«سالها پیش در بعد از ظهر یکی از روزها در دوبلین فیلمی برای بچهها نمایش دادند. وقتی فیلم تمام شد و بچهها سالن را ترک کردند و به بیرون دویدند، من بچه کوچک عجیبی را دیدم که بر پشت بچهای بزرگتر از خودش سوار بود و دستهایش مثل چوب خشک بود. آنچه بیشتر در نظرم مانده است، رنگ زرد چهره او و چشمانش بود که برق حیات و فروغ زندگی از آنها میدرخشید. در واقع هر چند او اکنون 22 سال دارد ولی من میتوانم هنوز آن تاثیر روحانی را در نگاه او احساس کنم.
از هویت او سئوال کردم. به من گفتند نامش کریستی برون، و کودک باهوشی است ولی از هنگام تولد ناقص مانده است قادر نیست راه برود و صحبت کند.
سالها بعد وقتی در دوبلین مطب دایر کردم فورا به جستجوی او پرداختم. هنگامی که وارد منزلشان شدم بچههای قد و نیم قد در اتاق نشیمن دورم را گرفتند. در روی صندلی کنار آتش، کودک چلاقی را که میجستم یافتم. بلافاصله در خود احساس عجیبی کردم. او اصلا قادر به حرف زدن نبود. در سالهای بعد من، هم طبیب کریستی بودم و هم معلمش.
من در اینجا داستانی را که او میخواهد از معاجله فلج خود و یا چگونگی آموختنش بیان کند، نقل نمیکنم زیرا این کار من نیست. فقط میخواهم بگویم که کریستی برون بهترین محصلی بوده است که تا به حال داشتهام و همچنین تذکر این نکته که، چگونه امکان تسلط بر محال، در نیروی افراد ایجاد میشود.... بیشتر از همه تجربهام به من آموخته است که غایت روح بشر، فرار از هرگونه قید و بندی است که در آن محبوس است».
***
آنچه خواندید مقدمهای بود که «دکتر ربرت لولیز» طبیب امراض اعصاب- که در ضمن ناشر یکی از مجلات آمریکایی است- بر شرح حال بیمار و شاگرد خود «کریستی برون» نوشته است.
کریستی برون فلج به دنیا آمد و قادر به حرف زدن نبود ولی او، داستان زندگیش را- که در صفحات بعد میخوانید- با پای چپش نوشته است. او اکنون در آمریکا اقامت دارد.
نام من کریستی برون است. بعضی از مردم ترجیح میدهند مرده به دنیا میآمدند. من زنده به دنیا آمدم. میگفتند من برای همیشه از راه رفتن و فکر کردن محروم خواهم بود ولی من اکنون مردی شدهام و این داستان افتخارآمیز من است:
در 5 ژوئن 1932 در بیمارستان روتاندا چشم به دنیا گشودم. قبل از من نه کودک بودند و بعد از من هم دوازده کودک به دنیا آمدند از این بیست و دو کودک،سیزده تای ما زنده ماندیم. به من گفتهاند که تولد من خیلی سخت بوده است. مادرم و من تقریبا نیمهجان بودیم. گروه بیشماری از اقوام تا طلوع صبح در بیرون بیمارستان منتظر بودند و برای سلامت من و مادرم دعا میکردند. بعد از تولدم، مادرم را برای بهبود و تقویت، چند هفتهای بردند و من تا مراجعت او در بیمارستان بودم. من مدتها بدون نام در بیمارستان ماندم زیرا حال مادرم آنقدر خوب نبود که مرا برای غسل تعمید به کلیسا ببرند. اولین کسی که به نقص من پی برد مادرم بود.
در چهار ماهگی وقتی دید هنگام غذا دادن من مجبور است دستش را برای نگاهداری سرم به کار ببرد، به اولین علامت نقص من پی برد. و بعدها چون بزرگتر شدم متوجه نقائص دیگر من شد. دید که دستهایم بیحرکت در پشتم به هم پیچیده است. دهانم قادر نبود سر پستانک را محکم بگیرد زیرا حتی در همان دوران طفولیت فکهایم یا آنقدر محکم به هم قفل شده بود که برای او محال بود آنها را از هم باز کند و یا چنان ناگهان شل میشد که تمام دهانم به یک طرف کج میشد. در شش ماهگی بدون کمک نازبالش نمیتوانستم بنشینم در ماه دوازدهم هم به همین ترتیب بودم. تقریبا هر دکتری که برای معالجهام میآمد مرا موجودی عجیب و بیچاره مینامید. همه به مادرم میگفتند که من از نظر قوای عقلی ناقصم و همین طور باقی خواهم ماند.
تصور این مطلب برای مادری که پنج طفل سالم به دنیا آورده بود ضربهای سخت و تحمل ناپذیر بود، دکترها به قدری به خودشان مطمئن بودند که ایمان مادرم را در بهبود من به هیچ گرفتند و گفتند که برای من هیچ کاری نمیتوان کرد. مادرم از قبول این حقیقت اجتنابناپذیر که من علاج نخواهم شد- نجات نخواهم یافت و امیدی به من نیست خودداری میکرد. او نمیتوانست قبول کند که به گفته دکترها من یک کودک بیحس و بیشعوری هستم. او میگفت اگر چه بدن من فلج است ولی مغز من معیوب نیست. با وجود این که تمام دکترها به او گفته بودند او حاضر به قبول حرفهای آنها نبوده.
او نمیتوانست قبول کند- او نمیتوانست فراموش کند که من یک بشر عادی نیستم و پارهای گوشت هستم که باید غذایم بدهند. شستشویم بدهند و بعد کنارم بگذارند. اینجا بود که خودش مواظبت مرا به عهده گرفت. برای او اهمیت نداشت که من علیل و ناتوان خواهم ماند او تصمیم گرفت با من هم چون دیگر فرزندانش رفتار کند. او نخواست مثل آن مادرانی باشد که فرزندان ناقص و علیل خود را به سایرین نشان نمیدهند،این تصمیم خطیر در زندگی آتیه من موثر بود. به این ترتیب مادرم همیشه در مقابله با مشکلات با من بود. دوستان و اقوام، به مادرم نصیحت میکردند که به خاطر سلامت خودش از من اینقدر مواظبت نکند. به او میگفتند: «به این بچه مثل سایر بچههایت نگاه نکن. این عمل روح تو را معذب میدارد.» ولی خوشبختانه پدر و مادرم با عقیده آنها مخالفت میکردند. در این موقع مادرم به غیر از من از پنج فرزند دیگرش هم مواظبت میکرد.
برادرانم جیم- تونی- پدی و پیتر و دو خواهرم لیلی و مونا هر کدام یک یا دو سال با هم تفاوت سن داشتند.
چهار سال گذشت و من حالا پنج سال داشتم. هنوز هم مثل یک بچه نوزاد بیچاره و درمانده بودم.
مادام که پدرم در خارج از منزل به کارش سرگرم بود و برای ما قوت بخور و نمیری تهیه میکرد، مادرم به آهستگی و شکیبایی دیواری را که بین من وسایر بچهها به نظر میرسید خراب میکرد و به آن طرف پرده ضخیمی که روی فکر و عقل من کشیده شده بود نفوذ میکرد. رخنه کردن در قلب من کار مشکلی بود زیرا گاهی اوقات برای آن همه زحمتی که برایم میکشید لبخند مبهم و یا شاید یک صدای ضعیفی از جانب من دریافت میکرد. من حتی من- من هم نمیتوانستم بکنم و بدون کمک نمیتوانستم بنشینم چه برسد به راه رفتن!
من فاقد نیروی جنبش نبودم، ولی در هر حرکتی تشنجی به من دست میداد. انگشتانم پیچیده بود و بازوانم به پشتم حلقه شده بود. سرم گاه گاه به طرفی خم میشد. من چیز مسخرهای بودم- یک کوتوله خمیده. مادرم تعریف میکند چگونه یک روز پهلویم نشسته بوده و ساعتها عکسهایی از کتابی و نام حیوانات مختلف و گلها را نشانم میداده و میکوشیده که من آن نامها را بعد از او تکرار کنم و با خنده و مهربانی در گوشم میگفته:
«کریستی آیا این دروس را دوست داری؟ آیا از خرسها و میمونها خوشت آمد؟ آیا آن گلهای زیبا را پسندیدی؟ سرت را مثل بچه خوب تکان بده و بگو بله «ولی من نمیتوانستم به او بفهمانم که حرفهای او را فهمیدهام.
یادم میآید که چگونه یک روز صورت او با یاس و ناامیدی به روی من خم شد. ناگهان بدون این که ارادهای داشته باشم، دستهای کج و معوج من دراز شد و حلقههای موی او را که روی گردنش افتاده بود چسبید. پس از این که کوشید آنها را از لای انگشتان من بیرون بیاورد در حالی که میگریست از نگاههای من گریخت و مرا تنها گذاشت... در پشت سر او بسته شد- دیگر امیدهایم قطع شد. مثل این که مخلوق بیچارهای بودم که سر و کله زدن با من بینتیجه است. وقتی مردم از موسسهای که برای نگهداری اطفالی نظیر من بود صحبت میکردند مادرم میگفت: «نه.... هرگز ... این بدن کریستی است که از هم در رفته نه مغزش.» مادرم دعا میکرد تا بتواند این موضوع را ثابت کند. در این موقع من پنج ساله بودم و هنوز هیچ علامت هوش و ذکاوت در من پرورش نکرده بود. من هیچ چیز را جز با پنجههای پایم نمیتوانستم لمس کنم آن هم فقط با پنجههای پای چپم، پدرم در بعضی موارد مواظبم بود و کمک میکرد. اغلب اوقات به پشت روی صندلیم دراز میکشیدم و یا در روزهای گرم توی باغ با عضلات و اعصاب در هم پیچیده در میان خانواده که مرا دوست داشتند و به بهبود من امیدوار بودند استراحت میکردم و در خود احساس میکردم که جزو دنیای آنها بودم. اگر چه من تنها بودم و در دنیای خود زندانی. زیرا قادر نبودم با دیگران گفتگو کنم- بازی کنم. گویی دیوار شیشهای، مرا از محیط آنها جدا نگه میداشت. مدتی بعد اتفاق ناگهانی روی داد. عقیده مادرم در مورد من تغییر یافت و ترس مرموز او به یک امید قطعی مبدل شد.
بعد از ظهر یکی از روزهای سرد دسامبر که خیابانها پوشیده از برف بود و شدت باد به حدی بود که هر چیزی را از جا تکان میداد و آسمان هم سخت گرفته و غمناک بود، ما همه در اطاق کنار شعله آتشی که اطاق را روشن کرده بود نشسته بودیم سایهی شعلههای آتش را رقص کنان روی دیوارها و سقف میدیدم. خواهرم مونا و برادرم پدی در گوشه اتاق قطعه گچی زرد در دست داشتند و دروس خود را حاضر میکردند من به آنها نزدیک بودم و با کمک چند نازبالش به دیوار تکیه داده و آنها را تماشا میکردم آن گچ بود که مرا آنقدر مجذوب کرده بود. رنگ آن گچ زرد در مقابل صفحه سیاه و قیر اندود تخته سیاه چون قطعهای طلا به نظر میرسید.
یک دفعه در خود احساس کردم که مایلم آنچه خواهرم میکند من هم بکنم، بعد بدون این که فکر بکنم و یا بدانم که چه میخواهم بکنم پایم را دراز کردم و قطعه گچ را با پنجههای پای چپم گرفتم. همانطور که برای مردم معمایی بود خودم هم نمیدانم که چرا از پای چپم برای این کار استفاده کردم. زیرا قبل از آن هرگز از پای خود استفادهای نکرده بودم. پاهایم مثل دستهایم ناقص بود. آن روز خیلی مودب با پایم گچ را از دست خواهرم گرفتم. آن را خیلی محکم بین پنجههایم نگاه داشتم و چند خطی کج و راست روی تخته کشیدم.
لحظهای مکث کردم- گیج و مبهوت به گچ زردی که مابین پنجههایم بود خیره شدم. نمیدانستم با آن چه کنم...؟ دیدم که همه مبهوت دست از کار و صحبت خود برداشته و خیره خیره مرا مینگریستند. از ضعف خود و از این که باعث تعجب و مسخره همه شده بودم عرق خنکی روی پیشانیم نشست.
در همین موقع مادرم با ظرفی که حلقههای بخار از روی آن بلند میشد از اطاق دیگر بیرون آمد. – از سکوت محض اطاق متعجب شد- چشمان مضطربش را به من دوخت. و بعد نگاهی به سر تا پای بدنم و از آن جا به پنجه های پایم انداخت. ظرفی را که در دست داشت به زمین گذاشت و به طرف من آمد و مثل هر دفعه پهلویم زانو زد به آرامی در حالی که صورتش از شادی برق میزد گفت:
«کریستی من به تو خواهم گفت با آن گچ چه کنی». قطعه گچ دیگری از مونا گرفت و در حالی که دستهایش میلرزید روی کف اطاق مقابل من اولین حرف الفبا را نوشت و بعد به صورتم خیره شد و گفت: «کریستی مثل این بکش. بنویس.» من نمیتوانستم، به اطراف نگریستم- به چهرههایی که یخ زده و بیحرکت مشتاق و منتظر، در انتظار معجزهای بودند نگاه کردم. اطاق را سکوت فرا گرفته بود. در مقابل چشمانم سایه و روشن بیشماری دیدم که رقص کنان اعصاب کوفته مرا به خواب میبردند. صدای چکچک آب، از آشپزخانه- تیکتاک ساعت روی بخاری- جزجز کندههای توی بخاری- همه را میشنیدم. مادرم تخته را محکم برایم روی کف اطاق نگاه داشت و در گوشم گفت: «بنویس کریستی» من خطی کجی روی تخته کشیدم ولی مادرم گفت: «کریستی از بر بنویس» به تمام بدنم فشار آوردم- پای چپم را دراز کردم و با زحمت یک طرف حرف را نوشتم بعد طرف دیگرش را هم نوشتم.
میخواستم فرار کنم، ولی دست مادرم که روی شانهام گذاشته شد، مرا تسلی داد. بدنم میلرزید- عرق کرده بودم. دستهایم در پشتم مثل چوب خشک شده بود- گویی ناخنهایم توی گوشت انگشتانم فرو میرفت- لبم را با دندان گزیدم و چنان سخت این کار را کردم که لبم زخم شد. همه چیز در اطاق شناور بود- کمکم چهرهها در مقابلم رنگ باز میکردند ولی من اولین حرف الفبا را نوشته بودم. به صورت مادرم نگریستم- اشکش به روی گونهاش غلطید. بعد پدرم خم شد و مرا روی شانهاش گذاشت. از آن پس مادرم به همان طریق کوشید تا تمام حروف الفبا را به من بیاموزد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در پای چپ من - قسمت دوم مطالعه نمایید.