. زنم به بچه شیر داد تا سیر شد و به خواب رفت.
حالا دیگر شب شده بود، در کلیساها را میبستند و ما خسته و کوفته و درمانده شده بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. اندیشیدن به کاری که به حق ناشایست بود آزارم میداد و ناراحتم میکرد.
به زنم گفتم:
«گوش کن، دیر شده و بیش از این طاقت راه رفتن ندارم. باید تصمیم بگیریم.»
جواب داد: «آخر این خون و گوشت ما است، دلت میخواهد مثل پس مانده غذا، توی خیابانها بریزیمش دور و توی این سرما رهایش کنیم؟»
جواب دادم: «نه، اینطور نه، آخر، بعضی چیزها هست که انسان باید تحمل انجام آن را داشته باشد، در غیر این صورت موفق نمیشود.»
گفت: «حقیقت مطلب این است که تو میترسی من تغییر عقیده بدهم و بچه را دوباره به خانه برگردانم... شما مردها همه ترسو و بزدل هستید.»
در آن لحظه درک کردم که جایز نیست با او مخالفت کنم.
گفتم: «غصه نخور، من میدانم تو چه دردی داری... ولی نباید فراموش کنی که هر چه بر سر این طفل بیاید باز بهتر از این است که در تورمارانچیو،در اتاقی که نه مستراح دارد و نه آشپزخانه و زمستانها پر از ساس و تابستانها پر از مگس است، بزرگ شود.»
به این جمله پاسخی نگفت.
بیمقصود و بیهدف به ویانازیوناله و از آنجا به توریدینرونه رفتیم. درست پایین آن، خیابان کوچک و خلوتی نظرم را جلب کرد. ماشین خاکستری رنگی کنار دری ایستاده بود.
فکری به خاطرم رسید و به طرف ماشین رفتم، دستگیره را چرخاندم در ماشین باز شد. به زنم گفتم:
«... زود باش، فرصت را از دست مده... او را روی تشک عقب بگذار.»
او هم همین کار را کرد و بچه را توی ماشین روی تشک عقب خواباند. من در را بستم. تمام این کارها را در عرض یک لحظه، بیآنکه کسی ما را ببیند، انجام دادیم، بعد بازویش را گرفتم و به طرف پیازادل گیریناله، حرکت کردیم.
میدان خالی و تقریبا تاریک بود و فقط چند چراغ در این ساختمان بزرگ روشن بود و چراغهای شهر رم از دور زیرپای ما چشمک میزد. زنم به طرف شیر آب رفت و کنار آن نشست و ناگهان بر بیچارگی خودش گریست. به او گفتم: «دیگر چه شده است؟»
جواب داد: «حالا که او را از دست دادم جایش را خالی میبینم. مثل این که تکه گوشتی از همان جایی که دستش را روی سینهام میگذاشت کنده شده است.»
دل به دریا زدم و گفتم: «بله، البته... ولی فراموشش خواهی کرد.»
شانهاش را تکان داد و همچنان گریست. ناگهان اشکهایش، مثل قطره باران در باد، خشکید؛ برخاست و با خشم به یکی از ساختمانها اشاره کرد و گفت: «میخواهم به آنجا بروم و همه چیز را به حاکم بگویم.»
فریاد زدم: «بایست»،دستش را گرفتم، «دیوانه شدهای.... مگر نمیدانی که حاکم رفته است.»
«به من مربوط نیست، با هر کس که جای او است صحبت میکنم... حتما جانشین دارد.»
داشت به یکی از قصرها نزدیک میشد و اگر او را قانع نمیکردم و برنمیگرداندم خدا میداند چه معرکهای به راه میانداخت.
گفتم: «ببین، من خوب فکر کردم... بیا برگردیم و طفل را از توی ماشین برداریم... مقصودم این است که بالاخره خودمان او را بزرگ میکنیم... حالا چه یکی کمتر چه یکی زیادتر...»
این فکر چون آبی که بر آتش بریزند، شعله غمش را خاموش کرد و موضوع را خاتمه داد. گفت: «خیال میکنی که حالا توی ماشین هست؟» و به طرف خیابان دوید.
جواب دادم: «البته، هنوز پنج دقیقه هم نگذشته است.»
ماشین از آنجا حرکت نکرده بود. همان موقع که زنم میخواست در ماشین را باز کند مرد تقریبا مسن و موقری از در خانه بیرون آمد و فریاد زد: «بایست، بایست... به ماشین من چه کار داری؟»
زنم جواب داد: «میخواهم چیزم را بردارم.»
خم شد،خواست بسته را بردارد، صاحب ماشین که اصرار داشت موضوع را بفهمد گفت: «توی ماشین من چه داری؟ این ماشین مال من است... فهمیدی؟ مال من...»
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.