اگرچه نویسنده خوبی شده بودم ولی هرگز فرد معمولی و سالمی نبودم. من هرگز مثل سایر مردم نبودم.
آن اختلاف دیرینه هنوز هم باقی بود فقط میخواستم دوست داشته باشم و دوستم بدارند اما... این حقیقت تلخ و دردناک بود. چگونه میتوانستم چشمانم را ببندم عیب و نقصم را ندیده بگیرم؟ بارها خواستم که خودم را فراموش کنم ولی قادر نبودم و به جای رضایت خاطر. یاس و غمی کشنده وجود کریهم را فرا میگرفت. ولی در آخر خود را قانع میکردم.
اگر من نمیتوانستم مثل سایرین باشم لااقل میتوانستم نمونه خوبی در نوع خودم باشم.
در این موقع شیلا بود که یگانه راهنمای من در راه جوانیم بود. و با کمک او بود که توانستم بقیه راهم را طی کنم بدون آن که در چالهای سقوط کنم. ما با هم مکاتبه میکردیم. نامههای من حاوی رویاهای طلاییم، تصوراتم. و نامههای او به کلی جنبه ارشاد داشت. در یکی از نامه ها برایم نوشته بود:
«در یکی از نامههایت برایم نوشته بودی که چگونه بعضی از مردم تو را قهرمان میپندارند در حالی که تو خود چنین احساسی در خود نمیکنی. من درست نمیدانم که قهرمان چیست ولی میتوانم عقیده خودم را درباره تو بنویسم: خداوند مهربان به تو مغزی توانا و ارادهای قوی و قوهای عقلانی عطا کرده است.
این کوششهای تو برای مبارزه با شوخی طبیعت، قابل تقدیس و اجتنابناپذیر است. مادرت را نیز به خاطر داشته باش و بدان که بدون کمک عقل سلیم او. تو جوانی شده بودی فاقد همه چیزی...» حتی اکنون هم از جعبه قهوهای رنگی که در منزل دارم کاملا مواظبت میکنم. در آن جعبه تمام نامههایی که از شیلا دریافت میکردم نگاه داشتهام.
تجربیاتم در مطب و تاثیر آن به روی من موجب بیداری افکاری در من شد: میخواستم چیزهایی بگویم. نه به خانوادهام، نه به دوستانم، بلکه به همه کس، به تمام دنیا. در درون خود احساسی میکردم که میخواستم با همه کس در میان بگذارم. مایل بودم صحبت کنم و ولی چگونه قادر به بیان احساسم بودم؛ دستهایم همانطور مثل سابق بدون استفاده مانده بود. همانطور پیچیده و خشک، قادر نبودند چیزی را محکم بگیرند. بعد از چندین روز هنوز نمیتوانستم، سلیس و روان در میان خانواده حرف بزنم: ولی از دوست قدیمیام چه خبر؟ از پای چپم چه اطلاعی داشتم؟ پایی که برایم این همه خدمت کرد و یگانه سلاح من در مقابل یاس و شکست در طی این سالها بوده است. اگر میخواستم از آن استفاده کنم. نقض عهد کرده بودم و در مقابل دکتر کولیز متمرد محسوب میشدم. ناگهان متوجه برادرم «ریمون»- که فقط دوازده سالش بود شدم... تکلیف انشایش را مینوشت. از چهرهاش درک کردم که هیچ از آن موضوع و از آن انشاء لذت نمیبرد. واقعا در شگفت شدم او که کودکی سالم و قادر به انجام همه کار بود، نمیدانست که چه میخواهد بنویسد و تمرکز قوا نداشت و در مقابلش من. جوانی مفولک که قادر نبودم قلم به دست بگیرم. اما به قدر کتابی درباره آن موضوع، حرف و سخن داشتم. خم شدم و از او پرسیدم که چه میخواهد بکند؟ با ناله جواب داد میخواهد انشاء بنویسد ولی نمیتواند و از سرزنش معلمش میترسد. به او گفتم «من کمکت خواهم کرد به این شرط که در مقابلش برای من کاری انجام دهی.» با خوشحالی قبول کرد هر دو به اطاق مطالعهام رفتیم. یادداشتی از کشو بیرون آوردم به روی میز گذاشتم، هر دو نشستیم و لحظهای به یکدیگر خیره شدیم. پس از آن با تردید از من پرسید: «برادر چه میخواهی برایت بنویسم؟» در حالی که به چشمانش که بیگناهی در آنها موج میزد خیره شده بودم گفتم: «داستان زندگیم را!»
از تعجب دهانش باز ماند. چه فکر دشواری. قلم را روی میز گذاشت و با تردید پرسید: «داستان زندگیت را؟» از آن روز به بعد، کار من بازگو کردن بود و کار او نوشتن. چون بیشتر آثار دیکنز را خوانده بودم سعی میکردم که سبک نوشتههای من هم تقلیدی از سبک اثار دیکنز باشد- نامهای به دکتر کولیز نوشتم. زیرا او طبیب معالج و دوستم بود. بعدها متوجه شدم که او علاوه بر طبابت، ناشر مجلهای هم هست وقتی روز بعد وارد شد. کتابی را که نوشته شد بود جلویش گذاشتم. پس از لحظهای مطالعه سربرداشت و گفت: «کریستی، باید روش نوشتن را عوض کنی هر چند دیکنز نویسندهای ماهر و توانا بود ولی باید بدانی که ذوق ادبی مثل همه چیزهای دیگر تغییر میکند. بعد چند جلد کتابی را که برایم آورده بود به من داد و گفت: «با مطالعه این کتب و تمرین در نوشتن، پیشرفت خواهی کرد. سعی کن از چیزهای خیلی جزئی شروع کنی» و چون معلم سرخانهای دستوراتی درباره خواندن و نوشتن به من میداد.
در ماههای اولیه قادر نبودم به طور کامل جواب سئوالاتش را بدهم و زبانم گیر میکرد. ولی بر اثر تکرار و مداومت توانستم ساعتها با او به بحث و جدل بپردازم. در این ایام شیلا دوست دیرین و مشوق همیشگی من مطب را ترک کرده به دنبال زندگی خانوادگی خود رفته بود. دکتر پس از برنامه روزانهاش ساعتها به من درس میداد و من میتوانستم بگویم که در هر رشتهای از علوم اطلاعاتی به دست آورده بودم.
بعضی شبها وقتی مسائل جبر یا شیمی و فیزیک را حل میکردم. یا مشغول مطالعه آثار و عقاید فلسفی بودم، ناگهان به یاد دخترانی میافتادم که دردوره زندگیم با آنها برخورده بودم.
یک شب، وقتی احساس کردم که غمی سنگین، پنجه در ریشه هستیام افکنده است و رنجم میدهد. با ناراحتی خود را به روی تخت انداختم، کفشهایم را پاره کردم. قلمی بین انگشتهای پای چپم گرفتم و شروع به نوشتن کردم. بدون این که مکث کنم که در اطراف من چه میگذرد... احساس کردم از زندان بدن آزاد شدهام در همین موقع، ناگهان در باز شد و دکتر کولیز وارد شد. کوشیدم که پایم را زیر بدنم مخفی کنم و به دروغ لبخند بزنم ولی دکتر با ملاطفت به من گفت: «کریستی مثل این که دوست قدیم خود را به یاد آوردهای و از او کمک میگیری این بار مانعی ندارد ولی کوشش کن که دیگر از آن استفاده نکنی مگر در مواردی که مجبور باشی.»
***
من اکنون در حدود سی سال دارم. خاطرات گذشته، چون پردهای مصور و منقوش از مقابل صفحه خیالم میگذرد ولی در تاریخ زندگی من روزی است که هرگز فراموش شدنی نیست:
بنا به پیشنهاد دکتر کولیز، قرار شده بود در مجلس کنسرتی که «برل آیوز» در دوبلین بر پا میکرد، او هم طرز معالجه فلج را، برای مردم بیان کند. برای این منظور به من پیشنهاد کرد که من هم روی صحنه بروم تا مردم من و هنرم را از نزدیک ببینند.
وقتی در پشت پرده کنار پدر و مادر و برادران و خواهرانم نشسته بودم، صدای همهمه مردم را از توی سالن میشنیدم. وقتی پرده بالا رفت و من روی صندلی راست نشستم، آنچه دیدم قیافههای بشاش آنها، و آنچه شنیدمِ، صدای کف زدن مردم بود که نیم خیز شده بودند تا مرا ببینند. در این موقع بود که در تمام عروقم خون جریان یافت.
«برل آیوز» شروع به خواندن کرد، صدایش گیرا، جذاب و پرطنین و دلنشین بود. به قدری مبهوت لطافت و شیرینی صدایش شده بودم که خود را فراموش کردم. مثل سایرین من هم میخندیدم و همان طور که سایرین را وادار کرده بود با او بخوانند، من هم با آنها هماهنگی میکردم و میخواندم.
بعد دکتر کولیز بلند شد و به طرف بلندگو رفت. ولی مردم هنوز در حالت شعف و شادی خود بودند.
او نوشتههایی مرا از جیبش بیرون اورد و شروع به خواندن کرد. دقایقی چند مردم سرگرم همهمه و شادی قبلی بودند و هیچ توجهی به ناطق نداشتند. حتی مردی را دیدم که برای خودش روزنامه میخواند. حق با او بود. او آمده بود که کنسرت را بشنود نه به نوشتههای یک فرد مفلوک و مفلوج گوش بدهد.
تدریجا صداها قطع شد، وقتی به چهره مردم نگریستم، تمام قیافهها استفهام آمیز و پر از علاقه بود. همه چشمهای خود را به ناطق دوخته بودند مسحوربیان و شاید بتوانم بگویم که مسحور ساختمان جملات من بودند. من هم قیافه خندهآمیز و مضحک خودم را فراموش کرده بودم و گوش میدادم.
نمیدانستم آیا باور کردنی است که من کودکی چلاق، پهلوی پدر و مادرم نشسته باشم و گروه بیشماری از تماشاگران داستان زمان کودکی من- منی که هیچکس میل نداشت نگاهی- حتی از روی ترحم برویم بیندازد- بشنوند؟
آیا این من بودم که تمام این مطالب را نوشته بودم؟ آیا تمام آن اندیشهها از فکر خود من بود؟
مثل این که خواب بودم و تمام آن مناظر را در رویا میدیدم. آن روزی را به خاطر آوردم- آن روز دسامبر- وقتی که اولین حرف الفبا را با گچ زرد نوشته بودم.
آن روزهای تنهایی- آن روز که به حقیقت دردناک خودم پی بردم.
آن شبها که تا صبح در رختخوابم فکر میکردم. شیلا را به خاطر آوردم که آن روز صبح وارد مطب شد و یک راست به طرف من آمد...
یک وقت متوجه شدم که دکتر حرفش را قطع کرده است. در این موقع سکوت مطلق حکم فرما بود.
مادرم را دیدم که چهرهاش از شوق میدرخشید. پدرم از شور احساسات کلاهش را مچاله کرده بود.
در این وقت دکتر کولیز به طرف ما آمد. دستش را به روی شانهام گذاشت و مرا بلند کرد. اینجا بود که فریاد تحسین، سالن را به لرزه درآورد. کسی از توی جمعیت دسته گلی برای من آورد، دکتر جلو رفت و آن را گرفت- به سوی مادرم رفت و رو به تماشاچیان گفت: «تصور میکنم شما هم قبول کنید که فقط یک کار دیگر مانده است و آن تقدیم این گلهای سرخ، به خانم «برون» یعنی مادر کریستی برون است»- بعد گلها را به مادرم تقدیم کرد. بار دیگر همهمه و فریاد، سکوت سالن را بر هم زد. مادرم که چون ملکهای مینمود، گلها را در بغل گرفت و من مرواریدهای غلطان را میدیدم که بر گونههایش میغلطید. بار دیگر «برل آیوز» به روی صحنه آمد و شروع به خواندن کرد و من دیدم که از شنیدن آن احساس لذت و راحتی میکنم. در صندلیم فرو رفتم و در موسیقی غرق شدم. دیدم که همان پای چپ من- یعنی همان دوست قدیمیام- با آهنگ او هماهنگی میکند. هلهله و شادیای که مردم در آن مجلس، برای جوانی مفلوک و فلج کردند شاید هرگز برای افراد سالم نکرده باشند.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.