آن روز هم مثل اغلب روزهای دیگه با گریه پسر کوچکم آلیتسون از خواب بیدار شدم، مثل همیشه سعی کردم باز بخوابم. ولی با این که گریه پسرم قطع شده بود. سر و صدای زنم مانع خوابیدنم شد. هنوز تو فکر بودم که صدای زنم بلند شد.
- هنوز تو رختخوابی؟ نزدیک ظهره...
جوابی بهش ندادم. تو رختخوابم غلتی زدم. دوباره صدای زنم بلند شد.
- ناشتائیت حاضره.... مگه بلند نمیشی؟
از رختخواب بیرون آمدم. ولی پیش از این که برای خوردن ناشتایی و یا شستن دست و صورتم بروم در جلویی اتاق را باز کردم، به روی بالکن رفتم. روز روشنی بود، گرچه تابستان شروع شده بود ولی هنوز هوا لطافت بهار را داشت. مثل این که شب گذشته باران باریده بود. مدتها بود به بالکن نیامده بودم. زنم که پشت سرم آمده بود، وقتی فهمید متوجه او شدهام گفت.
- پیراهنت را از لباسشویی آوردم. پولش را دادم، امروز میپوشی؟
جواب دادم: بله ماتیتی. پیراهن سفید زود کثیف میشه باید یک روز در میان عوض کنم.
اسم زنم، ماتیتی نبود. این اسمی بود که من به او داده بودم، اگر حقیقتش را بخواهید علتش را نمیدانم، اصلا شاید توی همه دنیا کسی این اسم را نداشته باشد. ولی مگر مانعی دارد که آدم زنش را بهر اسمی که بخواهد صدا کند؟ من هم زنم را ماتیتی صدا میکنم- مگر چه عیبی دارد؟
وقتی برگشتم که بزنم بگویم چقدر هوا لطیفه، او رفته بود. ولی از فاصله دور صدای او را شنیدم که میگفت:
- بهتره البرت را از توی حیاط صدا کنی. تا ناشتائیش را بخوره خودتم باید عجله کنی کارت دیر میشه.
آلبرت. اسم پسر بزرگم است. چهار یا پنج سال دارد. من او را خیلی دوست دارم. اما قبل از این که برای صدا کردن او به حیاط بروم. فکری به خاطرم رسید. دیدم بد نیست سری هم به اطاق بالایی بزنم. شاید باور نکنید. سه هفته بود که به اتاق بالایی نرفته بودم. صندلیها. کاناپه. میز، پیانوی کهنه ماتی تی هر چیز دیگر که توی اطاق بود. به نظرم ناآشنا میآمدند. از در و دیوار نظافت و پاکیزگی، که مخصوص زنم بود میبارید راستی چه اطاق ساکتی؟ پردههای رنگارنگ. تابلوهای نقاشی. در تمام مدت در این فکر بودم که چرا؟ چرا فرصت نکرده بودم بیشتر به این اتاق بیایم، مگه همه اینها مال من نبود؟
***
دو تخم مرغ نیمرو. یک قهوه غلیظ. و مقداری نان سرخ شده مثل همیشه، صبحانه مرا تشکیل میداد. ولی هنوز از سر میز بلند نشده بودم که زنم گفت:
- امروز تو فکری. چته؟
در جوابش گفتم که فکر میکنم تو زن خوب و مهربانی هستی... زنم به صورتم خیره شده آرام و خونسرد ادامه داد:
- شاید این حرف را به خاطر راضی کردن من میگی. ولی در هر حال امروز یک جور دیگهای شدهای.
جواب دادم: بیجهت فکر میکنی. هیچ اتفاق تازهای نیافتاده...
مثل اینکه این حرف را، به حالت خاصی گفته بودم. چون زنم در حالی که شمرده حرف میزد و روی کلماتش تکیه میکرد گفت:
- باز هم میگم امروز یک جور دیگهای شدهای. حرفات. حرکاتت؟ مگه چیزی شده؟...
- گفتم: نه! هیچی! باور کن هیچی!
معلوم بود که زنم قانع نشده. کمی ساکت شد و بعد به مهربانی گفت:
من همیشه به تو افتخار کردهام. چون تو با من صاف و بی آلایش بودی مخصوصا اینکه همیشه غمهات را با من در میان گذاشتهای، فقط بعضی وقتها احساس میکنم که...
حرفش را ناتمام گذاشت و ساکت شد. فهمیدم که کمی متاثر شده است، برای این که از او دلجویی کرده باشم گفتم:
- من هم به داشتن زنی مثل تو افتخار کردهام تو همیشه نسبت به من مهربان و با گذشت بودهای...
اما دیگه او به حرفهای من گوش نمیداد. بدون مقدمه گفت:
- آلبرت از من پول میخواست امروز روز هفتگیشه. من پول خرد نداشتم اگه داری بهش بده.
- میدم.
زنم در حالی که از روی صندلی بلند میشد گفت:
- ازش قول بگیر. پسر مودبی باشه. بعد پول بهش بده.
این حرفهایی بود که زنم همیشه در موقع پول دادن به پسرم تکرار میکرد. وقتی وارد حیاط شدم، آلبرت مشغول بازی بود و ابدا متوجه من نشد. کیف پول خردم را بیرون آوردم.
ماتیتی که در درگاهی ایستاده بود رو به آلبرت کرد و گفت:
- آلبرت. پدرت میخواد هفتگیت را بده. ازش تشکر کن. پسرم آنقدر سرگرم بازی بود که اصلا متوجه من و مادرش نشد. زنم لحظهای ساکت شد و بعد دوباره رو به آلبرت کرد و گفت:
- باید به پدرت قول بدی که بچه حرف شنو باشی. مخصوصا به حرف من.
هفتاد سنت پول خرد به آلبرت دادم. و بعد هم مدتی جست و خیز کودکانه او را تماشا کردم و از خانه بیرون آمدم، همانطور که دور میشدم صدای فریاد پسرم را میشنیدم مثل این که دوستش توم را به بازی دعوت میکرد.
از شنیدن صدای او احساس لذت میکردم. کاش میتوانستم برای او پدری مهربان باشم.
***
- در خیابان، مثل همیشه صدای عوعو سگ همسایهمان خانم هاریسون مرا متوجه کرد. راستی این فیدل از پارس کردن خسته نمیشود؟ تا یادم میآید. او را در حال پارس کردن دیدهام.
خانم هاریسون همیشه او را زنجیر میکند، اما هیچوقت نتوانسته است جلو عوعو کردن او را بگیرد، خانم هاریسون به همه گفته که سگش از نژاد اسپانیولی است، اما با این پشمهای بلند و دم کوتاه.... فکر میکنم اینطور باشه ولی در هر صورت من معتقدم که صدای او طاقتفرسا و جانخراش است... و وقتی عقیده خودم را به خانم هاریسون گفتم، آنقدر بدش آمد مثل این که از پسرش بد گفته باشم.
هنوز عوعو سگ به گوشم میرسید که پیرمردی با آکاردئونی که روی سینهاش آویزان کرده بود سر راهم قرار گرفت داشت آهنگی را مینواخت، گمانم از آهنگهای محلی کوهستانهای شمال بود. مدتی ایستادم و گوش دادم، من از این نوع آهنگها خاطره خوشی دارم. شاید پنج سال. شاید هم بیشتر، از آن مدت میگذرد... مربوط به ماه عسل من و زنم بود. من و ماتیتی بعد از این که عاشق شدیم ازدواج کردیم و برای ماه عسل به کوهستانهای آلگرو رفتیم و در آنجا بود که این آهنگها را شنیدم، آن وقتها من و زنم عروس و داماد خوشبختی بودیم. حالا بعد از پنج سال، همان آهنگهایی را میشنوم که در ماه عسل خود شنیدهام. آیا این لذت بخش نیست؟
به پیرمرد نزدیک شدم. مثل این که او هم از وضع من چیزی احساس کرد. دست به جیب کردم، چند سکه بیرون آوردم و به او دادم، وقتی پول را گرفت با سر تشکر کرد و گفت:
- فراموش نکنید که به یک هنرمند پیر کمک کردهاید.
پرسیدم: مال ناحیه الگرو هستی؟
- بله- هر چند وقت یک بار به شهر میام- و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: از شهر شما خوشم آمده... آرام و با نشاطم. و علاوه بر آن مردمش دست و دل بازن...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- آهنگهایی را که میزنی خاطرات ماه عسل من و زنم را برام تجدید میکنه. تقریبا پنج سال از آن موقع میگذره.
پیرمرد در حالی که میخندید گفت:
- هنوز هم با همان زن زندگی میکنید؟
از حرفش تعجب کردم. ولی او زود خندهاش را برید و گفت:
- یک نفس عمیقی بکشین؟ هنوز بوی بهار از شهر شما نرفته. درست مثل کوهستانهای نواحیای که من در دامنهاش زندگی میکنم. حالا فهمیدین چرا شهر شما را دوست دارم؟ - بعد اضافه کرد:
- خواهش میکنم. هر آهنگی را که میخواید بگید تا براتون بزنم.
- من اسمها را بلد نیستم. فقط هر چی میزنی. تند باشه. تند و با نشاط.
پیرمرد در حالی که کلاهش را جابجا میکرد. گفت:
- بفرمایین. این هم یک آهنگ تند و با نشاط...
وقتی به آخر خیابان رسیدم پیرمرد هنوز آهنگی را که به خاطر من شروع کرده بود میزد. راستی چه خوب شد او را دیدم، یک بار دیگر ایام خوشبختی برایم تجدید شد. آن وقتها... واقعا خوشبخت بودم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در پلکان - قسمت آخر مطالعه نمایید.