مگر او بارها تمام سرزمین بوهمیارا که اکنون بیشک به آنجا رسیده بودند از کران تا کران نه پیموده بود؟ تا دو روز پیش با وجود زندگی پرمشقت سربازی حافظهاش به جا و دقیق بود و مخصوصا در این گونه امور نظر صائبی داشت پریروز آدم درست و حسابی بود. پنج حسش به خوبی کار میکرد. آن وقت جبهه به کلی از هم متلاشی شد، این پروسیهای ملعون مثل سگان شلاق خورده به اطراف میدویدند، ناگهان افسران ناپدید گشتند و هیچکس نمیدانستند چه باید کرد و چگونه از این مهلکه گریخت. فقط او، بایری واقعی و اصیل، فکر روشن و صائب خود را حفظ کرده بود. در میدان شهر کوچکی که هنگام شب و زیر باران سیل آسا به آن وارد شدند با قدرت و نیرومندی تمام دستهای از سربازان بایری را جمع کرد و یک اتومبیل باری را به زور گرفت و شتابان رهسپار خانه خود در ایالت باوریا شد. لیکن اکنون پس از پنجاه ساعت گرسنگی در سرما و باران، پنجاه ساعت بدون خواب و استراحت دیگر آدم درست و حسابی نبود. چنین میپنداشت که در بیابان برهوتی پر از چاههای ژرف میرود و پس از پیمودن هر بیست متر یک بار در ژرفنای فراموشی و بیهوشی فرو میغلتد. ناگزیر بود هر لحظه تمام نیروی خود را جمع کند و برای کشف پایگاه کوچکی در این ناحیه بیگانه و بیکران به اطراف بنگرد.
- اینقدر مشروب نخور!
این کلمه را او و راننده هر بار که یکی از آنها دست خود را به طرف داشبورد ماشین میبرد تا شیشه عرق را بیرون بکشد به یکدیگر میگفتند، الکل را لازم داشتند با آن که مغز را تاریک و فکر را آشفته میساخت معذلک گرم و شادابشان میکرد.
اصل این بود که احساس ترس و فشار جانکاه درون شیشه و تشنج و مالش معده و رودهها که نتایج حملات توپخانه روس بود از بین برود.
وقتی سردت شد، وقتی دستهایت شروع به لرزیدن کرد یا وقتی در ستون فقرات خود احساس سرما کردی بطری را به لب بگذار و نشئه مستی را که از سرت میپرد بازگردان تا بیدرنگ خود را راحت و آسوده احساس کنی و اندیشههای دیگر به سرت بیاید و ترس احمقانهات از بین برود. هنگامی که ویلی به پیروی از این قاعده سربازی میخواست دستش را به طرف بطری دراز کند منظرهای از مقابل چشمش گذشت که فقط یک ثانیه نظرش را جلب کرد و دوباره پشت اتومبیل ناپدید گشت.
این منظره سه درخت صنوبر بود که در پشت آنها خانه زرد و درازی قرار داشت. با آن که این تصویر به سرعت از میدان دیدش گذشت با این حال جزئیات آن در حافظهاش نقش بست. این خانه!در عالم خیال میدید که در این خانه پشت میزی از چوب نارون نشسته است ناگهان به یاد آورد که آنجا میخانه بود و نفس راحتی کشید. راهرو سمت راست به حیاط میرفت. این خاطره برای ویلی به مثابه هدیه قدیمی و کهنهای بود که دهنده آن را فراموش کرده باشد. رشته افکارش به طرز عجیبی که برای او نامفهوم بود به هم پیوست و ناگهان خود را در خانه دید! زنس، گرته را در جامه زیبای قهوهای از پارچه بسیار عالی و ویلی کوچک را در لباس نو خاکستری رنگ و ماریشن را که روی عروسک مضحک رنگارنگی خم شده بود مشاهده کرد. این منظره را آن خانه زرد پدید آورد و با آن که در عالم خیال این خانه زرد را در زیر آفتاب تابستانی میدید به یاد تعطیلات سعادت آمیز عید نوئل افتاد که در کنار بخاری گرم مینشست و یک گیلاس کنیاک خوشبو مینوشید و سیگار برگی که سرگیجه مطبوعی بوی میداد میکشید. با زحمت بسیار میکوشید رابطه این خانه زرد را با آن خاطرات شیرین برای خود روشن سازد. در عالم خیال در ویلای خود گردش میکرد، از اتاق نشیمن بیرون میآمد و از راهروها به اتاق انتظار میرفت. ماشین تراش دندان و دندانهای عاریهای که میساخت و دندانهای فاسد بیماران خود را به یاد میآورد. خداوندا! پس از این فاجعه سرانجام باید دوباره زندگی عادی و آرام برقرار گردد. شک نیست که دندانها همیشه فاسد میشود و درد میگیرد.
عزیزم، اگر دندان عاریه خوب با روکش طلا میخواهی باید چیز بهتر از اسکناس ... مثلا یک قالب کره یا یک تکه گوشت خوک... خلاصه چیزی که به درد آشپزخانه میخورد برای من بیاوری. آخر تو اهل دهات هستی! ویلی در خیال این سخنان لذت بخش را تکرار میکرد و کره آب شده را میبویید. شکست؟ چه شکستی این شکست به ما اهالی بایر ربطی ندارد! پروسیها جنگ را شروع کردند و وقتی شعور پیروز شدن در آن را ندارند باید مزه شکست را هم بچشند.
مردهشویشان ببرد! من، ویلهلم اوبرمایر، به این چیزها کاری ندارم، اصولا به من هیچ مربوط نیست! من فقط برای کسانی که به مطب من بیایند و بتوانند اجرت کافی و مناسب به من بدهند روکش دندان طلایی میسازم. نازی یا غیرنازی همیشه برای من یکسان بوده! میپرسید طلا دارم؟ آری، برای ده سال! آنقدر که دلتان بخواهد طلا دارم. اما همین که ویلی به یاد طلا افتاد دوباره آن خانه زرد در نظرش مجسم گشت. آن وقت همه چیز برایش آشکار شد. آری، در آغاز جنگ، در آن روزهای خوش گذشتهای که همه در برابر و هیرباخت به خاک میافتادند در این ناحیه بودم. در آن موقع اگر کسی از خانه و خانواده خود دور میشد و ناگزیر بود دوری زن و فرزندش را تحمل کند لااقل باز غنیمتی به چنگ میآورد و میتوانست گاهگاه چیزی به خانهاش بفرستد!
استوار آلمانی بسیار خوشحال بود که بالاخره این ناحیه را شناخته و فهمیده که در کجاست. با چنان سرعتی از جا برخاست که پیشانیش به شیشه اتومبیل خورد. شیشه را شتابان پاک کرد. این ناحیه را مثل خانه خود میشناخت!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در وقتی مردهها بیدار میشوند!- قسمت سوم مطالعه نمایید.