فردا شب مجددا به خانه ما دستبرد زدند. کی میدونه؟ شاید هم همان دزد دیشبی بود. دوباره رفتم به کلانتری پرسیدند:
«- دزد و میشناسی؟
جواب دادم: «- نخیر قربان، متاسفانه نمیشناسمش.
این دفعه اضافه کردند: «- به کی مشکوکین؟
این سوال به کلی وضع را عوض کرد. مادرم نسبت به همه اهالی شهر از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، و از جمله به خود من مشکوک بود... پدرم که از بیخ باور نمیکرد دزد اومده باشه و درباره چیزهایی که گمشده بود، عقیده داشت «حتما اونارو یه جایی جا گذاشتیم!»- البته میون چیزهایی که گمشده بود، رادیو و چرخ خیاطی هم وجود داشت، که لابد به عقیده بابام، اونارو دست گرفته بودیم و از خونه بیرون برده بودییم، بعدم یه جایی جا گذاشته بودیمشون!... زنم، تو همه دنیا فقط شکش به خود من میرفت [و کشفیات مامور آگاهی هم ظنشو تقویت کرده بود.] میگفت:
«تو خودت اونارو زدی زیر بغلت، بردی فروختی؛ بعدم واسه این که گندش بالا نیاد، وانمود کردی که دزد اومده!» فقط من یکی بودم به کسی شک نداشتم.
ماموری برای تعقیب قضیه تعیین کردند و ما برگشتیم به خونه... یک هفته بعد، باز خونهرو دزد زد. و ما باز رفتیم به کلانتری اطلاع دادیم.
این دفعه دیگه چیزی نپرسیدند، فقط سرکلانتر با عصبانیت گفت: «- این چه وضعشه! مگه دزد فقط به خونه شما میزنه؟ مگه فقط راه خونه شمارو بلده؟»
دردسرت ندم داداش... هر دو سه روز یک بار، آقا دزده سری به خونه ما میزد. انگار ما ایشونو آبونه شده بودیم! یه طوری که دیگه رفته رفته آمدن دزد عادی شده بود و چون بهش عادت کرده بودیم که اگه احیانا یه بار دیر میکرد، دلمون واسش به شور میافتاد و، مثلا صبح به هم میگفتیم: «عجب! دیشبم که نیومده!... نکنه براش اتفاقی...»
هر دفعه هم که دزده میاومد، میرفتیم و به کلانتری خبر میدادیم و از بس که هی به کلانتری رفته بودیم، دیگه با کلانتر و پلیسهاش خودمونی شده بودیم. همچنین که چشم کلانتر از دور به من میافتاد، با خنده میگفت: «- بازم یارو خودشو زده به خودتون؟»
- من هم میگفتم بله و... اون وقت با کلانتر مینشستیم و از این ور و اون ور گفتوگو و درد دل میکردیم. گاهی هم پاش میافتاد و با هم تخته نردی میزدیم.
«- خوب... بعدش؟
«- بعدش دیگه تو منزلمون چیزی که به درد دزدی بخوره و به اصطلاح دزدپسند باشه پیدا نمیشد، و به همین جهت، پای دزده هم از منزل ما بریده شد. دیگه خبری از دزده نبود و نبود، و یک سالی از این قضیه گذشت تا این که یه شب دیدیم به شدت در خونه رو میکوبند. من با عجله از تو رختخواب پریدم بیرون، رفتم در حیاطو وا کردم. دیدم یکی از مامورین پلیسه. گفتم «چه خبره؟» گفت: «- یه توک پا تا کلانتری تشریف بیارین. خواستهنتون.» اهل خونه رو وحشت ورداشت. آخه نصفه شبی شوخی نیست... اگه گفتم که نترسیدم، باور نکن!... همراه مامور به کلانتری رفتم. هشت نفر پیر و جوان را که یکیشون هم زن بود و از سر و وضع همهشون فلاکت میبارید و لباسهای مندرس تنشون بود، جلو من قطار کردن و پرسیدن:
«- دزدها اینا بودن؟
گفتم: «- چه عرض کنم واللا؟»
گفتند: «- بسیار خوب، پس شما تشریف ببرین.
نزدیکای صبح، دوباره به کلانتری احضارم کردن. این بارم پنج نفر از جلوم رژه رفتند و باز کلانتر پرسید:
«- اینا چطو؟
خلاصه، آخرش به تنگ اومدم و گفتم:
«- بابا، سر جدتون ما رو راحت بگذارین. خرمون از کرگی دم نداشت. به پیر و پیغمبر از دزدی که به خونهام اومده هیچ شکایتی ندارم.
کلانتر گفت: «- ما برا خاطر شماس که...
«- خیلی ممنونم. راضی به زحمتتون نیستم، لطفا دیگه بیش از این زحمت نکشین. هیچ شکایتی ندارم.
«- آخه میدونین؟ شما چه شاکی باشین چه نباشی، ما مجبوریم قضیه را تعقیب کنیم. این جور جرمها از نظر عمومی قابل تعقیبه.
هر چی باشه، این مذاکره تاثیر خودشو بخشید. چون که از اون روز به بعد، دیگه منو به کلانتری نخواستند. اما در عوض، پای پلیس به خونه ما وا شد... چه شب چه روز، فرقی نمیکرد، چند نفر و جلو میانداختند و میاومدند در خونه را میزدن میپرسیدن:
«آقا! دزد همینه؟
جواب میدادم: «- نه بابا، این نیس.» و هنوز حرف من تموم نشده، بدبختها میافتادن رو دست و پای من که: «- ای آقا! – خدا! ازتون راضی باشه! خدا عمرتون بده! اگه میفرمودین که ماها دزدیم، زندگیمون سیاه میشد!
زمستون، برف بارون، شب، نصف شب، صبح، ظهر، وقت و بیوقت، صدای در بلند میشد:
«- دزد همینه؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در دزد همینه-قسمت آخر مطالعه نمایید.