Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رمه حوا- قسمت اول

رمه حوا- قسمت اول

نوشته:بلاسکو ایبانز (نویسنده اسپانیولی)
ترجمه: کاظم انصاری

دروگران دهکده بی‌آنکه چشم‌های گرسنه خود را از برنجی که در سبد بخار می‌کرد برگیرند، به سخنان عمو کورچولا- پیرمرد لاغر و خشکیده‌ای که موهای پرپشت و سپید سینه‌اش از یقه باز پیراهنش دیده می‌شد گوش می‌دادند... آتش اجاق، بر چهره‌های سرخی که از آفتاب صیقل خورده بود منعکس می‌شد. بدن‌ها عرق کار دشوار روزانه را از خود بیرون می‌داد و هوای گرم آشپزخانه را با بوی تند و خشن زندگی می‌انباشت.

از میان در گشوده، زیر آسمان روشن و نیلگونی که ستارگان در پهنه‌ی آن می‌درخشید، کشتزا‌های تیره و عبوس و لرزان در تاریک روشن شامگاهان دیده می‌شد. برخی از این مزارع درو شده بود و زمین زبر و ترک خورده آن‌ها گرمای روز گذشته را از درون خود بیرون می‌داد. کشتزار‌های دیگر که با دریای مواجی از ساقه‌های گندم پوشیده بود، از نخستین نسیم پیک باد‌های شبانگاهی می‌لرزید.

پیرمرد از روماتیسم و درد استخوان شکوه می‌کرد و می‌گفت که: «- نان ما را به بهای جانمان می‌دهند!- این درد درمان ندارد: همیشه در دنیا فقیر و غنی بوده است و خواهد بود؛ و آن کس که هنگام زادن به پیشانیش نوشته‌اند می‌باید رنج ببرد و محنت بکشد، باید که تسلیم سرنوشت خود شود... همه این‌ها تقصیر حوا، اولین زن روی زمین است. چه گناهانی که این زن‌ها مرتکب می‌شوند!

عمو کورچولا دریافت که همکارانش- که بسیاریشان را از مدت‌ها پیش می‌شناخت- می‌خواهند داستان «گناه حوا» را بشنوند. و به زبان زیبای والانسی به نقل داستان از خدمت ناپسندی که نخستین زن دنیا به فقرا و بیچارگان کرده بود پرداخت.

این حادثه چند سال پس از آن که زوج نافرمان از بهشت اخراج شدند و محکوم گشتند که نان خود را با کار و زحمت به دست آورند اتفاق افتاد.

آدم از بام تا شام زمین را شخم می‌زد و با ترس و لرز در انتظار حاصل به سر می‌برد ولی حوا در آستانه کلبه خود می‌ایستاد و دامن کوتاهش را که از برگ‌ها درست کرده بود مرتب می‌کرد.

هر سال برای آدم یک بچه می‌اورد و به زودی گروهی کامل گرد ایشان را گرفت که جز آن که نان بخواهند و پدر بیچاره را دچار یاس و حرمان کنند کار دیگری از ایشان ساخته نبود. گاه گاه نیز فرشته‌ای از کنار کلبه‌ی ایشان پرواز می‌کرد.

این فرشته، به خصوص از آن جهت می‌امد که زمین را ببیند و وضع آن را پس از ارتکاب نخستین گناه، به فرمانروای عالم گزارش دهد.

حوا همراه شیرین‌ترین لبخند خویش فریاد می‌کشید:

«- بچه‌جان! تو از بالا آمده‌ای؟ حال فرمانروا چطور است؟ اگر فرصتی دست داد که با او صحبت کنی، بگو که من از نافرمانی خود پشیمان شده‌ام. چه زندگی عالی و زیبایی در بهشت داشتیم! به او بگو که ما خیلی کار می‌کنیم و فقط در آرزوی این هستیم که دوباره چشممان به جمال او روشن شود و مطمئن و متقاعد شویم که دیگر گناه مان را بخشیده است.

فرشته پاسخ می‌داد:

«- تقاضای شما را انجام خواهم داد.

آنگاه بال‌های مرئی و نامرئی خود را به هم می‌کوفت و در میان ابرها ناپدید می‌شد.

حوا اغلب این پیغام‌ها را تکرار می‌کرد. اما خواهش او اجابت نمی‌شد. فرمانروای عالم هنوز در نظرش نامرئی بود و چنان که می‌گفتند، در حوزه‌های بیشمار فرمانروایی خویش- که یک لحظه آسوده‌اش نمی‌گذاشت- گرفتار ایجاد نظم بود.

یک روز صبح، خبر چین آسمان مقابل کلبه ایستاد و گفت:

«- حوا، گوش کن! اگر امروز عصر هوا خوب باشد ممکن است موکب فرمانروای عالم برای گردش به زمین نزول اجلال فرمایند. دیروز هنگام گفتگو با میکائیل، از او پرسیدند:

«- راستی عاقبت این گمراهان به کجا کشید؟» - حوا از افتخاری که نصیبش شده بود به هیجان آمد و بی‌درنگ آدم را که مثل همیشه پشتش از فشار کار در مزارع خم شده بود فراخواند.

تمام کلبه، مثل خانه‌های ما در جشن‌های روستایی و هنگامی که زن‌ها با اشیائی که خریده‌اند از والنسیا مراجعت می‌کنند، زیر و رو شد. حوا هشتی و آشپزخانه و اتاق را آب و جاروب کرد، بالاپش نوی روی تختخواب انداخت، صندلی‌ها را با صابون و شن تمیز کرد و بعد از اشیاء به آدم‌ها پرداخت. زیباترین دامن خود را پوشید و نیم تنه‌ای از برگ‌ انجیر را که برای آدم تهیه کرده بود و بدو دستور داده بود که فقط روز‌های تعطیل بپوشد، به تن شوهرش کرد. تصور می‌کرد که همه‌چیز مرتب شده، ولی ناگهان فریاد‌های اخلاف و اعقاب بیشمارش توجه او را جلب کرد. فرزندان او که شماره آن‌ها بیست، سی، یا خدا می‌داند چند نفر بود، در این دقایق پیش از ملاقات با فرمانروای قادر مطلق، بسیار زشت و وحشتناک به نظر می‌آمدند: موهایشان در هم ریخته، آب بینی‌شان آویزان، چشمانشان قی کرده و بدنشان گل آلوده و کثیف بود.

حوا فریاد کشید:

«- ای وای! چطور این دسته راهزنان را به او نشان بدهم؛ حتما فکر می‌کند که من زن شلخته و مادر بد و بی‌فکری هستم... معلوم است که مردان نمی‌دانند سر و کله زدن با این همه بچه چه قدر دشوار است!»

مدتی به مغز خود فشار آورد و آخر سر سوگلی‌هایش را از میان بقیه بچه‌ها جدا کرد [کدام مادریست که میان فرزندان خود یک یا چند سوگلی نداشته باشد!] و سه پسربچه را که از دیگران بهتر بودند شست و لباس نو تنشان کرد و بقایای رمه را که یک ریز سر و تن خود را می‌خاراندند و نق می‌زدند و بهانه می‌گرفتند، با سیلی و پس گردنی به داخل طویله راند و بی‌آنکه به فریاد‌ها و اعتراض‌های آن‌ها توجه کند، در را به رویشان بست...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رمه حوا- قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 13- دی سال 1340
  • تاریخ: یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 - 08:44
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1829

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 660
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23015672