مادرم در بیمارستان روتاندا بستری شده بود. ما همه برای او نگران بودیم. شب سردی بود و من در کاناپه فرو رفته بودم و چرت میزدم که در اطاق باز شد و پدرم و شخص دیگری وارد شدند. صدای پدرم که مرا معرفی میکرد و صدای زنی که میپرسید «آیا حالش خوب است؟» دنیای آرامم را به هم زد.
زیر چشمی در حالی که چشمکی به او میزدم نگاهش کردم. دختری حدود هجده سال باریک اندام و بلند قد و دوست داشتنی بود. زیباترین دختری بود که در عمرم دیده بودم. خودش را معرفی کرد و گفت که مادرم در بیمارستان با او راجع به من صحبت کرده است. خواستم جوابش را بدهم ولی مثل همیشه همان صدای رعشهآور به جای کلمات از حنجرهام خارج شد و دیگر سکوت کردم.
او روی دسته کاناپه نشست و در حالی که میخندید گفت:
«فکر کردم باید بیایم و تو را ببینم. ناراحت شدی؟» من فقط سرم را تکان دادم. بعد او تعریف کرد که چگونه مادرم را در بیمارستان دیده است و چه چیزها درباره من و نقاشیهای من شنیده است.
میگفت مادرم از تنهایی ما و این که او به ما نمیرسد ناراحت بوده است و اصرار داشت که من با پای خودم چند کلمهای برایش بنویسم. من میتوانستم مخالفت کنم. فقط این چند کلمه را برایش نوشتم و به دستش دادم: «مادر عزیزم! ناراحت نباش همه چیز روبراه است. بیتو جان میکنم زود خوب شو. کریستی.» دفعه بعد که کاترینا آمد برایم مقداری لوازم نقاشی آورد و مژده بهبود مادرم را داد. کاترینا هنگامی وارد صحنه زندگی من شد که بیش از همیشه محتاج یک نفر چون او بودم. البته من در سن یازده سالگی چنین چیزهایی را درک نمیکردم ولی همینقدر احساس میکردم که اولین دختر خیالی و رویایی خودم را دیدهام.
یک روز صبح مادرم مشغول تهیه ناهار بود و پدرم روزنامهاش را میخواند. من هم چشم به روزنامهای انداخته بودم ولی ناگهان مطلبی در روزنامه جلب توجهم را نمود. در آن روزنامه عکسی را به مسابقه گذارده بودند و از بچه های دوازده سال به بالا خواسته بودند که آن عکس را رنگ آمیزی کنند. احساس کردم مایلم در این مسابقه شرکت جویم. مادرم را صدا کردم و روزنامه را نشانش دادم. او هم مرا تشویق کرد و گفت باید شرکت کنم آن روز بعد از ظهر عکس را رنگآمیزی کردم و از مادرم خواستم که آن را بفرستد، ولی عقیده شخص خودم این بود که فقط وقت تلف کردهام. روز جمعه همان هفته مخبر و عکاس روزنامه به دیدنم آمدند و بعدها فهمیدم که کاترینا بدون اطلاع کسی به دفتر روزنامه رفته و گفته است که عکسی را که من فرستاده بودم با پای خودم رنگآمیزی کردهام. روز یکشنبه در حالی که پهلوی پیتر،برادرم دراز کشیده بودم و در حالت خواب و بیداری بودم پدرم فریاد کنان به اطاقم آمد و مرا نشاند و با خوشحالی گفت «نگاه کن، ببین تو برنده شدهای؟» حقیقت داشت. عکس مرا در روزنامه چاپ کرده بودند. پسرک گوژپشت خمیدهای با پاهای لاغر و کج و دستهای خشک شده، بلی این من بودم و وقتی مادرم عکسم را دید مرا بوسید و گفت: «کریستی دست از کوششت برنداری».
دیگر سیزده ساله بودم و کارم فقط نقاشی بود. هرگز از منزل خارج نمیشدم. حتی حاضر نبودم با برادرانم در منزل بازی کنم. هر چند خود را در میان آنها و جزئی از خانوادهام احساس میکردم بازگویی دنیاها از هم فاصله داشتیم. در این دوره بود که احساس مبهمی در دلم ریشه دوانید و با پیدا شدن دختری که همسن من بود مسیر زندگیم عوض شد. نامش جسی بود. هر چند به بلندی کاترینا نبود ولی زیبا و همسن و سال من بود. منزلشان در چند قدمی منزل ما بود. موهای مواج و چشمان سبز و صورتش بس زیبا مینمود. میتوانست به یک گردش چشمان مخمورش در میان پسرهای محله آشوبی به پا کند. من از دور، یعنی از روی تختخوابم که کنار پنجره بود او را میپرستیدم. وجود او مرا از کارهای نقاشی بازمیداشت. زیرا هرگاه صدای ظریفش را میشنیدم به کنار پنجره میخزیدم و محو تماشای او میشدم. یک روز او هم متوجه من شد و لبخندی زد. من هم با لبخندی پاسخش دادم وقتی دستهایش را برایم تکان داد باور نمیکردم که با چشمان خودم این اظهار لطف او را میدیدم.
آن شب یادداشتی به جسی نوشتم و از برادر کوچکم تقاضا کردم به او برساند. در نامهام به او گوشزد کردم که بهترین و زیباترین دختر محله ما است و حاضرم کارهایش را نقاشی کنم. نیمساعت بیشتر طول نکشید که برادرم جوابش را آورد. نامهاش را چند بار خواندم. مخصوصا این جمله را که نوشته بود: «... روز دیگر خواهم آمد و تو را در پشت حیاط خواهم دید...» دیگر حرارت حیات و برق زندگی در وجود من تابیده بود. فردا که او را برای تماشای کارهای نقاشیام، راهنمایی میکردم بار دیگر از شدت شرم و خجلت عرق کرده بودم. یکی از زبان الکنم و دیگر پایم بود که به جای دستم کار میکرد، ولی او کودکی فهمیده و حساس بود و چنین وانمود میکرد که متوجه نقش من نیست و مرتبا درباره مسائل مختلف صحبت میکرد. بعدها ما دو دوست صمیمی شدیم. هفتهای چند بار برای یکدیگر یادداشتهایی رد و بدل میکردیم.
من در درونم مغرور بودم. زیرا من،یعنی کودکی مفلوک و ناقص با زیباترین دختر محله دوست شده بودم. یک روز که جسی پهلوی من نشسته بود سرهایمان نزدیک یکدیگر بود و عکسهای کتابها را نگاه میکردیم. برادرم پیتر سرزده پیش ما آمد من از خجالت خیس شدم ولی جسی خیلی خونسرد سر بلند کرد، نگاهی به برادرم انداخت و وارد عمارت شد. آن روز عصر هنگامی که مرا ترک میگفت مردد در کنارم نشست و با کتابی که در دست داشت بازی میکرد.
مثل این که میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. چشم به لبهایش دوخته بودم- از جایش بلند شد خواست برود ولی مکث کرد، پهلوی من زانو زد و بر پیشانیم بوسه زد، کاری که تا به حال نکرده بود. کوشیدم که حرفی بزنم ولی جسی در حالی که چشمانش خیس اشک بود از کنارم رفت. یک هفته گذشت و من از او خبری نداشتم. او هم از من بیخبر بود. هر چند، نامههایی برای او فرستادم. گاهی اوقات، نیمههای شب روی تختخواب مینشستم و چشم به آسمان صاف و آبی میدوختم. غرق رویاهای خود میشدم و خاطرات و حوادث روزهای اخیر را مجسم میساختم. درباره او فکر میکردم. مخصوصا آن روز که پهلویم زانو زد و بر پیشانیم بوسه زد. احساس غم و تنهایی میکردم. از خود میپرسیدم چرا نیامد؟ چرا؟
یک روز بعد از ظهر افسرده و دلگیر نشسته بودم. صدای پایی را که نزدیکم میشد شنیدم. او جسی بود. چند قدم آن طرفتر نزدیک در ایستاد و چنان نگاهم کرد که گویی احساس رحم و شفقت در نگاهش خوانده میشد. فهمیدم که من محتاج چیزهای دیگری هستم. دیگر رحم و شفقت روح مرا ارضا نمیکند. من محتاج محبت بودم. سرم زیر نگاهش خم شد ولی او بدون ادای کلمهای آهسته چرخی زد و از نظرم دور شد. پس از آن عوض شدم. هفتهها به خیال خودم و به تصور این که او هم در خیال من است شاد بودم. خودم را عاشق زیباترین دختر جهان میپنداشتم. ولی حالا میدیدم این حقیقت تلخ و کشنده که من فقط خودم را گول زدهام و به علاقه خودم امیدوار بودم، رنجم میدهد.
تا روز جشن پانزدهمین سال تولدم جسی را ندیدم. در آن سال مادرم تصمیم گرفت جشنی بر پا کند، دوستان قدیمم که آمده بودند و خواهرم مونا هم جسی را که دوستش بود دعوت کرده بود. اما او آن جسی کوچک و کوچولو و لاغر اندام که مرا در پشت باغ منزلمان بوسیده بود نبود. جسی حالا زیباتر از پیش، و دختری شانزده ساله بود.
لبخند زیبایی به لب و لباسی بسیار مرتب بر تن داشت. سر میز چشمان ما با یکدیگر تلاقی کرد، ولی لحظهای بعد احساسی را که در گذشته نسبت به او پیدا کرده بودم، از یاد بردم و تقریبا از او متنفر شدم، چون با کبر و غرور از جایش بلند شد و پهلوی من آمد. شام تمام شده بود،ضمن احوالپرسی گفت: «کریستی حالت چطوره؟» وقتی دست و پا میکردم تا جوابی بهش بدهم با کمی تمسخر گفت: «نهنه ناراحت نشو- خودت را ناراحت نکن.»
وقتی جشن تمام شد، مادرم از من پرسید: «آیا از جشن لذت بردی- خوشت آمد؟» با سر جواب دادم «آری» ولی در واقع ناراحتم کرده بود. سرم درد میکرد- سردرد نبود- میخواهم بگویم قلبم درد میکرد.
حس میکردم دیگر دوره طفولیت را پشت سر گذاشتهام. هر چند دلم میخواست در همان جهل و بیخبری دوران کودکی بمانم. دیگر نمیتوانستم به عناوین مختلف از محیط خفقانآور خودم فرار کنم. در مسافرتی که به لوردیس کردیم، یک بار قصد کردم خودم را از پنجره اطاق خوابم به بیرون پرتاب کنم ولی باز هم بر نفسم چیره شدم و از این کار منصرف شدم. در اطراف خودم همه چیز در حال تکوین و رشد بود- هر کسی به نوعی فعالیت میکرد- هر کسی به نوعی خود را مشغول کرده بود- ولی من: من فقط پای چپم بود که فکرم را متوجه خود کرده بود و یگانه امیدم بود.
مادرم همیشه منبع الهام من بود، ولی از وقتی که فکرم قوتی گرفته بود، دیگر با هم توافقی نداشتیم و گاهگاه با هم مرافعه میکردیم. اگرچه بعضی اوقات در مقابل پرخاشهای او سکوت میکردم ولی او به خوبی افکار ناراحت مرا میخواند. من فقط کار نقاشیام را دنبال میکردم. به کار آب رنگ علاقمند بودم و مناظری را نقاشی میکردم که هرگز ندیده بودم- چشماندازهای دوردست و زیبا، ولی اکنون دیگر کار نقاشی هم ذوق مرا اقناع نمیکرد. در خود قدرت جدیدی احساس میکردم. احساس بیان نشدنی، دیگر کاملا ناامید شده بودم. من که با لبهایم قادر نبودم حرف بزنم و سخنانم را با نقاشی بیان میکردم، دیگر از این وسیله هم سیر شده بودم.
پس از چند ماه احساس دیگری در من به وجود آمد. احساس وحتشناک- دیگر نه تنها بیچاره و درمانده و گرفته بودم بلکه نسبت به دنیا تنفر شدید در خود احساس میکردم. اغلب از خود میپرسیدم چه شده است که من هم چون دیگران دارای احساس هستم، چون دیگران قوه تعقل دارم، چون دیگران میبینم و میشنوم ولی، بدنی مفلوک دارم. فقط یگانه امیدم به نقاشیهایم بود که میگفتند خیلی جالب توجه است بلی جالب است. ولی من از شما میپرسم داشتن هنری مثل نقاشی، بهتر است یا بدنی سالم و راست؟
روزی به فکرم رسید که به کاترینا آشنای سابقم چیزی بنویسم و آنقدر در این مورد کوشیدم تا در نامه نوشتن کاملا ورزیده شدم، و علاقهای وافر به نوشتن احساس میکردم. مداد جای قلممو را گرفته بود و دیگر از لای انگشتانم بیرون نمیآمد. دلم میخواست آزاد شوم، میل داشتم قید و بند را پاره کنم و بگریزم، رهایی و نجات من از آن گودال ناامیدی، یک دفعه شروع شد.
یک هفته بود که لوردیس برگشته بودیم، غمگینتر از همیشه کنار پنجره، غروب پاییزی را تماشا میکردم. از اطاق مجاور صدای خواهر و برادرانم را میشنیدم که با مادرم صحبت میکردند. مونا خواهر بزرگترم جلوی آیینه خودش را آرایش میکرد و مثل همیشه خودش را برای مجلس رقص آماده میکرد پیتر با خوشحالی و سرعت کفشهایش را واکس میزد و با چشمکی به من فهماند که وعده ملاقات دارد. از گوشه چشم، اتومبیلی را دیدم که در جلو منزل ما توقف کرد. مردی از آن پیاده شد و وارد منزل ما شد و لحظهای بعد مادرم با شخص بیگانه به اطاق آمدند. مادرم مرا به او معرفی کرد و او روی صندلی کنارم نشست و به من گفت دکتر است و مرا در یکی از تماشاخانهها دیده است که بر پشت برادرم بودم، آمده است مرا ملاقات کند و بعد با مهربانی گفت: «کریستی طریقه جدیدی برای معالجه فلج عضوی یعنی مرضی که تو گریبانگیرش هستی پیدا شده است و امیدوارم موفق شوم به تو کمک کنم، به شرط این که تو خودت هم بخواهی به من کمک کنی. اگر تو نخواهی به خودت کمک کنی، من هرگز نمیتوانم تو را راهنمایی کنم. قبل از این که برای تو کاری بکنم تو خودت باید بخواهی که خوب شوی» بعد خم شد و چشمانش را به من دوخت و گفت: «کریستی قول میدهی به من کمک کنی؟» از خودم پرسیدم: آیا میتوانم چنین قولی را بدهم؟ چون نمیتوانستم حرفی بزنم، جوابی هم نداشتم که بدهم، ولی او گویی فکرم را دریافته بود، راضی از جایش برخاست و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «بسیار خوب، حالا که قول دادی ما فردا شروع میکنیم» و افزود که یکی از همکارانش را خواهد فرستاد تا مرا به طریقه جدید و در منزل خودمان معالجه کند هنگامی که از اطاق خارج میشد برگشت و با لبخندی گفت: «نام من دکتر کوئیز است باز هم تو را خواهم دید.»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در پای چپ من - قسمت چهارم مطالعه نمایید.