مادرم مصمم بود حال که قادر به حرف زدن نبودم لااقل بتوانم از راه نوشتن با دیگران محشور باشم. هر روزی که بیکار بود پهلویم مینشست و حرفی روی تختهای که روی زمین قرار داشت مینوشت بعد پاک میکرد و از من میخواست که به کمک حافظهام آن را مجددا بنویسم و این برای هر دوی ما کاری دشوار بود. یادم میآید که اولین چیزی که آموختم دو حرف (ک- ب) که اول اسمم است میباشد. هر موقع کسی از من سوال میکرد اسمت چیست، با خوشحالی قطعه گچی بر میداشتم و آن دو حرف را روی تخته برایش مینوشتم. بعدها توانستم که اسمم را به طور کامل بنویسم و چه احساس غرور و شادی میکردم. وقتی هفت ساله شدم هنوز هم نمیتوانستم درست حرف بزنم ولی با پس و پیش کردن حروف و کلمات جملهای مینوشتم و گاهی با زبان الکن که فقط خانوادهام میفهمیدند حوائج خود را بیان میکردم. در این موقع میتوانستم بنشینم و یا نشسته به اطراف بخزم. هیچگونه کفش و یا پاپوشی نداشتم- هر چند مادرم عادتم داده بود که پاهایم را از کودکی بپوشانم ولی هر موقع چیزی روی پایم میگذاشت آن را به سرعت به دور میانداختم- از این که پایم را بپوشانم متنفر بودم. وقتی مادرم کفش یا جورابی به پایم میکرد گویی شخصی بیگناهی هستم که دستهایم را از پشت بسته باشند.
با گذشت زمان زندگی من فقط منوط به پای چپ من شده بود- پایم که تنها و یگانه وسیله ارتباط من با سایرین بود- با پایم بود که میتوانستم حصاری را که در خانواده بین من و سایر افراد کشیده شده بود بشکنم. پایم یگانه کلیدی بود که میتوانستم با به کار بردن آن خود را از محیطی که در آن زندانی بودم نجات دهم.
مادرم که میدید برایم امکان ندارد چون سایر اطفال به مدرسه بروم خیلی ناراحت بود و میخواست به هر وسیله شده کمکم کند. هر چند آینده مبهم من، و این که چون فردی بیسواد و چلاق بزرگ خواهم شد، فکر او را دائما به خود مشغول میداشت ولی از همه بالاتر چون میخواست که از خواهر و برادرانم عقب نباشم برای این منظور تمام وقتش در منزل صرف تعلیم من میشد. هر چند گرفتار بود و تربیت چند فرزند دیگرش نیز به عهده خودش بود. اینجا بود که دیگر لبخند شیرین امید و حیات را بر لبان او نمیدیدم. وقتی او گرفتار بود، میکوشیدم خودم، کارم را ادامه دهم به هر کلمهای احتیاج داشتم با پس و پیش کردن حروفی آن را پیدا میکردم.
فقط کلماتی مثل نشانی- عکس- سگ- صندلی و چند تای دیگر را آموختم و با غرور شادی به مادرم نشان دادم و به او فهماندم که من هم دانشمند شدهام. یک روز به یک کلمه، در کتاب مدرسه پیتر برخوردم، هر چه فکر کردم نتوانستم آن را یاد بگیرم. به اطاق مادرم خزیدم و روی کاناپه قوز کردم و منتظرش شدم. دیدم برادر کوچکم را در آغوش دارد و به من نرسید- ناراحت شدم. صورتم را برگردانیدم- احساس مبهمی در دلم قوت گرفت. دیدم من خودم باید به خودم برسم آن هم بدون کمک دیگران. به مغزم فشار آوردم. فکر کردم. بالاخره لغت را یاد گرفتم از فرط خوشحالی چنان فریادی زدم که بچه در آغوش مادرم وحشتزده از خواب پرید.
مادرم با خونسردی پرسید: «کریستی چه شده؟ بچه را بیدار کردی». آمد پهلویم نشست. لبخندی زدم. قلمی برداشتم و کلمهای را که خودم یاد گرفته بودم برایش نوشتم. بعد با خوشحالی به صورتش نگاه کردم که ناگاه خشکم زد زیرا مادرم بهتش زده بود. چشمانش به من دوخته شده بود ولی مثل این که در خواب فرو رفته است. وحشت کردم، تکانش دادم. آن وقت به خودش آمد. دستش را روی سرم گذاشت و خندید. بعد فهمیدم لغتی را که برای اولین بار پیدا کرده بودم و نوشته بودم کلمه مادر بود.
من هفت ساله بودم و داشتم با کمک برادرانم با بچههای همسالم محشور میشدم. بچهها مرا با خودشان به خیابان میبردند و وقتی مدرسه آنها تمام میشد با من بازی میکردند. مرا همانطور که در کالسکه خودم نشسته بودم همراه خود در خیابانهای تاریک و روشن میبردند و من بهترین سالهای عمرم را با آنها گذراندم.
خیلی زود با هم دوست شدیم. دیگر با نقص عضو من انس گرفته بودند و محبت فوقالعادهای به من ابراز میداشتند. من آنقدر پیشرفت کرده بودم که در کالسکهام بدون کمک پشتی بنشینم.
هر چند این کالسکه چیز کهنه و مسخرهای شده بود ولی در نظر من خیلی زیبا و میتوانم بگویم ذیروح بود. مثل این که در آن یک عظمتی دیده میشد که هیچکس دیگر غیر از خودم قادر به درک آن نبود. این، آن بود که مرا به دنیای خارج مربوط میکرد.
یک روز کالسکه من شکست و من بار دیگر زمین گیر شدم. برادرانم نمیتوانستند مرا همراه خود به دوش بکشند و ببرند. مادرم میگفت خیال دارد یک کالسکه نو برایم بخرد. احساس پریشانی و غم میکردم نه از این نظر که کالسکهام شکسته بود، بلکه از این جهت که دیگر تماس کودک مفلوک و علیلی مثل من، با دنیای خارج قطع شده بود حالا بیشتر از سابق به نقض خود پی میبردم.
میدیدم که به ترحم به من مینگریستند. خودم را در باغ تنها احساس کردم. هیچکس اطرافم نبود به خودم نگاه کردم. به دستهای کج و معوج و پیچ خوردهام، زوایای تاریک جهان برایم روشن شد و قیافه تلخ زندگی را به چشمم دیدم و دیگر به ندرت لبخند میزدم. کنار پنجره مینشستم و برادرانم و دوستانشان را که فوتبال بازی میکردند نگاه میکردم. گاهی بعضی از آنها به من لبخند میزدند و دستی تکان میدادند. بعد من هم میکوشیدم که برایشان دست تکان دهم ولی میدیدم که دست راستم ایستاده و هیچ حرکت نمیکند. از شرم خود را روی کاناپه میانداختم و صورتم را مخفی میکردم.
چرا نکنم؟ کودکی ده ساله شده بودم که قادر نبود راه برود، حرف بزند، صحبت بکند، غذا بخورد و یا لباس بپوشد.
هنوز هم نمیتوانستم به خوبی خودم را بشناسم و فرقی را که بین من و دیگران بود تمیز بدهم و یا از خودم سئوال میکردم چرا باید من اینطور باشم؟ جوابی نداشتم. در این خصوص فکرم به جایی نمیرسید فقط در مغزم احساس میکردم که سوزنی باریک و تیز به تصورات و رویاهای دوران کودکیم فرو میرود. فکرم از این احساس قالب خود بیرون میآمد- لخت و برهنه در مقابل این مصیبت دردناک که من کودکی فلج و ناقصم ایستادگی میکرد، داشتم از دستهای پیچیده خودم، از سر لغزانم و از دهان بیشکلم که در آینه میدیدم متنفر میشدم اصلا از آینه بدم میآمد. او حقایق تلخ زندگی مرا صحبت میکردم، فقط منمن میکردم و آب دهانم از گوشه چانهام نشان میداد. آنچه را که مردم در موقع دیدن من میدیدند نشانم میداد. نشان میداد که هر موقع دهان باز میکنم حرفی بزنم دهانم به یک طرف کج شده و مرا زشت و دیوانه مینماید. نشانم میداد چگونه سرم به این طرف و آن طرف میلغزد. هر موقع میخواستم بخندم گوشه دهانم به صورت چندش آوری باز میشد و فریادی ضعیف از آن بیرون میجست. چشمانم کج و کوله میشد و چنان قیافه زشتی پیدا میکردم که از آنچه در آیینه میدیدم متنفر میشدم. بعدها مادر برای من کالسکه نویی خرید و به من نوید داد که باز میتوانم محیط خارج از منزل را تماشا کنم. برادرانم خیلی مایل بودند که کالسکه مرا به رخ دوستانشان بکشند. مرا به خیابانها میبردند. تمام دوستان قدیمی من همه پیدا شدند و هر کدام به سهم خود در راندن کالسکه من کمک میکردند. باز هم میتوانستم مسابقات و بازیهای آنها را ببینم. داستانهای بامزه و صحبتهای خندهدار میکردند ولی دیگر من آن احساس را نداشتم و نمیتوانستم مثل سابق در خنده و شادی آنها شریک باشم.
تمام هم و غم من این بود که عیب خود را از دیگران مخفی نگاه دارم. هرگاه بیگانهای از کنارم رد میشد و نگاهی به من میافکند، مایل بودم زمین دهان باز کند و مرا در کام خود فرو ببرد با این ترتیب و این احساسات تازهام، دیگر میل به بیرون رفتن از منزل نداشتم در مقابل اصرار برادرانم فقط سرم را به علامت مخالفت تکان میدادم و لبخندی میزدم، مادرم میکوشید تنهایی مرا که به نظر او برایم خیلی خطرناک بود جبران کند. برای این منظور داستانها و حکایات جالب را خیلی ساده برایم مینوشت و از من میخواست که از روی آنها با پای چپم بنویسم.
ولی این زحمات و کوششهای مادرم نمیتوانست غم جانگاهی را که در قلبم ریشه دوانیده بود بزداید. نوشتن و رونویس کردن، فقط کمی مرا سرگرم میکرد ولی روح مرا ارضا نمیکرد. چیزهای دیگری را در زندگی میجستم. میخواستم قادر باشم تا احساسات و ذوق و نبوغ خود را، به صور گوناگون بروز دهم.
در یک روز عید کریسمس که ده ساله بودم پدی یکی از برادرانم جعبه رنگی دریافت کرد و من یک جعبه اسباب بازی، ولی من از همان ابتدا شیفته رنگهای جذاب و دلکش آنها شدم. چقدر آن رنگهای زرد و سبز و سفید و آبی و سرخ را دوست داشتم. یک روز هنگامی که میخواست روی ورقه مقوایی نقاشی کند و نتوانست، با ناراحتی فریاد زد «اینها به درد من نمیخورد» دلم به حالش سوخت با پای خود جعبه اسباب بازی خودم را به سمت او کشیدم و گفتم: «حاضرم با جعبه رنگ تو عوض کنم» خیلی خوشحال شد.
روزهای عید گذشت. یک روز که هیچکس جز مادرم در اطاق نبود به گوشهای خزیدم در جعبه رنگ را با پای خود باز کردم و قلم مو را برداشتم و با رطوبت دهانم روی مقوایی شروع به کشیدن نمودم. مادرم زیر چشمی مراقب من بود گفت: «اگر میخواهی نقاشی بکنی من برایت آب میآورم» آب آورد و کمکم کرد تا کاغذ را محکم روی زمین نگاهدارد، قلم مو را در فنجان آب فرو کردم و لکه قرمزی روی کاغذ کشیدم. از خوشحالی دهان کج و معوج من باز شد و با نگاه خندان به روی مادر نگریستم. خاطرات پنج سال قبل که برای اولین بار به کمک مادرم توانستم با انگشتان پای چپم اولین حرف الفبا را یاد بگیرم، در مغزم زنده شد. در آن روز در همین مکان که امروز پهلویم نشسته است نشسته بود ولی امروز دیگر برای کار کردن و نوشتن عرق نمیکردم و لرز سراپای بدنم را نمیگرفت. پنج سال قبل از راه نوشتن توانستم به محیط خارج خودم راه پیدا کنم و امروز با نقاشی میتوانم راه تازهای با دنیای خارج داشته باشم. میتوانم با کمک پایم از راه نقاشی با دیگران صحبت کنم. کمکم در کار خود استاد شدم و نقاشیهای دلپسندی میکردم. باز برای مدتی نقاشی توانست مرا از آن حالت خفقان تنهایی و رنج بیماری رهایی دهد و ساعتها وقتم را به خودم مشغول میداشت و بالاتر از همه خودم و نقصم را از یاد برده بودم و از این که با برادرانم و دوستانم به گردش و تفریح نمیرفتم رنج نمیبردم. ساعتها روی کف اطاق مینشستم، اسباب و لوازم کارم دور و برم پراکنده بود و فقط گاه گاه از پدر و یا مادرم خواهش میکردم تا کاغذ را به کف اطاق بچسباند تا محکم باشد. سرم بین زانوانم خم شده بود و پشتم خمیده بود این روزها بود که کاترینادولاهانت وارد صحنه زندگی من شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در پای چپ من - قسمت سوم مطالعه نمایید.