Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دم سگ- قسمت آخر

دم سگ- قسمت آخر

نوشته: عزیز نسین
ترجمه: ثمین باغچه بان

هی پا شدن و هی نشستن، آخرسر گفتن:

«- شماها خیال نکنین که دولت، خوک‌ها رو مفتی می‌خواد، نه... شما هر خوکی رو که کشتین فقط دمشو میارین به ما تحویل می‌دین، منم جای اون دم که ازتون تحویل می‌گیرم یه رسید می‌دم به دستتون، شمام اون رسید رو ور میدارین می‌برین اداره کشاورزی محل، میدین آقای رئیس ذیلشو امضاء می‌کنن، اونوخ اونو می‌برین بانک. بانکم در مقابل هر دم خوک دوازده قروش و نیم بهتون پول می‌ده... دیگه چی می‌خواین، از قدیم ندیما گفتن: واسه یکی بمیر که دست کم واست تب کنه. واقعا حیف اون جونی که ما مامورین دولت برای شما نمک ‌نشانس‌ها می‌کنیم، خلاصه اینو باید بدونین که مبارزه با خوک در سراسر کشور شروع شده، ایالت ما نباید تو این مبارزه از بقیه عقب بمونه... ما خوب نیست، فهمیدی؟ خب بگو ببینم گندم کیلویی چنده؟

عرض کردم:

«بانک از ما هر کیلوشو هشت قروش می‌خره.»

فرمودن:

«- حالا می‌بینی؟... برای هر یک دم خوک یک کیلو و نیم گندم بهتون می‌دن، اگه من جای شماها باشم،‌جای این که بذارم زن و بچم همینجور بیکار بشینن، می‌فرستمشون تو مزارع خوک شیکار کنن، اونوخ دم خوک‌ها رو می‌فروختم به دولت و جاش گندم می‌گرفتم... یاللا... بلن شو بزن به چاک دیگم یه کلمه حرف نزن، اگه تمرد بکنین به ژاندارمری دستور می‌دم تا بیان شیکار خوکو بهتون یاد بدن»

عرض کردم:

«- خدا سایه تونو از سرما کم نکنه»

و پا شدم رفتم توده، هر چی دیده بودم و شنیده بودم براشون گفتم:

یکی از دهاتیا گفت:

«- خب، خوک بخریم، ازشون جفت کشی کنیم، دماشونو بچینیم ببریم واسه آقای بخشدار.»

بقیه قبول نکردن. گفتن:

«- خوک نجسه»

یکی دیگه‌شون گفت: تو اون شهری که خدمت سربازی می‌کرده خوک فراوون بوده، دهاتیا که اینو شنیدن روشونو کردن به من و گفتن که:

«- وکیل‌باشی، اگه زحمت نباشه برو تا اونجا و سی‌دم خوک بخر و وردار بیار»

تا اون شهری که دهاتیه نشونی داد، با قطار راه آهن دو روز و دو شب راه بود...

گفتم:

«- حالا که تا اونجا می‌رم اقلا زیادتر بخرم که خرج راه در بیاد»

قبول کردن. از بانک پول قرض کردیم و دو تا هم گونی انداختیم رو کولمونو راه افتادیم... زیاد درد سرتون ندم... تو راه که می‌رفتم خیال می‌کردم فقط دهاتیای هم ولایتی من زرنگن، اما وقتی که به اونجا رسیدم، دیدم خدا برکت بده، جماعتی تو شهر ریخته که نگو. از تموم دهات اطراف برای خریدن دم خوک اومده بودن اونجا... چن جا، تو میدون، دم خوک تل انبار کرده بودن و هر کسی به اندازه وسعش می‌خرید، قیمت کردم، گفتن:

«- دونه‌ای بیست و دو قروش.»

گفتم:

«- ای بابا اااا، پدرتون خوب، مادرتون خوب، دولت همه‌ش دونه‌ای دوازده قروش و نیم به ما پول می‌ده، تازه پول بلیط و خرج راهمونو باید ازش درآریم...، هر کاری کردیم پونزده قروش پایین‌تر نیومد... آقایی که شما باشین، ما هم دویست تا خریدیدم و ریختیم تو گونی‌ها و رفتیم کاروونسرا که فرداش راه بیفتیم.

کاروونسرادار گفت:

«- وکیل باشی اینا چیه خریدی»

گفتم:

«- دم خوکه»

و نشونش دادم. گفت:

«- مرد حسابی، مگه عقلتو جای پنیر گذاشتی لای نون و خوردی؟»

گفتم:

«- مگه چطور؟

گفت:

«- اینا دم خوک کجا بودن»

گفتم:

«- پس چی‌ین؟»

گفت:

«- به این سن و سال رسیدی، موهاتو سفید کردی، باید می‌فهمیدی که اینا دم سگه»

فهمیدم که یارو دم فروشه حقه رو سوار کرده، به قراری که کاروونسرادار می‌گفت: یارو دم فروشه دم سگارو می‌چینده و می‌زده تو روغن زیتون و به جای دم خوک به خلق خدا جا می‌زده.

گفتم:

«- پس حالا چاره ما چیه؟»

گفت:

«- راه داره. تو باید اینارو ببرین به ولایت خودت، یه خورده از تهشون بزنی، دم‌هایی که پشم آلوئن یه خورده پشماشو بچینی و بزنی تو روغن زیتون و خوب بمالیشون. بعد ورداری بری اداره کشاورزی، محاله بتونن بفهمن...»

روز بعد راه افتادیم هوا گرم بود و راه دراز. دم‌ها تو راه بو گرفت و کرم گذاشت، مسافر‌ها،‌ بیچاره‌ها همونجور دستمال به دماغشون گرفته بودن و پیف‌پیف می‌کردن.

وقتی به دهمون رسیدم گفتن: وکیل باشی، از قرار معلوم همین روزا مبارزه با ملخ و کلاغ هم شروع می‌شه...

خلاصه، از دهات اطراف شنیدن که ما تو دهمون دم خوک فروشی داریم و ده ما شده زیارتگاه دم‌های زیادی رو فروختیم یکی پنجاه فروش و سی تا سهمیه خودمونو بردیم خدمت اقای بخشدار اقای بخشدار همین که چشمشون به دم‌ها افتاد فرمودن:

«- حالا دیدین که بی‌خودی یکی به دو می‌کردین»

ودس کردن یکی از دم‌هارو ورداشتن، سبک سنگین کردن و فرمودند:

«- چه دمی... خدا می‌دونه خوکش چه خوک نکره‌ای بوده و چقدر از محصول ذرتو نفله کرده»

بله...، از اون به بعد دهاتیا پاشونو تو خونة من نذاشتن و می‌گفتن که ما نجسیم.

منم چن‌تا از دنیا دیده‌ها و ریش سفید‌ها رو جمع کردم و قضیه‌رو براشون از سیر تا پیاز تعریف کردم و گفتم:

«- که اونا دم خوک نبود...، دم سگ بود...، اونا انداختن به ما و ما هم انداختیم به اقای بخشدار. گناهش هم به گردن اونایی که اول انداختن.»

آقایونی که شما باشین بعد هم تموم ریزه کاریاشو یادشون دادیم...، بالاخره هر کاری لمی داره...

یکی از بچه‌ها چشم و گوشش واز بود دست به کار شد و از اون تاریخ سگ دم‌دار تو این ولایت پیدا نمی‌شه و دم سگ یکی از عمده‌ترین صادرات قصبه ماست...، ببخشین که سرتونو درد آوردم... چن روز قبل رفتم سراغش گفتم:

«- کار و بار چطوره؟»

گفت:

«- بد نیست، فعلا که زیر سایه سگا زنده‌ایم، شکر.»

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 37 - تیر سال 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 23 خرداد 1398 - 19:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2008

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1906
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004292