آن وقتها من بچهی گدایی بودم یکی از بیست و سه برادر- همچون بیست و سه ماهی کوچک در جویبار زندگی- که سرنوشت با قلاب خود یکی از آنها را جدا کرد، تا برای دم جنباندن به گرداب اقیانوسها، روانه کند.
عمویم مرا در «وال پارائیزو» رها کرد و من به «بوئنوس آیرس» رسیدم. مسافرت بسیار بدی بود. به یاد دارم در ایستگاه «ویلا مرسدس» یک ترمزبان که در سرتاسر قطار با ضربات چکش از چرخها بازدید میکرد، گریبانم را گرفت و با ابزار لعنتیاش به سرم کوفت و وادارم کرد تا جایی را که در زیر واگون آخری در ایستگاه «مندوزا- سن لوئی» برای خود تهیه کرده بودم ترک کنم.
در چنان موقعیتی جز این که به علفهای بلند پناه ببرم چاره دیگری نداشتم. ولی در تاریکی غروب هیچ چیز غمگینتر از علفزار وسیع نیست. تنهایی بیانتها و دریای علف. چیزی بود که رهایی از آنها غیرممکن به نظر میرسید. هر چند گاه، صدای خرد شدن استخوان اسبهای مرده را زیر پایم میشنیدم و چنین فکر میکردم: «شاید یکی از گاوچرانهای آرژانتین، همانطور که من این اسب را پیدا کردهام، مرا خواهد یافت.» نیم ساعت راه رفتم و بعد به لطف باری تعالی به موجود زندهای برخوردم.
گاوچران جوانی بود. مقابل در کومهای مشغول نواختن گیتار بود. وقتی که چشمش به من- که لباس ماموران راه آهن به تن داشتم افتاد- پرسید: آیا ترنم را گم کردهام؟ این بزرگترین کنایهای بود که میتوانست در نوع خود گفته شود و به جز آن گاوچران آرژانتینی، کس دیگری نمیتوانست با این کنایه به من نیش بزند.
ولی برعکس، او به خنده از من پرسید: که ترنم را گم کردهام. و همانطور نشسته، مشغول نواختن آهنگهای ناهنجار خود بود. اسبی خواستم. امتناع کرد. بعد کتم را کندم و با سیمهای گیتار به دور سرش پیچیدم و پیاده به راه افتادم. آن وقت فهمیدم که اسبان این گاو چرانان خلتر از صاحبانشان هستند.
به یاد دارم که یک خر قرون وسطایی. چیز عاقلانهای گفته بود که هیچ یک از اسبان جهان نباید شکی در آن داشته باشند: «اسبی فرار میکرد- چون که خطری متوجهاش بود- و خر با خیال راحت مشغول چریدن بود. اسب از او پرسید که چرا فرار نمیکند خر جواب داد: برای این که آنهایی که میروند صاحب اختیارند و آنهایی هم که میآیند صاحب اختیار» ولی چه کسی میتواند توقع داشته باشد که یک اسب نفهم علفزار، چیزی بیشتر از یک خر قرون وسطایی بفهمد؟ به قول او، جز گاوچرانش، کس دیگری نمیتوانست صاحبش باشد و لذا وقتی خواستم نزدیکش بروم به طرف علفزار فرار کرد.
هوا تاریک میشد. از سوی خاور، اولین روشناییهای لرزان بوئنوس آیرس از فرار علفها دیده میشد. کمکم احساس سرما میکردم. به دنبال چیز گرمی میگشتم تا به دوش بکشم. من در آن موقع بچهی گدایی بودم، نه کت داشتم و نه کلاه. میدانستم آنچه که در روی زمین پیدا میشود متعلق به کسی نیست که آن را پیدا میکند. ولی اگر من گوساله چند روزهای پیدا کردم و بر دوشم سوارش کردم، چه کسی میتواند درباره اصول اخلاقی من شک کند؟
گرم و لطیف بود و بوی شیر میداد.
وقتی به بوئنوس آیرس رسیدم شب شده بود. در شهر نیمه تاریک پرسه زدم تا این که به آدم بیسروپایی برخوردم.
میخواست که داستان گوسالهای را که بر دوش داشتم برایش شرح دهم و از کارهای شخصی خودم برایش حکایت کنم و با او نمیدانم به کجا بروم...
بالاخره کار به اینجا کشید که او میبایست به دنبالم بیاید. ولی من با وجود این که گوساله کوچکی به دوش داشتم، تندتر از او میدویدم، و بعد خود را در میدان کوچک محصوری یافتم، دریچه بازی دیدم، و بعد خود را در میدان کوچک محصوری یافتم، دریچه بازی دیدم، داخل شدم آنجا نردبانی بود از آن بالا رفتم، به تالاری رسیدم، آنجا هم نردبان دیگری بود. بعد از آن که از چهار نردبان دیگر بالا رفتم خودم را در جایی، نه زیاد وسیع، ولی با صفا دیدم فهمیدم شهر بوئنوس آیرس زیر پایم گسترده شده است و بالای سرم زنگها آویخته بودند. به این نتیجه رسیدم که در برج ناقوس هستم.
همانجا خوابیدم، تا ظهر روز بعد که صدای زنگها بیدارم کرد و آن گوساله کوچک خیره خیره به من نگاه میکرد.
مدت زیادی در بوئنوس آیرس ماندم و به لطف پروردگار، به کارهای زیادی مشغول شدم. مقدار زیادی پتروس (واحد پول آرژانتین) به چنگ آوردم. با وجود این، هیچ وقت. ناقوس میدان «سانتاماریا» را ترک نکردم، سپیده صبح خارج میشدم و شب دیرگاه برمیگشتم. برای خودم تخت خواب نرم و راحتی درست کرده بودم و در آنجا اندوختهام را حفظ میکردم. هر شب برای گوساله کوچک، شیر و جو و نان خرده و شکلات و یک سطل بزرگ آب میبردم. میدان کوچک همیشه خلوت بود. نزدیک ظهر مردی به آنجا میآمد تا ضربههایی بر ناقوس بنوازد. هیچ وقت کسی بالا نمیآمد. در آن موقع من بچهی گدایی بودم. وقتی به گوساله کوچکم که وحشت زده در برج ناقوس، در انتظارم بود، فکر میکردم. چشمهایم از اشک پر میشد.
او را مانند بچهی کوچکی دوست داشتم. و از او مانند طلسمی محافظت میکردم.
در بوئنوس آیرس، برای مدتی ماندم. وضعیت بد نبود، ولی یک روز بعد از ظهر به نوعی دلواپسی دچار شدم، به طرف لانهام برمیگشتم. میدان را پر از جمعیت یافتم که فریاد میکردند.
«چطور به سرش زده بود که خودش را در برابر پنجرههای بزرگ برج ناقوس قرار دهد. و آنجا، با دو دست خارج از نردهها بایستد و با خوشحالی به پایین نگاه کند؟ پدرش را در میآورم!»
معهذا جمعیت فریاد میزد: «یک گاو در برج ناقوس»- کسی که هر روز با گوسالهای دمخور است طبیعی است که متوجه رشد او نمیشود- در مدت دو سال، گوسالهای ماده گاو بزرگی میشود، ولی جمعیت،مسحور این جادوگری و فرق عادت شده بود و فریاد میکرد. برای این که نمیتوانست درک کند که چگونه یک گاو ماده قادر است از نردبانی بالا رود و از دریچههای تنگ و کوتاه بگذرد.
همه مضطرب بودند. ولی وقتی جسورترین آنها، با کورهای از آب مقدس بالا رفت و تخت خواب کوچک را دید و از زیر آن ساعت و زنجیرهای طلا و بشقابهای نقره و مقداری اسکناس پیدا کرد و جمعیت هم از جریان مطلع شد. همه به زانو درآمدند و به درگاه خدا دعا کردند و چنین ثابت شد که خدای مهربان. مرد ناشناسی را که با اقامت دو ساله خود در برج ناقوس کلیسای سانتاماریا، زندگی بزرگان بوئنوس آیرس را مختل کرده بود به عنوان تنبیه و مجازات، به ماده گاوی تبدیل کرده بود.
در آن موقع من بچه گدایی بودم، گریه کردم. نه برای فقدان اندوخته کوچکم، بلکه میدیدم که چگونه با شریفترین گاو آرژانتین، مانند یک جانی رفتار میکنند.
و چون عبور گاو ماده، از دریچهها غیرممکن بود. یک نفر پیشنهاد کرد که حیوان بینوا را در همان بالا قربانی کنند. دیگری به این جنایت اعتراض نمود که نباید فراموش کنیم که اگر درباره انسانی این اتفاق میافتاد. هرگز بدون محاکمه او را به دست جلاد نمیدادند.
پس از اعتراض این یکی، به گوشهای خزیدم و تنها مایه دلداریم این بود که نگاه کنم و ببینم که گوسالهام را با چه وسیله داهیانهای از برج ناقوس به پایین میکشند. از آن پس چه به سر این مخلوق بیگناه آمد:
آیا به کشتارگاه رفت و یا به زندان؟... خبر ندارم...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.