Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان- قسمت پنجم

تسخیرشدگان- قسمت پنجم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

درعمارت «لبیاد کنین» کاملا بسته نبود و ما با آزادی کامل وارد شدیم. عمارت از دو اتاق کوچک محقرتشکیل یافته و دیوارهایش از دود سیاه شده بود و با فرش کثیف کاملا پاره پاره ای مفروش بود. در اینجا سابقا قهوه خانۀ «فیلیپوف» دائربود که اکنون آنرا بخانۀ جدیدش منتقل کرده بود. از آن زمان، اتاق ها همچنان بسته مانده بود، باستثنای اتاقهائی که «لبیاد کین» اشغال کرده بود. در این اتاقها بجای مبل، نیمکت ها و میزهای چوبی ساده بچشم میخورد؛ علاوه برآن، یک صندلی راحتی بی دسته دیده میشد. در اتاق دیگر، در گوشه ای تختخوابی که ازیک گلیم محلی پوشیده شده بود، وجود داشت. آن به مادموازل «لبیاد کین» تعلق داشت. اما کاپیتن روی زمین می خوابید و اغلب لباسش را بیرون نمیآورد. همه چیز کثیف بود. دراتاق اول یک کهنۀ ضخیم و بزرگ وخیس روی زمین افتاده بود؛ درکنار آن، یک کفش کهنه وسط گودال آبی غوطه ور بود. آشکار بود که در اینجا هیچکس بفکر نظافت و جمع جورنیست؛ آنچنانکه «کاتوف» بمن گفته بود، دراین عمارت آتش روشن نمیشد، غذا تهیه نمی گردید، حتی سماور وجود نداشت. هنگامی که کاپتین با خواهرش در این عمارت مستقرشدند، هیچ چیز نداشتند. بنا بگفتۀ «لیپوتین»، ابتدا کاپیتن بگدائی پرداخت. پولی که ناگهان بدستش آمد، آنرا به مشروب داد. شراب او را خشمگین می کرد، بنابراین فرصتی نداشت که بخانه و زندگی بپردازد.

مادموازل «لبیاد کین» که بی اندازه مشتاق دیدارش بودم، در گوشۀ اتاق دوم، روی نیمکتی، برابرمیزناصافی، آرام نشسته بود. هنگامی که دررا بازکردیم، او از ما سؤالی نکرد و تکانی نخورد («کاتوف» بمن گفته بود که درهای عمارت آنان هرگزبسته نمی شود و حتی یکبار، درخروجی سرتا سر شب همچنان بازمانده بود).

درروشنائی شمع کوچکی که در یک شمعدان آهنی قرارداشت، زن تقریباً سی ساله ای را دیدم که ظاهرأ بیمارمینمود و بسیارلاغربود یک جامۀ تیرۀ فرسوده ای بتن داشت، گردن درازش برهنه بود، موهای سیاه و کم پشت اش در پس گردن حلقۀ کوچکی تشکیل داده بود ( بلندی آن از مشت یک بچه دوساله تجاوز نمی کرد). او ما را با حالتی دلنشین وراندازکرد. برابراو، کناریک شمعدان، یک آینۀ کوچک، یک دسته ورق مستعمل، یک جزوه تصنیف پاره پاره و یک تکۀ کوچک نان را که یک یا دوبار بآن گاز زده شده بود، دیدم. بخوبی آشکار بود که مادموازل «لبیاد کین» عادت داشت بزک کند و لبهایش را قرمزو ابروهایش را سیاه کند، هر چند که ابروهایش کشیده و سیاه و باریک بود. با وجود بزکی که کرده بود، روی پیشانی اش سه چین بزرگ دیده میشد. میدانستم که می لنگد، اما این باراو برخاست و برابرما راه نرفت. چهرۀ لاغرش در اوان جوانی می بایست دلچسب بوده باشد. چشمان خاکستریش حالت مهربان و آرام داشتند و ازنگاهش فکرو اندیشه و صداقت و حتی شادی خوانده میشد. شادی آرامی که همچنان در لبخندش منعکس بود مرا بشگفت انداخت، زیرا از شلاق قزاقی و آزارو شکنجه های ناهنجاربرادرش اطلاع داشتم. نفرت عمیق و ترسناکی که از دیدن یکی از این موجودات محروم بانسان دست میدهد، در من ابداًایجاد نشد. از همان لحظۀ نخست، حتی از دیدنش لذت بردم! بعداً یک حس رحم و شفقت، عاری از هر گونه تنفر، در من ایجاد شد. همینکه از آستانۀ در گذشتم. «کاتوف» او را بمن نشان داد و گفت:

  • او روزهایش را تک و تنها یا دربرابرآینه اش یا با فال ورق می گذراند.

او ازاینجا تکان نمیخورد. برادرش باو غذا نمیدهد و پیرزن مهربانی که در حیاط خلوت سکونت دارد، گاهی چیزی برایش میآورد. چطورجرات می کنند او را با یک شمع روشن تنها بگذارند!

تعجب کردم که «کاتوف» بلند صحبت می کرد، مانند اینکه او حضور نداشت.

مادموازل «لبیاد کین» با لحنی خسته گفت:

  • سلام، «شاتوشکا» chatouchka .

«کاتوف» جواب داد:

  • مهمانی برایت آورده ام، «ماریا تیموفیونا» Timofievna.
  • خوش آمدید. نمیدانم چه کسی را آورده ای. او را نمی شناسم!

او از پشت شمع مرا خیره نگریست، بعد دوباره به «کاتوف» رو کرد و گفت ( بی اینکه در سراسرمکالمه بمن توجهی کند، مثل این بود که من در کنارش نایستاده بودم):

  • تو ازبس در اتاقت تنها بسربردی، خسته شدی؟

«ماریا تیموفیونا» لبخندی زد و دو ردیف دندانهای بسیارزیبایش نمایان شد.

  • من خسته شدم و مشتاق دیدارت بودم.

«کاتوف» نیمکتی را به میز نزدیک کرد، نشست و مرا هم درکنارخود نشانید.

  • خوشحال می شوم که با کسی حرف بزنم؛ فقط تو «شاتوکا»، مضحکی وبه یک کشیش شبیهی. کی سرت را شانه کردی؟ صبر کن زلفهایت را درست کنم. (او از جیب اش یک شانۀ کوچک بیرون آورد.) شاید از آنوقتی که سرت را شانه کردم، هنوز بآن دست نزدی؟

«کاتوف» خندید:

  • من شانه ندارم.
  • راست میگوئی؟ خوب، یکی بتومیدهم، نه این را، یک شانۀ دیگربمن یاد آوری کن...

مادموازل «لبیاد کین» با حالتی جدی سر«کاتوف» را شانه کرد؛ حتی چین و شکنی بآن داد، بعد سرخود را عقب برد و کارخود را تحسین کرد و شانه را در جیب اش گذاشت و گفت:

  • میدانی، «شاتوشکا» تو مرد عاقلی. چطور شده که اینطورکسلی؟ نمی فهمم که چرا باید کسل بود. ناراحتی و دلواپسی غیراز کسالت است. اما من خود را سرگرم می کنم!
  • حتی وقتی که برادرت اینجاست؟
  • منظورت «لبیاد کین» است؟ او نوکرمنست! برایم فرق نمی کند که باشد یا نباشد. کافیست باو امرکنم: «اوهو، «لبیاد کین»، آب بده!» یا: ««لبیاد کین»، کفشهایم را بیآور» و اومیدود... حتی گاهی، میلم می کشد که باو نگاه کنم و بخندم!

«کاتوف» بازبطرف من برگشت و بی هیچ ناراحتی گفت:

  • کاملا راست می گوید. با «لبیاد کین» مثل نوکررفتار می کند. بارها شنیده ام که فریاد می کشید: « «لبیاد کین»، آب بده!» و قهقهه می خندید. با این تفاوت که «لبیاد کین» بجای فرمانبردن، اورا میزد، اما از«لبیاد کین» نمی ترسد. او هر روز دچار حملۀ عصبی میشود و حافظه اش را از دست میدهد و آنوقت همه چیز را فراموش می کند! فکر می کنید بیادش مانده است که ما چگونه وارد شدیم؟ واگربیادش مانده باشد، در ذهن اش درهم و برهم است و هر چند که هنوزاسمم را بخاطردارد، ما را بجای دیگران می گیرد. اهمیتی ندارد که من اینطوربرابراو حرف میزنم. همینکه با او حرف نزنی، دیگرگوش نمیدهد و در خیالات اش غوطه ورمی شود. وقتی می گویم «غوطه ورمی شود» اغراق نگفته ام. او خیالباف عجیبی است. او می تواند یک روز، هشت ساعت تمام از جایش تکان نخورد. این نان را می بینید؟ از صبح تا کنون یکباربآن گاززده است. فردا آنرا تمام می کند. نگاه کنید، فال ورق را شروع کرد!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان- قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: دوشنبه 24 تیر 1398 - 08:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1821

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 448
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027100