استوار در دل میگفت:
سوگند میخورم که من به شما تیراندازی نکردهام!
حقیقت نیز علاقهای به این کار نداشت و به هیچ وجه نمیخواست ببیند که چگونه تلهای اجساد خونین مردان و زنان و کودکان روی هم انباشته میشد. در آن هنگام که همقطارانش این منظره وحشتناک را به وجود میآوردند، او به اولین خانه بزرگ شتافته و به آشپزخانهای که بوی مطبوعی از آن برمیخاست رفته بود. روی اجاق دیگ آب میجوشید و خمیر ور آمده باد کرده بود و از لاوک بیرون میریخت.
نه، نفرت و خون و مرگ... حقیقت علاقه او را جلب نمیکرد. حتی در آن موقع به ایام صلح آینده و به حرفهاش میاندیشید. در فکر روکش طلای دندانهای مشتریانش بود. فقط به این جهت تمام گنجه ها و کشوها را باز کرده بود، فقط به این جهت با سرنیزه خود آن جعبه کوچک را که میان لباسهای دیر بافت شکسته بود. در آن جعبه یک قلب کوچک با زنجیر طلایی و یک سکه زر و یک ساعت جیبی قدیمی قرار داشت. در آن هنگام فکرش در کجا بود؟ نزد خانوادهاش، پیش گرته، پیش ویلی، پیش ماریشن که در هر حال از مصائب جنگ صدمه و زیان دیده بودند. به سرعت این اشیاء را بست، زیرا در هر حال میبایست همه چیز را آتش بزنند... رومیزی، ملحفه، لباس... این کارها را فقط به این سبب که فایدهای عایدش میشد انجام داد، نه از روی کینه و دشمنی با کسانی که دسته جمعی در گودال سنگی تیرباران میشدند! این کارها را برای سعادت خانوادهاش انجام داد. هنگامی که خانه را ترک میکرد تصادفا عروسکی را که در راهرو میان آستانه در افتاده بود دید- نزدیک بود او را لگد کند. ناگهان با دقت و تاثر به یاد ماریشن افتاد و عروسک را برداشته در جیب گذاشت.
از گودال هنوز صدای تیراندازی به گوش میرسید. فرمان بایستی اجرا شود!
وقتی سرانجامم خانهها خالی و تمام اشیاء و اثاثیه آن بار کامیونها شد روی پلهها و کفهای چوبی اطاقها به زمین ریختند. راستی که نگهبانی در میان این آتشی که پیوسته رو به فزونی میرفت، آن هم در روز گرم تابستانی، وظیفهی بسیار دشواری بود!
اینک فقط گودال سنگی و کشتزارهای مرده در آنجا بود. اشباح خانهها که حتی یک سنگ آنها روی دیگری باقی نمانده بود و درختانی که مدت ها پیش قطع شده بود در برابر چشمهای وحشتزده ویلی از زمین سر برمیآورد. مردگان با انگشتهای شبح مانند خود به دامن زندگان چنگ میزدند.
ویلی فریاد کشید:
- چه کسی مرا به اینجا آورد؟
اما صدایی از دهانش خارج نشد.
جواب سوال خود را میدانست: مردگانی که در آن گودال سنگی خفته بودند او را به آنجا کشیدند. راننده کاربوراتور را تعمیر کرد. وقتی سر برداشت از مشاهده قیافه استوار به وحشت افتاد و آشفته حال و پریشان پرسید:
خوب،چه شده؟ میرویم؟ یا راه را گم کردید؟
فقط در آن موقع ویلی چشم از بیابان برداشت و شتابان گفت:
- آری... آری... برویم! راه ما همین است!
بیاختیار، گویی دستهای نامرئی او را به جلو میراند، برگشت و روی صندلی کنار راننده نشست. چرا فریاد نکشید؟ چرا فرمان بازگشت نداد؟ اگر قدرت فرمان دادن نداشت چرا لااقل خواهش نمیکرد؟
از ترس، از ترس مردگانی که تا چهار راه، تا آن خانه زرد به استقبالش آمده بودند خاموش بود.
برویم؟ اتومبیل راه افتاد. پیوسته نزدیکتر میشدند. ویلی به خارج نگریست و یک بوته گل سرخ وحشی را دید... در آن هنگام این بوته تازه گل کرده بود.
آنگاه دیگر قدرت نگریست به خارج را نداشت. چشم ها را بست، امیدوار بود که هر چه زودتر بدون این که مردگان او را ببینند از این مکان وحشتناک بگذرد. با پلکهای به هم فشرده راه شماری میکرد تا هیچ نقطه... کوچکترین قسمت آن سرزمین را دیگر نبیند.
دویست متر... حالا فقط صدمتر دیگر باقیست...
ناگهان اتومبیل از ترمز سریع لرزید.
ویلی به خوبی میدانست که حالا به گودال سنگی رسیدهاند. دشنام راننده چشمهای او را باز کرد. تلهای سنگ میان جاده ریخته و راه را بسته است. ادامه حرکت امکان پذیر نیست.
سربازانش حدس نمیزنند که چه حادثهای روی خواهد داد. اما ویلی اوبرمایر میداند:
- حالا مردگان بیدار میشوند!
آشکارا میبیند که از آنجا، از درون گودال سنگی سری به دنبال سر دیگر بیرون میاید، لوله سیاه تفنگها و برق آتش و دود را بر فراز گودال سنگی میبیند. صدای رگبار شدید و مداومی را میشنود.
از ترس و وحشت فلج شده فریاد کشید:
- من تیراندازی نکردم. سوگند میخورم که من به جانب شما تیراندازی نکردم. به استقبال گلولههایی که شیشه اتومبیل را میشکست فریاد میکشید. اما مردگان سیاه و وحشتناک و کین توز که دیگر رحم و تاثر نداشتند صدای او را نمیشنیدند.
- من بزرگ خانواده هستم! شما را به خدا رحم کنید! من زن و فرزند دارم!
ان گاه در این ورطه یاس و نومیدی آخرین جمله در دماغ آشفتهاش ترکیب شد:
- من... من... من همه چیز را به شما پس میدهم...
صدایش خاموش شد. یکی از گلولهها شیشه اتومبیل را اندکی بالاتر از سر او سوراخ کرد. این گلوله به هدف نرسید و میان جدار چوبی پشت او نشست اما ترس و وحشت از مرگ کار گلوله را انجام داد و انتقام مردگان را گرفت.
***
آگهی روزنامه: در صحرای x که زمانی یک دهکده چکی قرار داشت و به دست آلمانها به کلی ویران شده بود پارتیزانها از کمینگاه خود در گودال سنگی به نام قتلگاه ستمدیدگان یک اتومبیل باری دشمن را با سربازان مسلح فراری گلوله باران کردند.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.