من با تعجب صحبت رفیقم را بریدم و گفتم:
«- عجب! آخه مگه تو دزد و دیده بودی که ازت اسم و رسم و نشونیشو میپرسیدن؟»
«- از کجا دیده بودم برادر، مگه عقلت گرده؟ خدا عمر مادر زنمو زیاد کنه که این آتیشا از گور او بلند شد: از دهنش در رفته بود و گفته بود که دزدهرو خواب دیده، و بعدش از بس دربارهی مشخصات دزده کنفرانس داد،دیگه امر به خودشم مشتبه شده بود که واقعا یارو رو تو خواب دیده یا تو بیداری. و دست بر قضا اینو واسه کلانتر هم تعریف کرده بود...
«- خوب این که کاری نداشت: میگفتین که اصلا دزد نیومده، و ما اشتباه کردیم. اثاثیه گم شدهمون پیدا شد.
«- به! کجای کاری؟ خیال میکنی نگفتییم! منتها کار بیخ پیدا کرد: گفتند که «- شما اداره پلیسو دست انداختهاین» و چیزی نمونده بود که من بدبختو به این اتهام دادگاهی بکنند!... دیگه هیچ راهی به جایی نداشتم. فکر کردم که دندون رو جیگر بذارم، یکی از اونایی رو که میارن دم خونه، به عنوان دزد معرفی کنم و خودمو نجات بدم؛ باز وجدانم راضی نشد... دیگرون واسه نجات خودشون از این کارا میکنن... خلاصه، برادر من، مامدت درازی آمد و رفت دزدها را تحمل کردیم، اما آمد و رفت پلیسها که هر ساعت یه مادر مرده رو کشون کشون میاوردن در خونه و میپرسیدن «دزد همینه؟» کارد به استخونمون رسونده بود... ناچار واسه این که پلیس ردمونو گم کنه از خونهای که مینشستیم پا شدیم.
«- تف!عجب خریتی! آدم خونه به اون خوبی رو ول میکنه؟
«- آخه غیر از این دیگه چیکار میتونستیم بکنیم؟ ها؟ بگو ببینم، مگه راه دیگهای به فکرت میرسد؟- اسباب کشی کردیم رفتیم به یه خونه دیگهای که پونصد لیره اجارهاش بود... خوب... یه دو ماهی بیدردسر گذشت. تا این که یه شب، باز صدای در بلند شد. من صدا رو که شنیدم، چندشم شد: انگار دلم گواهی میداد که... خلاصه... تا در و وا کردم- چشمت روز بد نبیند- دیدم یه مامور، با یه جلمبری سر و پا برهنهی پاپتی جلوم سبز شدند... همه شهر اسلامبول را دنبال من از پاشنه در کرده بودند تا بالاخره تونسته بودن ردمنو پیدا کنن.
«- دزد شما همینه؟
خوب... دیگه راه خونه رو یاد گرفتهن و دیگه نمیتونیم نجات پیدا کنیم... روزی پنج شیش بار صدای در بلند میشد؛ میآمدن و میپرسیدن:
«- دزد شما همینه؟
از اون خونه هم کوچ کردیم... چه فایده؟ درست توی یک ماه پنج بار خونه عوض کردیم... رفتیم سر تپههای جالیجان نشستیم، پیدامون کردن... رفتیم پشت قبرستون ایوب، پیدامون کردن... لازم به گفتن نیست: پلیس اسلامبول واقعا کاری و فعاله. فرار از دستش امکان نداره؛ هر کجا که رفتیم، سر یه هفته ردمونو پیدا کردن و اومدن به سراغمون... پس از اسباب کشی، فقط پنج شش روزی میتونستیم مخفی باشم. حالام دارم دنبال یک خونه جدید میگردم بیا و برای خاطر خدا راهنماییم کن. راهی بهم نشون بده که از این مخمصه نجات پیدا کنم... بگو، چه کار باید بکنم؟ تنها راهی که به نظرم میرسه اینه که بذارم فرار کنم برم اروپا یا آمریکا بمونم. آخه غیر از این چیکار میتونم بکنم؟ تو راهی به نظرت نمیرسه؟»...
هیچ راهی برای نجاتش به فکرم نرسید. کشتی به اسکله نزدیک شد و پهلو گرفت... در حال خداحافظی، با دلسوزی بهش گفتم:
«- خدا پشت و پناهت باشه داداش.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.