نعشی که به کمرش طنابی و به دنبال طناب جاروی خیس خوردهای بسته شده است. و در خانه من روی آجر کف حیاط افتاده، و نزدیک است از هم متلاشی شود. سر گذشت دردناکی دارد. از چهار ماه پیش که من به این شهر آمدم و این خانه را اجاره کردم با او آشنا شدم. آن وقت جان داشت. حرف میزد. میخندید، شعر میخواند و درد دل میکرد.
در کرمان همانطور که طبیعت کند و خوابآور است، آب هم در قناتها و جویهای کوچه و خیابان به خواب میرود. و برای این که آن را جاری کنند دائم یک نفر در نهرهای زیرزمینی و جویها راه میرود و جارویی را که با طنابی به کمر خود بسته است به دنبال میکشد. و به این ترتیب آب را به راه میاندازد. این آدم کشکشو نام دارد.
حسین خیلی کوچک بود که پدرش مرد و مادر کورش با او و خواهرش تنها و بیخرجی ماند. و به همین جهت مجبور شد برای گذراندن زندگی و بزرگ کردن دو فرزند کوچکش گدایی کند. روزها میرفت و پای سکوی امامزاده که نزدیک بود مینشست و دستش را از زیر چادر دراز میکرد تا شاید بین گذرندگان دردمندی که به زیارت میآمدند کسی دلش به حال زارش بسوزد و به نانش کمکی کند. خواهر حسین به یک کارگاه قالی بافی میرفت و به جای مزد ناهارش را آنجا میخورد. خودش که هفت سال بیشتر نداشت و پسرک لاغر اندامی بود کشکشو شد. در حقیقت این مردم محله بودند که پس از مردن عمو حسن،کش کشوی سابق، برای این که کمکی به مادر کورش کرده باشند، او را به نام کش کشو. به میان قناتی که از آن سر شهر وارد و از محله آنها میگذشت و به جانب دیگر شهر میرفت، فرستادند.
او میبایست هر روز یک بار طول این قنات را، که در داخل شهر بیش از سه کیلومتر بود و از میان خانهها و کوچهها پیچ میخورد، برود و جارویی را دنبال خود بکشد. در بیشتر خانهها که قنات آفتابی میشد، جلوی مجرای آب، برای بستن راه دزد، پنجره گذاشته بودند،حسین مجبور بود برگردد و از جای دیگرش از قنات بیرون بیاید تا از طرف دیگر دوباره به مسیر زیرزمینی خودش فرو برود. در این خانهها، همه این موجود کوچک رنگ پریده پا آماس کرده را میشناختند و از بیرون آمدن او از قنات دچار تعجب نمیشدند. ولی یاور محمد تقیخان با این کار مخالف بود. بارها به گماشتهاش گفته بود: «به این پسره مردنی بگو که دیگر حق نداره از قنات داخل خانه من عبور کنه یا از پای آب خانهی من بیرون بیاد. آخر چه معنی داره. آدم تو خونه خودش هم از دست این یک مشت کور و کچل راحتی نداره.»
یاور محمدتقیخان کاری به کار نداشت که بدون کشکشو آب از خانهاش نخواهد گذشت و باز هم در این فکر نبود که اگر حسین نباشد کشکشوی بخت برگشته دیگری باید این کار را انجام دهد وقتی تازه خانهاش را اجاره کرده بود، یک روز در حیاط خانه به این موجود بیچاره که پاهایش از راه رفتن در آب باد کرده بود و چشمانش از کار مداوم در تاریکی، توانایی نگاه کردن در روشنایی را نداشت برخورد کرد. در دست حسین یک چراغ موشی روشن دود میکرد و به دنبالش جاروی خیس بزرگی روی زمین کشیده میشد. یاور اول کمی جا خورد و بعد که موضوع را فهمید فریادش به آسمان بلند شد: «ای داد! ای هوار! این چه شهری است! این چه وضعی است؛ آدم تو خونهاش نشسته یک مرتبه یک نفر از میان حیاط سبز میشه» بعد هم گوش حسین بینوا را، که در زیر دست او مثل گنجشک قرقی زدهای از ترس میلرزید و ضجه میزد، به سختی کشید و کشیده محکمی هم به صورتش نواخت و به او گفت که اگر یک بار دیگر از خانهاش سر درآورد چنین و چنانش خواهد کرد. بعد هم سفارش و توضیحات ریش سفیدان محل را در این باره قبول نکرد و زیر بار نرفت.
از آن روز دیگر حسین مجبور شد، وقتی به پای آب منزل جناب یاور میرسد مسافتی باز گردد و از سه خانه دورتر از قنات بیرون بیاید تا دوباره بتواند از سمت دیگر به قنات داخل شود و به کار خود، در تاریکی جان فرسای قنات ادامه دهد.
خانهی من همان خانهای بود که حسین مجبور بود پس از برگشتن از خانهی یاور از آن خارج شود. از همین جا آشنایی من با این موجود بیچاره شروع شد.
او در ضمن کار، همانطور که چراغ موشیاش را در دست داشت و با سختی در میان آب قدم برمیداشت، شعرهایی زمزمه میکرد.
صندوقی دیدم پر نقشو نگار کبوتر قره میزد فصل بهار
ماه میگرده به دور فلکو ما همه معطل یک تومان لکو
هر وقت در خانه بودم، از شنیدن صدای زمزمه او میفهمیدم که کش کشو دارد میگذرد و به زودی به رسیدن خانه یاور باز خواهد گشت و از پای اب خانه من خارج خواهد شد. پس از چند دقیقه باز صدای زمزمه او نزدیک میشد.
بلبلی میخواند در شاخ مکو دمبدم میگفت تنباکو بکو
ماه میگرده به دور مشرفی ما همه معطل قاب اشرفی
حسین از پای آب بیرون آمد. خودش را آن پایین تکان میداد. جارویش را با طناب دنباله به دست میگرفت و از پلهها بالا میآمد. پاهای بیرنگ و باد کردهاش تا بالای زانو خیس بود و چراغ موشی در دستش میسوخت. چشمانش از دود چراغ قرمز بود و مژههایش را آنقدر به هم میزد تا به روشنایی آفتاب عادت کند. بیشتر وقتها در خانه ما کمی مینشست و خستگی در میکرد.
اگر من خانه بودم گاهی یک پیاله چای پا خوردنی دیگری که حاضر بود به او میدادم و او با شرمندگی بسیار آن را قبول میکرد و با اشتها و میل میخورد. در برابر پرسشهای من، آنچه از زندگیاش میدانست و به یاد داشت برایم میگفت: به من گفته بود که از هفت سالگی کشکشوی قنات شده است و روزهای روشنش را در عوض روزی دو قران، با تاریکی و سکوت قنات عوض کرده است. باز هم گفته بود که از این روزی دو قران، دهشاهی آن را برای خرید روغن چراغ دستیاش میدهد و سیشاهی دیگر را به مادر کورش میسپارد تا برای او و خواهرش نان بخرد و چرخ زندگی را بچرخاند. دلش برای دو سه روز بیکاری و بازی کردن با بچهها در کوچه و دویدن در کشتزارها پرپر میزد. تمام شعرهایی را که در ضمن راه رفتن در تاریکی و میان آبها،زمزمه میکرد برایم خوانده بود:
در این خانه که نهر آبی است این ملکزاده مگر در خوابی است
در این خانه که رو بر روزه صاحب خانه مخمل دوزه
در این خانه که رو به طبسه صاحب خانه به مکه میرسه
در این خانه که چاهی کنده بود سر دشمن را ماری کنده بود
***
آن سال زمستان سردی شد، به طوری که حوض خانههای کرمان از یخ بندان شکست و پیران شهر گفتند که در عمرشان چنین سرمایی را در آن ناحیه به یاد ندارند. مردم در کوچه و بازار کمتر دیده میشدند و بچه ها برای بازی به کوچهها نیامدند.
اما حسین کارش تعطیل بردار نبود. او بایستی به داخل قنات برود و آب کند و تنبل را به راه بیندازد. وانگهی داخل قنات گرم بود و حسین تا در آنجا راه میرفت از سرما ناراحت نبود. اما وقتی که لازم میشد از جلوی پنجره آهنی باز گردد و از قنات بیرون بیاید و دوباره از جای دیگر داخل شود سرما تا مغز استخوانش فرو میرفت و اندام نحیف و خیس خودهاش را شلاق میزد. در یکی از همین روزهای خیلی سرد بود که دیگر از حسین خبری نشد. شب به خانه نزد مادر کورش نرفت و فردا نیز کسی او را ندید و در محله همه جا پیچید که حسین گم شده است. آب در قنات ایستاد و پس از دو سه روز بالا آمد و به اصطلاح مقنیها پس زد. ناچار کشکشوی تازه با جاروی خودش به قنات رفت و کارش را شروع کرد در پشت پنجره آهنی خانه یاور محمدتقیخان، با نعش حسین کشکشوی گمشده روبرو شد و آن را از پای آب خانه من خارج کرد.
نعش باد کرده حسین کشکشوی دوازده ساله، روی کف حیاط خانه من افتاده است. به کمرش طنابی و به دنبال طناب جاروی خیس خوردهای آویخته است از جسم بیجان او مقداری آب روی آجرهای کف حیاط ریخته شده و در سرمای بیسابقه ی سال در حال یخ زدن است.
آفتاب فرو رفته است ابرهای آسمان سرخ رنگاند زوزه چند سگ ولگرد از دور دست، سکوت یخ زده غروبگاه را در فضا میشکند. آواز پسر بچهای از کوچه نزدیک به گوش میرسد:
در این خانه که چاهی کنده بود سر دشمن را ماری کنده بود
ماه میگرده بدور فلکو ما همه معطل یک تومان لکو
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.