در لارگوگولدونی، از اتوبوس پیاده شدیم و زنم ناگهان وراجیاش را از سر گرفت. جلو پیشخوان یکی از مغازههای زرگری ایستاد و در حالی که به جواهرات پشت شیشه، اشاره میکرد به من گفت:
«ببین چقدر قشنگند... مردم این دور و بر برای خرید جواهرات به اینجا میآیند... آدمهای گدا و بیچاره در اینجا کاری ندارند... آنها از این مغازه به آن مغازه میروند و بعد به کلیسا میآیند و چند لحظه دعا میخوانند... آن وقت با خوشحالی و نشاط و آرامش خاطر از کلیسا بیرون میروند و بچه را سر راهشان میبینند و برش میدارند....»
تا زمانی که جلو پیشخوان دکان ایستاده بودیم او از این مقوله سخن میگفت و بچه را به سینهاش میچسباند. چشمانش را طوری گرد کرده بود مثل این که با خودش حرف میزد. هر چه میگفت تصدیق میکردم.
وارد کلیسای زرد رنگ کوچکی شدیم که دیوارهایش مثل مرمر میدرخشید. چند نمازخانه و یک محراب بزرگ داشت. زنم میگفت این کلیسا را قبلا جور دیگری دیده بوده است و اکنون که بار دوم آن را میبیند از آن خوشش نمیآید. با وجود این دستش را در آب مقدس فرو برد و صلیب کشید و سپس به همان حال که بچه را در آغوش گرفته بود دور تا دور کلیسا را گشت و با نگاه ناخرسند و مشکوک همه جا را مینگریست.
نور سرد و زنندهای از چراغهای گنبد به پایین میتابید. زنم از یک نمازخانه به نمازخانه دیگر میرفت، به همه چیز، به صندلیها، به محراب و عکسها نگاه میکرد و همه جا را با دقت ورانداز مینمود تا ببیند که آیا امکان دارد که خودش را راضی کند و بچه را در یکی از این گوشهها بگذارد! من با چند قدم فاصله پشت سرش میرفتم و چشمم را از او برنمیداشتم. ناگهان زن جوان و بلند قد و سرخ پوشی که موهایی طلایی داشت وارد شد و با همان دامن تنگ و چسبان خود زانو به زمین زد و نزدیک یک دقیقه دعا خواند، صلیب کشید و بیآنکه به ما نگاه کند خارج شد.
زنم، همین که او را دید، گفت: «نه خوب نیست.... اینها که به این کلیسا میآیند همه مثل این خانم عجله دارند که زود از اینجا بیرون بروند و سرگرم تماشای دکانها شوند... بیا برویم.» از کلیسا بیرون آمدیم.
چند قدم با شتاب راه رفتیم و زنم جلو و من به دنبال به گورزو برگشتیم و نزدیکیهای پیازاونزیا وارد کلیسای دیگری شدیم. این کلیسا از آن یکی بزرگتر و تاریکتر بود و آویزها و جعبههای شیشهای زیاد داشت که پر از قلبهای نقرهای بود که در نور کم آنجا میدرخشید.
عدهی زیادی آنجا بودند و با نظر اول دریافتم که باید مردمی مرفه و راضی باشند. زنها کلاه به سر داشتند و آقایان خوش لباس و مرتب بودند. کشیش روی منبر موعظه میکرد و دستهایش را تکان میداد. همه روبروی او ایستاده بودند و او را نگاه میکردند.
من این فرصت را خیلی مناسب دیدم، چون هیچ کس به ما توجه نداشت. آهسته در گوش زنم گفتم: «چطور است او را همین جا بگذاریم و برویم؟»
او سرش را تکان داد. ما وارد نمازخانه شدیم که تاریک بود و کسی هم آنجا نبود و به سختی دور و برمان را میدیدیم.
زنم صورت بچه را با همان پتویی که او را پیچیده بود پوشاند و مانند یک لنگه باری که آدم را خسته کند، آهسته او را روی نیمکت گذاشت. سپس زانو بر زمین زد و مدت زیادی دعا خواند و صورتش را در دست گرفت. من دستپاچه شده بودم و مرتب به اطرافم نگاه میکردم و جعبههای شیشهای و قلبهای نقرهای روی دیوارهای نمازخانه را تماشا میکردم. سرانجام زنم برخاست، صورتش غمگین و گرفته به نظر میرسید، صلیب کشید و به طرف در نمازخانه رفت. و من با فاصلهای زیاد، پشت سرش به راه افتادم.
در این اثنا کشیش بانگ برداشت: «و عیسی گفت: پطروس، به کدام سو میروی؟»
از این حرف پشتم لرزید، زیرا چنین پنداشتم که با من است و از من میپرسد. ولی درست در همان آن که زنم میخواست پرده در نمازخانه را به کنار بزند،صدایی در پشت سرش گفت:
«سینیورا، بستهتان را روی نیمکت جا گذاشتید.»
این صدای زن سیاهپوشی بود، یعنی از آن گروه زنانی که روز خود را در کلیسا و در زهد و عبادت میگذرانند.
زنم گفت: «بله، متشکرم... فراموش کردم.»
و بسته را برداشتیم و به حال مرگ از کلیسا خارج شدیم.
پس از اینکه از کلیسا خارج شدیم زنم گفت: «هیچکس این طفل بیچارهام را نمیخواهد.» و لحن کسی را داشت که متاعی به بازار برای فروش عرضه کرده و خواسته بود هر چه زودتر آبش کند،ولی اکنون بر خلاف تصور،متاعش مشتری نداشت.
باز هم با همان شتاب و نفس زنان، شروع به دویدن کرد. به پیازاسانتی آپوستولی رسیدیم؛ در کلیسا باز بود؛ وارد شدیم.
با دیدن وسعت و بزرگی کلیسا زنم گفت: «این همان کلیسا است که ما میخواستیم.»
او با قدمهای ثابت و محکم به یکی از نمازخانهها رفت، طفل را روی نیمکت گذاشت و بیآنکه او را ببوسد و یا دعا کند و صلیب بکشد، با عجله، مثل این که زمین زیر پایش آتش گرفته است، برگشت و به طرف در دوید. اما چند قدم بیشتر برنداشته بود که صحن کلیسا از طنین ضجهای به لرزه افتاد.
هنگام شیر خوردن فرا رسیده بود و بچه موقعشناس در طلب شیر گریه را سر داده بود.
شاید گریه بچه زنم را دیوانه کرده بود؛ زیرا نخست به طرف در دوید و سپس با حال دو برگشت و بیآنکه موقعیت محل را در نظر بگیرد روی نیمکت نشست، بچه را در آغوش گرفت و یقه را باز کرد تا پستان به دهان طفل بگذارد. بچه نیز با حرص و ولع تمام چون گرگ گرسنه به پستان حملهور شد و هنوز بیرون نیامده با هر دو دست آن را قاپید.
صدایی گستاخانه به زنم گفت: «در خانه خدا، این کارها جایز نیست... برو، برو بیرون، برو توی خیابان.»
گوینده دربان کلیسا بود؛ او مردی بود کوتاه و پیر که ریش انبوه و پرپشت و صدایی کلفت داشت.
زنم تا جایی که امکان داشت روی سینهاش و روی صورت بچه را پوشاند و گفت: «میدانید که خود حضرت مریم در عکسهایش بچه در بغل دارد!»
«زن بیشرم، تو میخواهی خودت را با حضرت مریم مقایسه کنی؟»
سرانجام از آن کلیسا هم بیرون آمدیم و در باغ پیازاونزیا نشستیم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در کودک- قسمت آخر مطالعه نمایید.