آقای بخشدار که خلقشون تنگ شده بود، شروع کردن به پرخاش و گفتن:
«یعنی چی؟... ندیدن که ندیده باشن، گوش من این حرفارو نمیشنفه، امسال باید سی تا لاشه خوک از ده شما تحویل بگیریم.»
عرض کردم:
«- قربون، آخه توده ما که خوک پیدا نمیشه، تو دهات اطرافم، همینطور، شما به این حرف دهاتیا که وقتی اوقاتشون تلخ میشه میگن: «یارو مث خوک میمونه» نیگا نکنین. اینا فقط اسم خوکو شنیدن و همین، خود خوکو هیچوقت ندیدن، اگه ازشون بپرسین خوک چه شکلیه، مثل خر تو گل وا میمونن»
آقای بخشدار پاک از کوره در رفتن، یه دسته کاغذ از تو جعبه میزشون درآوردن و گفتن:
راس راسی که خیلی آدم نفهمی هستی، دولت شب و روز تو فکر شماس، چه کارها که واسه شما نمیکنه، بیا جلو و ببین، همهاش تو این کاغذا نوشتهس»
بعد پرسیدن:
«- سوات داری؟»
عرض کردم:
«- خیر قربان»
فرمودن:
«- سلطان افتخاری روباش!»
عرض کردم:
«- اختیار با سرکاره»
فرمودن:
«- گوشاتو واکن»
عرض کردم:
«- گوشم با جنابعالیه»
فرمودن:
«- این کاغذ و میخونم تا ببینی توش چی نوشته. نوشته که: خوک بزرگترین دشمن مزارع ذرته- نوشته که: ذرت بزرگترین منبع درآمد کشوره. نوشته که: برای زیاد شدن محصول ذرت و حفظ منافع دهاقین و کشاورزان عزیز- گوشاتو خوب وا کن، یعنی برای حفظ منافع همین شماها- بله، برای حفظ منافع شماها مبارزه با خوک ضروریه. نمیدونم با چه زبونی باید شماهارو حالی کرد، برای زیاد شدن محصول ذرت باید خوکارو کشت، فهمیدی؟»
عرض کردم:
«- بله قربون فهمیدم، این قدرهام دور از جون سرکار «چیز» نیستم، باید خوکارو کشت، ما هم عرضی نداریم، شما نیشون بدین، کشتنش با ما»
فرمودن:
«- برین تو مزارع ذرت»
عرض کردم:
«- شما باید بهتر از ما بدونین که ما کشت ذرت نداریم. پدرامونم نداشتن، پدرای پدرامونم نداشتن، حالا اگه خوک دشمن مزارع ذرته باشه، ما که نه ذرت داریم نه خوک.»
فرمودن:
«- بکارین آقا، بکارین... همین جور دس رو دس گذاشتن و نیشستن که کار نشد. شما ذرت بکارین اونوخ خوکا خودشون میان. وقتی هم که خوک اومد شیکارش کنین، هم یه کاری کردین، هم پولی گیرتون اومده همم که اوامر دولت اجرا شده»
گفتم:
«به روی چشمم، حرفی نداریم. ولی شما خودتون بهتر از ما میدونین که اینجاها ذرت عمل نمیاد. سال شیش تا هشت ماه زمستون داریم، اونم چه زمستونی که خرسو میترکونه، نصف بیشتر سال چنون یخ و یخ بندونی میشه که تف بندازی تو هوا یخ میکنه و میفته رو زمین»
فرمودن:
« به هر بهانهای که شده میخواین از زیر کار در برین، هر حرفی که بتون میزنن فورا یه جوابی براش تو آستینتون حاضر دارین. خجالت داره، واقعا که خجالت داره. کشاورزای آمریکایی روی یخهای قطبی گل میخکی به عمل میارن به این گندگی که رنگ و بوش آدمو گیج میکنه، اونوخ شماها همینو بلدین که بگین «نمیشه».
آقایی که شما باشین، بنده دیگه حوصلم تموم شد. گفتم:
«- حضرت عالی به اونایی که این دستور و دادن بفرمایین که دستور بدن برف نیاد. اونوخ ما هم ذرت میکاریم تا خوک به یاد تو کشت و کارمون و شیکارش کنیم»
فرمودن:
«- آهای!... مواظب خودت باش، به مامور دولت در حین انجام وظیفه توهین میکنی؟ میدونی که حداقل مجازات این عمل دو سال حبسه؟»
گفتم:
«- اختیار دارین قربون، ما سگ کی باشیم که به مامور دولت توهین بکنیم، بنده فقط عرض کردم که تو ده ما خوک پیدا نمیشه»
آقای بخشدار فرمودن:
«- بازم که داری زبون درازی میکنی، تو بهتر میدونی که اینجا خوک هست یا نیست با اونایی که این دستور و صادر کردن؟ تو بهتر میفهمی یا اونا؟ حالا دیگه جلوی فرمون دولت مقاومتم میکنی؟»
عرض کردم:
«- اختیار دارین قربون، ما مردم جاهل و بیسوات چه به این فضولیا، ما غلط میکنیم که بهتر از اونا بدونیم، ولی ده ما خوک نداره، تو دهات اطرافم خوک پیدا نمیشه»
آقای بخشدار سر ما داد کشیدن که:
«- اونایی که این دستور و صادر کردن، کتابها رو میخونن. نقشهها رو زیر و رو میکنن اونوخ میفهمن که کجا خوک هست کجا خوک نیست، فهمیدی؟. شماها هستین که از یه وجب اونورترتون خبر ندارین، بیا جلو نیگا کن ببین اینجا چی نوشته»
به عرضشون رسوندم که:
«بله، نیگا کردم. ولی تو دهات ما خوک به هم نمیرسه»
فرمودن:
«راس راسی که عجب مردم نمک به حرومی هستین، شب و روز واسه شما خواب و خوراک نداریم، شب و روز مشغول فداکاری هستیم، دائم واسه خاطر شما جون میکنیم، یه ذره قدرشناسی ازتون نمیاد، ... این دستور و وزارت محترم کشاورزی صادر کرده، میفهمی یا نه؟... بعدم اونا بخشنامه کردن فرستادن برای ایالات و نوشتن که: آقا امسال باید تو ایالت شما فلان تعداد خوک کشته بشه... آقای استاندار هم که خودشون نمیتونن کار و بارشونه ول کنن برن شیکار خوک، معلومه، رونوشت همون بخشنامهرو با یه یادداشت فرستاده واسه فرموندار ما که: آقا، امسال باید از حوزه ماموریت شما اینقدر لاشه تحویل بشه، آقای فرموندار هم رونوشت اون بخشنامه و اون یادداشت را به ضمیمه به یادداشت دیگه فرستاده برای بخشدارها... منم رونوشت همه اون نامههارو به کدخداها ابلاغ کردم... راس راسی که کله شماهارو با پهن پر کردن... من هم اون اندازه خوکی رو که ازم خواستهان توی دهات بخش تقسیم کردم، سیتاش افتاده به ده شما... حالا بازم پرحرفی کن.»
بنده عرض کردم:
«- قربان، ما که نگفتیم جاهل و بیسوات نیستیم، هر چی که شما بفرمایین ما همونیم عرض ما فقط اینه که تو دهات ما خوک گیر نمیاد»
اقای بخشدار که خلقشون حسابی تنگ شده بود، اخموشونو کشیدن تو هم و چنون مشتی رو میز کوبیدن که قلم و دوات پرت شد رو زمین و داد کشیدن به جون من که:
«میخوای بگی که متخصصینی که سالهای سال با خرج دولت رفتن تحصیل کردن هیچی نمیفهمن، آقای کارشناس یه جو عقل نداره، آقای استاندارم همینجور؟ آای فرموندارم همونجور؟، منم بدتر از اونا؟ آره؟ منم بدتر از اونا؟ ... فقط شماها میدونین که اینجاها خوک پیدا میشه یا نه؟ تو اصلا میدونی که اگه این قضیه بیخ پیدا کنه کار به کجاها میکشه؟... اول همه پای من در میدونه، اول از همه به خودم که بخشدار این بخشم بر میخوره، از من که رد شد میخوره به آقای فرموندار، از ایشون که رد بشه میخوره به اقای استاندار از ایشونم که گذشت میخوره به جناب آقای وزیر، حالا دیگه، همینجور بگیر و برو جلو... وای، وای، وای...»
عرض کردم:
«- اختیار با سرکاره»
فرمودن:
«- اختیار با سرکاره، مختیار با سرکاره که حرف نشد»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در دم سگ- قسمت آخر مطالعه نمایید.