند، آه می کشند و پول میدهند. «مادرمتعال» جواب داد: (او زیاد «لیزاوتا» را دوست نمیداشت)، «واقعأ، گنج زیبائیست! از شرارت و نخوت است که خود را بزندان انداخته است و همۀ اینها ریا و تزویر است.» من حرفش را درک نکردم. قصد دارم مانند «لیزاوتا» خودم را زندانی کنم. گفتم: «بعقیدۀ من، خدا همان طبیعت است.» آنان همه گفتند: «مواظب باش!» «مادرمتعال» خندید، بعد در گوش آن زن چیزی گفت. آنان مرا نزد خود طلبیدند و نوازشم کردند: آن زن یک نوار کوچک صورتی رنگ بمن داد؛ میخواهی نشانت بدهم؟ کشیش، تصمیم گرفت موعظه ام کند: با فروتنی مطالب دلچسب بسیاری بمن گفت و فکرمی کنم آن مطالب بسیارعاقلانه بود. آنرا گوش کردم. «فهمیدی؟» باو جواب دادم: «نه هیچ نفهمیدم و راحتم بگذارید.» «شاتوشکا»، از آن زمان، راحتم گذاشته اند. روزی، راهبۀ پیری که در شهرما دوران ریاضت خود را می گذرانید تا بمرحلۀ کرامت رسید، در کنار درخروجی یک کلیسا در گوشم گفت: «بعقیدۀ تو، «مریم عذراء» کیست؟» باو جواب دادم: « مادراعلاءعلیین»؛ امید بشر.» «بله، «مریم عذرا» مادر«اعلاءعلیین» است، درست مانند زمین که مادرهمۀ ماست، و انسان تسلای خود را دراو می یابد. و هراضطراب، هر اشکی در روی زمین، برای ما شادئی است. به عمق سه وجب، زمین را با اشکهایمان آبیاری کنیم، آنگاه شادی عظیمی را درک خواهیم کرد. و دیگرغم و غصه ای را حس نمی کنیم، اینست نبوت و کرامت.» این گفتار را دریاد خود نگاه داشته ام. و ازآن زمان، هربارکه نمازمیخوانم، زمین را میبوسم وبآن دعا می کنم، و آنرامی بوسم و از اشکهایم آبیاری می کنم. «شاتوشکا»، بتو می گویم که دراین اشکها اثری از مرارت و تلخی نیست. و حتی اگرهیچ غم و غصه ای نداشته باشی، اشکهایت خود بخود جاری میشود، این درست است! بارها در کناردریاچه گردش کرده ام. یکطرف دریا دیده میشد، طرف دیگرکوه بزرگ نوک تیزی. صورتم را روی زمین می گذاشتم، بی اینکه بفهمم چه مدت آنجا مانده ام، زمان درازی می گریستم، همه چیز را فراموش می کردم و از همه چیز نادان می شدم. بعد، برمیخاستم، برمیگشتم و خورشید را میدیدم که غروب می کند: بسیاربزرگ. زیبا و درخشان بود. «شاتوشکا»، دوست داری خورشید را تماشا کنی؟ و من بسیارپاک و بی آلایش و بسیاراندوهناک می شدم. بازبجانب مشرق برمی گشتم و سایۀ کوه را میدیدم که مانند چوبۀ تیر دراز و باریکی دردل دریاچه فرو میرفت و دریکفرسنگی به جزیرۀ «سنگی» که در وسط آب قرارداشت میخورد، وآنرا بدو قسمت می کرد و آنگاه خورشید غروب مینمود و همه چیز خاموش میشد و در تیرگی فرو میرفت. در این لحظه بود که دوباره غم و غصه بمن روی مینمود و حافظه ام کارمی کرد؛ «شاتوشکا»، از تاریکی می ترسیدم و برفرزندم تآسف میخوردم و براو می گریستم.

«کاتوف» که با دقت زیاد درتمام مدت گوش داده بود، آرنجش را بمن زد و پرسید:

  • پس تو فرزند داشتی!...
  • بله، یک کودک سرخ و سفید با ناخنهای بسیارکوچک، و مخصوصأ از اینجهت غمگینم که بخاطرنمیآورم که آیا پسربچه بود یا دختر بچه. و هنگامی که بدنیا آمد او را در درپارچۀ کتان توری پیچیدم، با نوارهای باریک صورتی رنگ او را بستم و با گل پوشاندم. برایش دعائی خواندم و بی اینکه غسل تعمیدش دهم او را با خود بردم. او را بوسط جنگل بردم و می ترسیدم و مخصوصأ گریستم چون بی اینکه شوهری داشته باشم او را بوجود آورده بودم.

«کاتوف» با نرمی و مدارا پرسید:

  • شاید شوهرداشته ای؟
  • «شاتوشکا»، با این استدلالات چقدرمضحکی. شاید شوهری داشته ام، اما اگروجود و عدمش برایم یکسان باشد، به چه دردم میخورد؟ این موضوع برایت مسأله ایست! آنرا حل کن. زیاد دشوارنیست.
  • فرزندت را کجا بردی؟
  • دریک برکه.

«کاتوف» دوباره آرنجش را بمن زد:

  • اگرخواب و خیال نباشد! شاید هرگزفرزندی نداشته ای، هان؟

خانم «لبیاد کین» که همچنان سرگرم تفکربود بی اینکه تعجب کند جواب داد:

  • سؤال دشوارو ناراحت کننده ای کردی. دراین باره بتوهیچ جواب نمیدهم؛ و می گریم، درعین حال او را در خواب ندیده ایم. (قطرات درشت اشک بچشمانش دوید.) «شاتوشکا»، «شاتوشکا»، درست است که زنت از تو جدا شده؟ («خانم «لبیادکین» دو دستش روی شانه های «کاتوف» گذاشت و با دلسوزی و رحم و شفقت باو نگریست.) خشمگین نشو، من هم از این موضوع متأسفم! «شاتوشکا»، میدانی چه خوابی دیدم؟ او نزدم برگشته است و مرا صدا می کند. او بمن گفت: «گربۀ ملوسم، بیا پیش من». و از اینکه مرا اینطورصدا کرد بسیارشاد شدم. فکرکردم: «او دوستم دارد.»

«کاتوف» آهسته گفت:

  • ممکنست واقعأ نزدت برگرد!
  • نه، «شاتوشکا» این خواب و خیالست... او دیگربرنخواهد گشت. این تصنیف را میدانی:

بیک قصربزرگ نو، احتیاج ندارم.

دراین زندان تنگ و تاریک میمانم.

در اینجا زندگیم را می گذرانم وبه نجات خویش می اندیشم.

و بدرگاه خدا برایت دعا می کنم.

  • آه! «شاتوشکا»، «شاتوشکا»ی عزیزم، چرا هرگز از من سؤال نمی کنی؟
  • تو بمن چیزی نمی گوئی! در اینصورت، از تو سؤال نمی کنم!

خانم«لبیادکین» با چابکی گفت:

  • نه، چیزی نخواهم گفت، حتی اگرسرم را ببری! زنده هم بسوزانیم، چیزی نخواهم گفت! برای اینکه مردم بوئی نبرند مصائب را خوب تحمل می کنم و حرفی نمیزنم!

«کاتوف» بیش ازپیش سرش را بزیر انداخت و آهسته گفت:

  • میدانی که هرکس برای خود غم و غصه ای دارد.

خانم «لبیادکین» با شوروشوق جواب داد:

  • و اگرازغم و غصۀ من بپرسی بتو خواهم گفت! بله بتو خواهم گفت.

چرا نمی پرسی؟ «شاتوشکا»، بپرس، شاید بتو بگویم؟ التماس و زاری کن ناراضی شوم و آنرا برایت فاش کنم.

اما «شاتوشکا» خاموش شده بود. سکوت یکدقیقه برقرارشد. اشک از گونه های بزک کرده اش سرازیرشد، دستش را روی شانه های «کاتوف» همچنان گذاشته و آنها را فراموش کرده بود، اما دیگرباو نگاه نمی کرد.

  • اه! اهمیتی ندارد! گناهی بیش نیست!

«کاتوف» برخاست، نیمکتی را که روی آن نشسته بودیم، کشید و بمن فرمان داد: «برخیزند!» نیمکت را برد و سر جایش گذاشت، گفت:

  • نباید «لبیادکین» بفهمد. وانگهی، وقت رفتن است.

ناگهان «ماریا تیموفیونا» خندید و گفت:

  • همیشه از نوکرم حرف میزنی، از او می ترسی! بسیارخوب، خدانگهدارمهمانان عزیز. یک لحظه گوش کن! «نیلیچ» یا «فیلیپوف»، مالک ریش قرمز، چند لحظۀ پیش اینجا آمده بود. نوکرم، دراین هنگام گریبانم را گرفته بود. مالک او را گرفت و کشان کشان از وسط اتاق برد؛ «نوکرم» فریاد کشید: «کاری نکردم، من ازگناهان یک نفردیگررنج میبرم!» باور می کنی؟ همۀ ما ازخنده روده بر شدیم!
  • آه! «تیموفیونا»، من بودم که موهایش را گرفتم نه آن ریش قرمز! مالک پریروز بخانۀ شما آمده بود تا اعتراض کند! همیشه همینطوروقایع را در هم می کنی.
  • شاید تو را با او اشتباه کرده ام. برای این چیزهای بی اهمیت، مشاجره نکنیم! (خندید و ادامه داد): خواه شما مویش را گرفته باشید خواه دیگری، بی شک برایش اهمیتی ندارد.

«کاتوف» ناگهان مرا بطرف درکشانید:

  • بیائید! صدای در ورودی را شنیدم. اگر«لبیادکین» ما را اینجا ببیند، باز او را میزند! هنوز پلکان بالا نرفته بودیم که صدای مست آلودی را شنیدیم که تهدید می کرد و دشنام میداد. «کاتوف» مرا باتاقش کشانید و دررا کلید کرد.
  • اگر میخواهید جنجالی بر پا نشود، باید یک لحظه اینجا بمانید. او مانند خوکی میغرد، برای اینکه باز در آستانه در روی زمین درغلتیده است. هر بار اینواقعه اتفاق می افتد!

با وجود این نتوانستیم از جنجال جلوگیری کنیم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: سه شنبه 25 تیر 1398 - 08:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1736

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4082
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030734