Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هاله‌ای به رنگ خون

هاله‌ای به رنگ خون

نوشته:خوزه ماریا جیرونلا (نویسنده اسپانیایی)
ترجمه: ابوالفضل علیرضا‌ئی‌فر

یک روز به او الهام شد که معابد باید با قلب ساخته شده باشند نه با سنگ، قلب‌هایی که چون آجر یکی بر روی دیگری قرار گیرند.

دختر باریک اندامش که پاهای بلندی داشت گفت: «چرا معبدی به آن صورت درست نمی‌کنی؟ معبدی که با قلب ساخته و پرداخته شده باشد.»

جواب داد: «حق به جانب توست» و آنگاه پس از پوشیدن کت به سوی قبرستان شهر به راه افتاد. صحبتش با قبرکن بسیار خلاصه و رک و راست بود و بنا شد برای قلب‌هایی که به اندازه معمولی باشند یک «دورو» و برای قلب‌های بزرگ هفت «پستا» بپردازند.

«موافقی؟»

«موافقم»

از آن روز به بعد هر شب بعد از شام در حالی که سیگار می‌کشید از بین درختان دو طرف جاده عبور می‌کرد و به طرف قبرستان می‌رفت. قبرکن هم در حالی که قلب‌ها روی میزش بود انتظارش را می‌کشید.

بعضی روز‌ها دوتا قلب داشت، گاهی چهارتا و در روز‌های مخصوصی هم شش‌تا.

یک مرتبه قبرکن به او می‌گفت: «امروز بعد از ظهر قلب بسیار بزرگی پیدا کردم، نگاه کن چقدر زیباست، این دیگر مسلما برای تو هفت پستا ارزش دارد» و بعد قلب خدمتکاری بیچاره یا کفاشی بدبخت را به او نشان می‌داد.

بعضی وقت‌ها هم با سخاوتی ناگهانی می‌گفت: «این یکی را در عوض می‌توانم در ازاء یک دورو به شما بدهم» و آن وقت قلب آدمی منزوی یا زنی فاسق‌دار را عرضه می‌کرد.

انبار بزرگی در خارج شهر اجاره کردند و مشغول انباشتن آجر‌های عجیب و غریب خود شدند. روز‌های شنبه هم پنجره را باز می‌کرد تا از فساد هوا جلوگیری کنند.

البته جنگ کمک بزرگی برای آنان بود. قلب‌ها دسته دسته شروع به آمدن کردند و روزها می‌شد که تا چهل یا پنجاه قلب سوراخ سوراخ هم به انبار می‌رسید.

در سال 1939 دختر این مرد که طرح نسبتا خوبی هم برای ساختمان ریخته بود برای بازدید انبار آمد. دخترک پس از نگاهی به انبوه قلب‌ها به سرعت حسابی کرد و نتیجه گرفت که تعداد بسیار کمی دیگر لازم خواهد بود.

قلب‌ها را به وسیله گاری‌هایی که با قاطر کشیده می‌شد به بالای کوه حمل کردند چون برای ساختن این معبد یک محوطه لم‌یزرع را که قاطرها نیز به سختی می‌پیمودند انتخاب کرده بودند.

به محض این که قبرکن برای آخرین بار به آنان سری زد، پدر و دختر مانند بناهای ماهر شروع به کار کردند. فصل پاییز بود و بیشتر با نور ماه کار می‌کردند.

قلب‌هایی را که هفت پستا خریده بودند برای پی بنا به کار بردند، چون این قلب‌ها بود که می‌بایست تمام ساختمان را نگاهدارد.

آن‌هایی هم که یک دورو خریداری شده بودند برای جاهای کم اهمیت‌تر به کار رفتند.

کار ساختمان معبد کم‌کم پیش می‌رفت در کنار هر محراب، قلب یک کودک را قرار دادند، در محراب اصلی قلب رفقای خود را به ردیف گذاشتند. اواخر پاییز هم مشغول ساختن منحنی‌های گنبد گردیدند.

یک روز قبل از اتمام گنبد، کارشان متوقف ماند زیرا یک قلب کم داشتند. پدر گفت: «نه، غیرممکن است، این قلب برای نقطه‌ایست که اهمیت حیاتی دارد و باید قلبی باشد که به آن اعتماد داشته باشی» آنگاه لبخندی زد و همچون صاعقه‌زدگان به زمین افتاد و قلب خود را به پدر تقدیم کرد.

پدر فریادی از روی بهت و ترس کشید و چون خود را یکه و تنها در بالای کوه یافت مانند دیوانه‌ای به این طرف و آن طرف دوید و روی سنگلاخ‌ها به گریه پرداخت. بالاخره تصمیم خود را گرفت و قلب دختر را از سینه بیرون کشید. این تنها قلبی بود که بابت آن پولی نپرداخته بود. آن را در بالاترین نقطه مرکزی گنبد گذاشت و بدین ترتیب ساختمان عظیم خود را تکمیل کرد.

***

مدت دو سال این مرد بالای کوه ماند و به تزکیه نفس خود پرداخت. ولی شب و روز در داخل معبد به نماز خواندن مشغول بود. به واسطه باد‌های تند و سردی که مدام در بالای کوه می‌وزید هیچگونه تجزیه‌ای در قلب‌ها- حتی در تابستان- صورت نگرفت.

یک روز قبرکن که گاه و بیگاه برای ملاقات او می‌آمد و برایش لباس تمیز می‌آورد گفت: «آیا آن انبار را به یاد می‌آوری؟ حالا تبدیل به گاراژ شده است.»

در ایام کریسمس سال سوم، قبرکن علاوه بر لباس مقداری شیرینی و یک بطری شراب آورد. مرد با اشتها خورد و نوشید و بعد وقتی دوباره تنها شد، چپقی چاق کرد و نزدیک بخاری که او را گرم می‌کرد نشست. عطر شراب در روح او جذب شد و این معمار ناگهان دنیا را به یاد آورد. برای یک دقیقه چشمانش را بست و با خود زمزمه کرد. راستی آیا امکان ندارد آدم تنها یک هوس داشته باشد؟ و آنگاه در حالی که پاهایش دراز بود، روی زمین به خواب رفت.

کمی دیرتر از حد معمول از خواب برخاست و مزه تلخی در دهان حس کرد و بعد برای دعا کردن به معبد رفت. پس از وارد شدن همانطور که عادتش بود آغوش خود را باز کرد و به طرف محراب اصلی رفت و تازه به زانو افتاده بود که از مرکز گنبد یک قطره خون در کنارش افتاد.

خدایا! به بالا نگاه کرد و دید که از قلب‌های بالایی خون می‌چکد. درست مانند باران ظریف و مداومی که آهسته آهسته لکه‌های خون به جا می‌گذارد. حوض کوچکی در روی زمین تشکیل شد و بنای گنبد لرزید و شکاف برداشت، گویی هر آن می‌خواست از هم پاشیده شود.

مرد در حالی که قطرات خون بر سر و چشمش می‌افتاد، از معبد بیرون دوید و بیست قدمی دور نشده بود که صدای خفیفی پشت سرش شنید. صدای یک تپش خفه و سنگین.

غمگین و تسلی‌ناپذیر به عقب بازگشت و ناگهان رنگش سفید شد. اینک ساخته و پرداخته او به صورت قربانگاهی درآمده بود. تمام قلب‌ها پایین آمده و این طرف و آن طرف بدون شکل پخش شده بودند، فقط در آن بالای بالا، درست در جای اصلیش، قلب دختر چون پرنده متروکی به لرزش و ریزش خون مشغول بود.

مرد حتی وقت گریه کردن پیدا نکرد، چون یکی از قلب‌ها ناگهان به حرکت درآمده و به سوی جاده‌ای که به شهر منتهی می‌شد به راه افتاده بود.

قلب دیگری اولی را تعقیب کرد و بعد دیگری دنبال آن‌ها به راه افتاد. در عرض پنج دقیقه کلیه قلب‌ها به حرکت درآمدند و در سرتاسر کوه پخش شدند و تدریجا صخره‌ها و شیب‌ها را فراگرفتند. آن‌ها چون خرچنگ‌های بزرگ یا اختوپوط‌های قرمز کوچکی بودند که مانند جنگجویان، برای فتح شهر محصوری که در پایین دره نمایان بود، صف‌بندی می‌کردند.

مرد فریاد زد: «آهای، آهای» و به طرف قلب‌هایی که بقیه را هدایت می‌کردند دوید و آنان را که گوشه‌نشینان بودند شناخت. اما هیچ نیروی انسانی قادر نبود آن‌ها را از حرکت باز دارد.

بعد از یک راه پیمایی خسته کننده که پنج ساعت طول کشید. انبوه قلب ها به دروازه شهر رسید و با سکوت وارد خیابان‌ها شد ساکنین شهر بلافاصله از وجود این قشون خزنده آگاه شدند.

یک زن زیر لب و با ترس گفت: «آن‌ها قلب هستند»

دو زن از توی پنجره تکرار کردند: «آن‌ها قلب هستند»

و بعد تمام شهر در حالی که می‌گفتند: «آن‌ها قلب هستند» به داخل خیابان‌ها دویدند.

پیرزنی ناگهان آغوش خود را باز کرد و فریاد زد: «این قلب پسر من است»

دختر جوانی گفت: «آن مال برادر من است» و سطلی را که در دست داشت به زمین انداخت.

«پدر، مادر، برادر،‌ فرزند...» تمام شهر از مردمی که آغوش خود را برای پذیرایی از قلب‌های زنده شده باز کرده بودند پر شد.

و بالاخره مردم حقیقت را دریافتند چون بلافاصله هر قلبی بدون تردید به سوی خانه یا محل معینی به راه افتاد تا نزدیک کسی باشد که در دوران زندگی از همه بیشتر دوست داشته است. چندین شوهر، مات و مبهوت قلب زن‌های خود را نگاه می‌کردند که از پلکان منازل دیگران بالا می‌رفتند. این عظیم‌ترین بلبشویی بود که تاکنون یک شهر به خود دیده است،‌زیرا قلب‌ها بدون هیچگونه پرده‌پوشی حرکت می‌کردند. یک قلب کوچک و ناشناس به طرف گورستان به راه افتاد، چند قلب به سوی کلیسا راه افتاده و با فروتنی در مقابل صلیب زانو زدند. دو قلب زیبا و جوان که بدون شک متعلق به زن بودند، به سرعت وارد سالن سینمایی شدند و به حالت انتظار روی صندلی نشستند. انبوهی از قلب‌های پیر و پرچین و چروک نیز به طرف سواحل اسپانیا حرکت کردند.

درخانه‌ها، قلب‌های باوفا با خوشحالی پذیرایی شدند. اعضای خانواده با آرامی تمام اطراف قلب زانو می‌زدند، هیچکس حرف نمی‌زد و فقط اشک‌ها به روی زمین در می‌غلطید. قلب هم به سهم خود با خوشحالی آه می‌کشید.

به هر جهت، در یکی از خانه‌ها پذیرایی کاملا متفاوت بود. قلب پدر خانواده، هنگامی که زن بیوه و بچه‌هایش دور میز غذا نشسته بودند و چیزی برای خوردن نداشتند، وارد اتاق غذاخوری شد. پسر کوچکتر با گریه گفت: «نگاه کن مادر، چیزی به من بده، یک کمی چیز...»

هنگام بعد از ظهر معماری که معبد را ساخته و مسئول این اضطراب و شورش بود، خود را یکه و تنها در مرکز شهر یافت. چون قلب‌ها دیگر مقصد‌های خود را یافته بودند.

آن وقت پریشان و مایوس در حالی که سر خود را تکان می‌داد برای یافتن قلب دخترش شروع به بالا رفتن از کوه کرد هنگامی که تاریکی دنیا را فرا گرفت، خسته و مانده به سر کوه رسید و به جایی که گنبد قرار داشت نگاه کرد اما هیچ چیز ندید. ناراحتی و شک در دلش راه یافت، دخترش کجا بود؟ و آنگاه صدای پایی پشت سرش شنید. با امید تمام به عقب برگشت و هیکل قبرکن را دید که به طرف پایین کوه فرار می‌کند و بسته کوچکی در دست دارد.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 37 - تیر سال 1341
  • تاریخ: شنبه 18 خرداد 1398 - 09:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2018

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 785
  • بازدید دیروز: 2688
  • بازدید کل: 22992877