پس از رفتن او تمام اهل خانواده حلقهوار اطرافم ایستادند نور امید و شعف در سیمای همگی خوانده میشد. پدرم به قدری خوشحال شده بود که وقتی میخواست برایم چایی بریزد دستش میلرزید. مونا که سخت سرگرم آرایش بود، دیگر رقص و ارایش را فراموش کرده بود و لبخندزنان مرا مینگریست. پیتر برادرم به قدری از این خبر غیرمنتظره شاد شده بود که به جای شکر نمک در چای خود ریخت. ولی تنها مادرم بود که آیا واقعا خوشحال است یا نه، ولی بهت و گیجی او نشان میداد که این خبر مسرتبخش برایش غیرقابل قبول بوده است. خودم چطور؟ من که در تمام عمرم انجام این مقصود، یگانه آرزویم بود و فقط تحقق آن را در رویا ممکن میدانستم، حالا چطور به خودم بقبولانم که من هم بهبود خواهم یافت؟
آن شب وقتی همه خواب رفتند و من تنها به روی تختم دراز کشیده بودم از خدای خود تشکر کردم و از او تقاضای صبر و شکیب در مقابل این درد و رنج نمودم. دکتری که روز بعد برای معاینه من آمد، جوانی بلند قامت و مهربان بود، که در کار خود مهارتی فراوان داشت. ظرافت و دقت او در حین معاینه به من امیدواری میداد. نامش دکتر وارنانت بود که در تمام عمر نامش را با احترام و حقشناسی یاد خواهم کرد.
چون طریقه معالجه من احتیاج به یک اطاق وسیع با لوازم مخصوص داشت، لذا دکتر پیشنهاد کرد که اطاقی جدا از عمارت برای من بسازند ولی پس از محاسبه معلوم شد که مخارجش زیاد میشود و پدرم قادر نبود چنین اطاقی برایم بسازد.
مادرم در خفا با فروش اثاثیه و قرض، وجه قابل ملاحظهای تهیه کرد. نیمه شبی بود که صدایی مرا بیدار کرد.
از پنجره که به بیرون نگریستم، مادرم را دیدم که سطلی آب و ظرفی سیمان جلوی پایش گذاشته است و دارد پایه دیواری را بالا میبرد. فردای آن روز هم دیوار را بالاتر برد و شب که پدر و خواهر و برادرانم را شام داد باز بدون صدا پشت حیاط رفت و در آن گوشه باغ مشغول کار شد. در این موقع پدرم نزد او رفت و دهانش از تعجب باز ماند. مادرم گفت: «اطاق کریستی را میسازم». پدرم کمی مکث کرد و بعد خواهر و برادرانم را صدا کرد و گفت: «این کار ماست. بیایید تا آن را تمام کنیم.» مادرم نزد من آمد و پدرم و خواهرم و برادرانم مثل پنج بنای دلسوز، مشغول ساختن اطاق من شدند. اطاق را مطابق دستور دکتر وارنانت مثل اطاق تمرین ورزش آماده کردند.
وسائل تمرین و سایر لوازم را تدارک دیدند. وقتی مرا به اتاق تازهام راهنمایی کردند خواهش کردم تا قفسهای کتاب برایم درست کنند تا پس از تمرین و در موقع استراحت بتوانم به مطالعه خودم ادامه بدهم و بدین ترتیب از محیط خانواده جدا شدم و از ان سر و صدای سرسام آور، رهایی یافتم و میتوانستم در سکوت مطلق، به نوشتن و نقاشی بپردازم و از تنهایی آنقدر که دلم میخواست لذت ببرم تابستانها کنار پنجره مینشستم و در نور آفتاب کتاب میخواندم و در پاییز و زمستان هم کنار آتش مینشستم و همراه صفحات کتاب به دنیای خیال مسافرت میکردم.
هر چند دانش من انقدر زیاد نبود. ولی همین مطالعه جزئی میتوانست مرا از چهار دیواری محدود خودم فراتر برد. یک روز دکتر وارنانت به من گفت که خیال دارد مرا به لندن نزد خواهر زنش خانم «آیرسن کولیز» که کارشناس ماهری در امراض و رعشههای مغزی و دماغی است بفرستد و میگفت که درمانهای مقدماتی انجام شده است و بهتر است برای بهبود کامل نزد خانم کولیز بروم و از او خواهش کرد که شخصا مرا در بیمارستان «میدلکس» معاینه کند و نظر خودش را اعلام دارد. دکتر کولیز خودش چند روز جلوتر از من به لندن رفت و قرار شد مرا از فرودگاه «نورتولد» نزد خانم ایرسن کولیز خواهر زنش ببرد. البته در این سفر مادرم با من بود. با خود اندیشیدم که زندگی آتی من و این که آیا میتوانم از این وضع فعلی رهایی یابم یا نه در دست خانم کولیز بود و او بود که میتوانست باعث شود تا دیوارهایی را که طبیعت، بین من و سایرین به وجود اورده بود از بین ببرم. در ژانویه 1949 بود که من با مادرم به لندن پرواز کردم. در بیمارستان میدلکس لندن هنگامی که دکتر کولیز مرا روی صندلی میگذاشت پرسید: «وحشت کردی؟» من با سر جواب دادم «نه» و او ادامه داد که «نه، تو وحشت کردی، و حتی با خودت هم لج کردهای و نمیخواهی قبول کنی که ترسیدهای- اتفاقا این خیلی خوبه.»
در این اثنا در پشت سر ما باز شد و خانم و آقایی داخل شدند. خانم زنی بود کوتاه قد، با موهای خاکستری وقیافهای جذاب و زیبا از همان نگاه اول حدس زدم خانم دکتر است.
در حضور او شک و دو دلی من از بین رفت، زیرا لبخند محبتآمیزش که بینهایت ملایم بود، به من دنیاها امیدواری داد و با خود گفتم:
«دیگر اهمیت ندارد که نظرش درباره من چه باشد»
خانم دکتر کولیز گفت: «خیلی متاسفم که کمی دیر شد» و بعد چند لحظهای هیچ توجهی به من نکرد و خود را سرگرم صحبت با مادرم نمود. درباره پرواز- هوا- قیمت اجناس و سایر چیزها حرف زدند. بعد نزدیک من آمد و لبخند زنان گفت: «منظورم این بود که کمی ترس شما بریزد. حالا بگویید ببینم چند سال داری؟» هنگامی که مادرم میخواست به جای من جواب دهد. او به آرامی و با احترام به او گوشزد کرد که: «بگذارید خود کریستی به من بگوید. میخواهیم شوخی کنیم» و با لکنت و من من به او حالی کردم که هیجده سال دارم. خانم دکتر با حالت فیلسوفانهای گفت: «هیجده سال؟ تصور میکنم هیجده سال در رنج و زحمت بودن برای هر کسی کافی باشد. نمیخواهید حالا آن هیجده سال جبران بشود؟» با سر پیشنهاد او را تایید کردم.
وقتی معاینه خانم دکتر تمام شد همه به گوشه اطاق رفتند و به شور پرداختند. من تنها روی صندلیم نشسته بودم. بالاخره خانم دکتر نزد من آمد و در کنارم روی صندلی نشست و گفت:
«خوب کریستی. من فکر میکنم بتوانم به تو کمک کنم.» قلبم از شدت شوق فرو ریخت. عجب! معالجه من امکان داشت؟ تمام تلخیهای گذشته و تمام دردهای قلبم اکنون مبدل به خوشحالی و شعف زائدالوصفی شده بود.
بعد خانم دکتر ادامه داد که: «بله تو معالجه میشوی اما به یک شرط، و آن فداکاری توست، تو میبایست برای بهبود خودت فداکاری کنی. البته معالجهات چند سال به طور میانجامد و در این مدت تو نباید از پای چپت استفادهای بکنی.»
به شنیدن این حرف ضربهای به قلبم وارد شد. پای چپ من؟ همه چیز من پای چپم بود.
تنها وسیله خلاقه من بود. من به وسیله این پا حرف میزدم. یگانه رابط من با دنیای خارجم بود. یگانه وسیلهای بود که میتوانستم به افکار سایرین پی ببرم. بقیه بدن من بیفایده بود. فقط همان پای چپ من بود که از میان تمام اعضای بدنم فعالیت میکرد. بدون آن جوانی خموش و بیاراده و خلاصه فاقد همه چیز بودم. با تصمیمی قاطع، بر ارادهام مسلط شدم و در نتیجه با پیشنهاد او موافقت کردم. روزی مشغول مطالعه بودم که صدای پایی از دور شنیدم.
بعد قیافه دختری از دور پیدا شد که به طرف من میآمد. دختری متوسط القامه که موهای خرمایی و چشمانی سبز داشت، با اندام کاملا متناسب و زیبا. چون در آن اطراف غیر از من کسی نبود یک راست به نزد من آمده و با لبخند پرسید: «آقای گالاگیر تشریف دارند؟»
من دیگر زبانم بند آمده بود. ولی البته با تردید و لکنت به او فهماندم که به همین زودی برخواهند گشت، با لبخند تشکر کرد و وارد مطب شد. در روزهای آینده دانستم که او فارغالتحصیل دانشگاه است و در مطب استخدام شده و نامش شیلا بود.
یک روز در خود احساس افسردگی میکردم و موجی از بدبینی و ناامیدی مرا در کام خود فرو میبرد ولی ناگهان تمام افکار تلخ و کشنده من با یک کلمه از بین رفت و آن شیلا بود که نام مرا صدا زد و صبح بخیر گفت.
پس از آن، ما یکدیگر را خیلی خوب شناختیم و من با کمال میل برای تمرین به مطب میرفتم.
یک روز داستانی را که نوشته بودم به او دادم و او فرد آن را همراه با یادداشتی که حاوی نظریاتش درباره آینده من بود برایم آورد. در نامهاش نوشته بود: در آینده نویسنده بزرگی خواهم شد. البته در پاسخ یادداشتش هیچ تاخیر نکردم و بدین ترتیب با یکدیگر شروع به مکاتبه کردیم. باید اعتراف کنم که برای این کار مجددا از پای چپم استفاده میکردم. در آن زمان که همه از آزادی، صلح صفا و سایر شعارها صحبت میکردند من فقط میخواستم دیواری را که بین من و سایرین وجود داشت از بین ببرم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در پای چپ من - قسمت آخر مطالعه نمایید.