چیزی که توی این دهات توجه مرا خیلی جلب کرد، این بود که سگها، اغلب خیلی نکره بودند و هیچ کدامشان دم نداشتند.
به آموزگار دبستان ده که همراهم بود گفتم:
«من اینو میدونستم که دهاتیها، برای این که سگاشون گیرنده بشن، گوش اونارو میبرن نمک و فلفل میزنن به خوردشون میدن. اما نشنیده بودم که دمشون رو هم ببرن».
آموزگار گفت:
«شاید این سگا نژادشون اینجور باشه»
به دهاتی پیری که ما را در منزلش مهمان کرده بود، گفتم:
«واسه چی این سگا دم ندارن؟ ... نژادشون اینجوریه؟...»
پیرمرد خندید و گفت:
«آقا، نقلش درازه، اگه سرتون درد نمییاد براتون میگم»
و شروع کرد به تعریف کردن:
«- چن سال قبل، بخشدار این ناحیه، دستور داده بودن که امسال باید سی تا خوک توی ده بکشیم. آقایونی که شما باشین، وقتی این خبر به گوش ما دهاتیا رسید، هممون تعجب کردیم... دهاتیا جمع شدن و اومدن پیش من و گفتن:
«- تو از ماها دنیا دیدهتری، از همه ماها بهتر ته و توی کارها رو در میاری... برو خدمت اقای بخشدار، حالیشون کن»
رفتم خدمت آقا بخشدار. عرض کردم:
«- قربان، بنده چهارده سال آزگار خدمت سربازی کردهام، جایی نمونده که ندیده باشم: از «یمن» و «طرابلس» گرفته تا!!!!... «داردانل» و «قفقازیه» همه جا رو وجب به وجب از پاشنه در کردم.»
آقای بخشدار فرمودن:
«- نمیخواد پر حرفی کنی. ما چی کار کنیم که تو چهارده سال آزگار سربازی کردی؟ خب همه میرن خدمت سربازی، تو هم وظیفه ملی تو انجام دادی... حالا چیه؟ اومدی مزد انجام وظیفه تو از من وصول کنی؟...»
عرض کردم:
«- اختیار با جنابعالیس، قربون، منظور عرض بنده این نبود. میخواسم عرض کرده باشم که بعد از اونم، در «جنگهای استقلال» به طور داوطلب سینه سپر کردم و جنگیدم، جوونارو دور خودم جمع کردم و سر کوه سنگر گرفتم. یه حکم دادن دستم به این بزرگی، و منو «فرمونده جبهه» کردن»
آقای بخشدار دویدن تو حرفم که:
«- وقت منو با این مزخرفات تلف میکنی.... وقت اداری من ارزش داره... کار دولت لنگ میشه»
عرض کردم:
«- خدارو هزار مرتبه شکر که بالاخره اونا شیکست خوردن و ما فتح کردیم، ... آقای بخشداری که شما باشین، وقتی برگشتیم تو ده، یه جای سالم تو تموم تن من نبود. همه تن و بدنم از گلوله تفنگ و مسلسل و از زخم شمشیر و سر نیزه سوراخ سوراخ و تیکه تیکه بود»
خلاصه، ما هر چی میخواستیم قضیه رو به آقای بخشدار حالی کنیم، آقای بخشدار میدویدن وسط حرف ما و نمیذاشتن. فرمودن:
«- مرد حسابی، یعنی میخوای عوض خدمتی که در راه وطن انجام دادی برات مقرری و ماهیونه تعیین کنیم؟... میخوای چه تاجی به سرت بزنیم؟... مگه نمیدونی که این ملت فقیر تو چه وضعیه؟»
عرض کردم:
«- اختیار دارین قربون، مگه کوریم؟... همین هفته پیش بود که تحصیلدار بخشداری اومد گاو زرد مارو مصادره کرد... حالا اجازه بفرمایین تا بقیه عرایضمو عرض کنم... بله... دولتم خدمت مارو بیاجر نداشت «مدال نوار قرمز» بهمون داد، یه کاغذهایی هم دستمون دادن که خطش با آب طلا نوشته شده، زیرشم امضاء و مهر داره.... خلاصه این که، سر آقای بخشدار و درد نیارم.
یه روزگاری یه معلم از شهر فرستادن برای ده تا بچههای مارو با سوات کنه. بنده سرگذشت خودمو براش میگفتم. شبای دراز زمستون مینشستیم دور منقل، من میگفتم و اونم مینوشت. یادش بخیر بهتر از شما نباشه جوون خوبی بود، هر کجا که هست خدا حفظش کنه، اگرم مرده خدا بیامرزتش. چن سالی تو ده ما بود تا این که ماموریتش تموم شد و منتقل شد به یه ده دیگه، باری... روزی گذشت و روزگاری گذشت، یکی از بچههای همین ده که واسه تحصیل رفته بود به شهر، برگشتن اومد سراغ من که:
«- وکیل باشی، سرگذشتتو انداختن تو روزنومهها...»
بله... آقای بخشدار که شما باشین، همون معلمه سرگذشت مارو داده بود تو روزنومهها انداخته بودن، بعضیها میگن پولی هم بالاش گرفته بود، گناهش گردن اونایی که میگن، حالا دیگه نمیدونم پول گرفته بود یا همین جوری داده بود، به هر حال ما که چشم داشتی نداشتیم، اگرم فروخته، حلال و خوشش باشه، حرفمون یادمون نره: عرض کنم به حضور انورتون که، دولت، وقتی سرگذشت مارو خوند، یه درجه سلطانی افتخاری هم به ما مرحمت کرد... سابق روزای عید ملی مارو احضار میکردن به پایتخت، تو رژه قشون شرکت میکردیم... چه کنیم جوون بودیم، حالا دیگه پیر شدیم، زانوهامون دیگه گیر نداره، اما همین حالاشم اجازه نومچهی رسمی دارم که روزای عید ملی لباس قشونی بپوشم و شوشکه ببندم... اما از ما دیگه گذشته، اون لباس خوشگل صاب منصبی، بایراق و پاگون و زرق و برفش به این موهای سفید نمیاد، پدرامونو خدا بیامرزه، خوب گفتن: «جوونیو برازندگی» بله... حالا دیگه دور دور جووناس، تازه اگرم بخوام، از دستم برنمیاد: اگه تک و تومون ور داره، همین اندازه که بتونیم یه جفت چارق بخریم و پامون کنیم، خیلی کار کردیم. دولتم که خب البته معلومه این اجازه رو واسه دلجوییه که به ما داده... باشه... خدا سایهشو از سر ما کم نکنه...»
آقای بخشدار باز تو حرفم دویدن و فرمودن که:
«- پس چه میخواستی؟... درجهی «سلطانی افتخاری» بهت دادن و بازم دو قورت و نیمت باقیه؟... میخواستی سرتیپت بکنن؟... منی که یک عمر جون کندم و درس خوندم. تازه خدمت نظامم رو با درجه «نایب سومی» طی کردم. تو رو سلطانت کردن و باز هم حرف داری؟»
عرض کردم:
«- آقای بخشدار. شما نیگاه به حالام بکنین، یه روزگاری بود که پونصد تا سوار و هزار تا تفنگدار گوش به فرمونم بودن، وقتی دست به اسلحه میبردم. لشکر کفار مثل گله آهو از جلوم فرار میکردن، خیلی از سر کردههاشون با همین دستای من به خاک افتادن، اونایی که جیگرشو داشتن. از ترس من لنگه کفششونو جا میذاشتن... نیگا به حالام نکنین جناب آقای بخشدار، روزگاری بود که نعرم زهره شیر و میترکوند... خب دیگه گذشت اون روزها، دیگه آفتاب عمر ما لب بومه، یه پامون رو هواس، یه لنگمون لب گور، دیگه نه چشمداشتی به مقام و منصب داریم نه به مال دنیا ...»
آقای بخشدار باز دویدن تو حرفم که:
«- استغفرالله العلی العظیم!... اخه پس حرف حسابیت چیه؟ چی میخوای؟»
عرض کردم:
«- بنده رو دهاتیا فرستادن خدمتتون... دستور صادر فرمودین که امسال باید سی تا خوک بکشیم... واسه این مزاحمتون شدم که به عرض برسونم تو تموم دهات این اطراف جز من هیچکس رنگ خوک و ندیده. تازه بنده هم فقط تو جبهه «گالیچای» بود که خوک دیدم...
اگه مرده خدا رحمتش کنه. اگرم زندس گوشش صدا کنه. به استواری داشتیم که به «سرکار حسنی» معروف بود. بعض شما نباشه واس خودش مردی بود. یه هیکل داشت که چی بگم، .... ماشالا ماشالا از این در تو نمیومد و دو تا مثل حضرت مستطاب عالیرو میتونس رو یک شاخ سیبیلش قپون کنه. بله... یه شب بنده رو با «سرکار حسنی» مامور اکتشاف کردن، یه شیر ناپاک خورده تخم کافر، تیری در کرد که صاف، همین بالای کشاله رون مار و سوراخ کرد و انداختمون.
سرکار حسنی گفت:
«چی شد وکیل باشی؟ زخم ورداشتی؟»
گفتم:
«نه سرکار»
آقای بخشداری که شما باشین، اون روزگارم مردا، راسی راسی مرد بودن، «سرکار حسنی» هم یکی از اون مردای روزگار بود، نیگا به درجه و پاگونش نکرد و مارو دوش کشید و همونجوری بردمون دادم مریضخونه سیار آلمانیا، خدایا اگه مرده با حوریهای بهشت همدمش کن، اگرم زندس عمر درازی بهش بده، بله... خلاصه کلوم، اینو عرض میکردم که بنده هم خوک رو فقط اونجا، تو مریضخونه آلمانیا بود که رویت کردم والسلام.
آلمانیا خوکداری میکردن. منم از ترس اینکه نکنه از گوشت این نجس به خوردم بدن، تا وقتی اونجا بستری بودم غیر از نون خالی به هیچی لب نزدم. باس ببخشین که سرتونو درد آوردم. چه میشه کرد، پیرها یه خورده پرچونه میشن، منظور عرضم این بود که: تو دهات این اطراف، غیر از من، هیچکی رنگ خوکو ندیده»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در دم سگ- قسمت دوم مطالعه نمایید.