در اسکله به هم برخوردیم خیس عرق بود.
گفتم: «- چیه؟ ها؟... چته؟ چه خبره؟ چرا این جور پریشونی؟
گفت: «- دس به دلم نگذار... مگه نمیدونی چه بلایی به سرم اومده؟
«- نه! مگه کف دستمو بو کردم؟ انشاللا که خیره.
«- عجب سر زبونا افتادیم... اما تو دروغ میگی: آخه همه دنیا این موضوعو فهمیدهن، چه طوره که همین تو یکی خبر نداری؟... چند روزه که از صبح تا شوم دنبال یه خونه میگردم. اگرچه، فایدهای هم نداره: به هر جهنم درهای که برم، توی هر سولاخی که قایم بشم، باز پیدام میکنن... فقط همین یه راه باقیه که بگذارم فرار کنم برم اروپا.
فکر کردم که دوست من لابد دسته گلی به آب داده و تحت تعقیب پلیس است. دستش را گرفتم، کشیدمش به یک گوشهی خلوت و آهسته بیخ گوشش گفتم:
«- ببینم: از دست من برات کاری برمیاد؟ میتونم بهت کومکی بکنم؟
«- تو که هیچ، پدر جدتم که هیچ... حزقیال نبی هم ازش کاری ساخته نیست.
«- کسی رو کشتهای؟
«- نه جونم. نه برادر... آخ! کاشکی آدم کشته بودم!
فکر کردم که، پس حتما با عدهای دعوای خونی دارد، و آنها در تعقیبش هستند.
«- کی دنبالته؟ بگو شاید بتونم جایی برات پیدا کنم که قایم بشی.
«- تو خطش نباش... بیخودم خودتو خسته نکن. این جوریها ممکن نیست!
«- آخه حرف بزن... نمیخوای بگی چی شده؟
«- چرا میگم، مگه شیش ماهه به دنیا اومدی!... خونه ما، تو محله گوزتپه یادته؟
«- البته که یادمه.
«- از اونجا بلند شدیم!
«- حیف!... پس حالا، اگه بدت نمیاد، بذار بهت بگم که تو دیوونهای، خلی، خری، احمقی، گاوی... تو گوساله سامری هستی!... آخه تو این سال و زمونه. عاقلم خونه به اون خوبی رو ول میکنه؟
آتش گرفته بودم! راستی راستی که حیف بود: خانة خوشگل آنها در گوزتپه یک باغ سبز و خرم و درندشت بود، تازه فقط هم ماهی دویست و پنجاه لیره کرایه میدادند.
گفت: «- تو هم که از روی بخار معده حرف میزنی: خیال میکنی که چی؟ به میل خودمون از اونجا بلند شدیم؟...
«- پس چی؟ صابخونه بیرونتون کرد؟
«- ننننه، ججججون دلمممم!
«- چی پس؟ اونجارو فروختن؟
«- ننننه، قققربون هیکلت برممم!
«- د، پس چی آخه؟ چرا از اونجا بلن شدین؟
«- ها... پس گوش بده: تابستون پارسال نه، پیرارسال، دزداومد و خونه مارو خالی کرد... مام شیطون رفت زیر پوستمون، پا شدیم رفتیم به کلانتری خبر دادیم. گفتن: «- اسم دزد رو میدونی؟»... نه... از کجا میدونستم؟... نه اسمشو میدونستم، نه آدرسشو. در کمال سرشکستگی به عرض رسوندم که: «نه، نمیدونم»...
یک ماموری رو که توی این جور کارا انقده مار خورده بود که اژدها شده بود، فرستادن تحقیقات محلی... خوب، مامور هم که دید عجالتا دستش به عرب و عجمی بند نیست، خود ما رو کشید زیر اخیه، بازجویی مفصلی ازمون کرد و... مام در طبق اخلاص، هر چی رو که ازمون پرسید، بیریا جواب دادیم... ردپای دزده رو گرفت و، درباره چیزهایی که دزدیده شده بود سوالات کرد و، خلاصه، چی دردسرت بدم!- اونوقت یک هو آقا ماموره نه گذاشت و نه ورداشت و، شروع کرد از سر تا پا به تشریح کردن مشخصات آقا دزده!... اولا گفت که: «- دزدتون سیگاریه و روزی چهار تا پنج بسته سیگار میکشه!»... آقا مارو میگی؟ دهنمون از حیرت واموند... گفتم: «... آخه، از کجا فهمیدین، سرکار آژدان؟»
یک جعبه پر از ته سیگار نشانم داد و، بعدش گفت:
«- بعله... قدش هم کوتاه بوده.
«- آخه، از کجا فهمیدین، سرکار آژدان؟
«- چون که دستش به رف اتاق نرسیده و، واسه ورداشتن چیز میزای اون ور، صندلی زیر پاش گذاشته... بعله... عرض به حضورتان که... چای هم زیاد میخوره، چون که توی آشپزخانه چای خورده... آدم روشن فکری هم هست، چون که به کتابها علاقه نشون داده، انگلیسی هم میدونه... آها نگاه کن: کتابهای انگلیسی رو به هم زده. دیدی؟
«- بله سرکار آژدان... دیدم!...
مامور، به کومک هوش تیزش، با شتاب به کشفیات خود ادامه میداد:
«- نمرة کفشش سی و هشته، خیلی هم چاق و خپله است. و اون وقت دزد را از نظر روانشناسی مورد بررسی قرار داد و گفت:
«- آدمیه احساساتی و لجوج و بریز و بپاش!
زنم که داشت گوش میداد، یک هو داد زد:
- شناختمش، شناختمش! شما همه چیز شو، از سیگار کشیدن گرفته تا احساساتی و لجوج بودنش، مو به مو تعریف کردین... اینی که میگین، شوهرمه!
اگه مامور را حسابی تر و خشک نکرده بودیم، یا کشفیاتی که به عمل آورده بود و نشونیهایی که دیگه حالا تو دست داشت و بدبختونه همهاش مو به مو درباره من صدق میکرد، لابد دستبند به دستهام میزد و تحویل زندونم میداد...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در دزد همینه-قسمت دوم مطالعه نمایید.