Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

یخ‌ها آب می‌شود... - قسمت آخر

یخ‌ها آب می‌شود... - قسمت آخر

نوشته: میخائیل نعیمه (نویسنده لبنانی)
ترجمه: ع. آیتی

ضرغام توانست در شعله‌ی آتش زهرا را بشناسد. فریاد زد:

«- زهرا! چه می‌کنی؟

زهرا، چنان که گویی به کاری عادی سرگرم است، همچنان که میان تل آتش و تودة هیزم در رفت و آمد بود، گفت:

«- قلب خدا رو گرم می‌کنم. نمی‌بینی؟... قلب خدارو گرم می‌کنم تا هنگام حلول سال نو، چنین افسرده نباشد.

«- زهرا از کجا میدونی که قلب خدا یخ زده است؟

«- از یخی که در قلب من هست؛ از یخی که در قلب زمین دور و برم هست؛ از یخی که قلب این آسمان بالای سرم هست!... نمی‌بینی که زمین چگونه در یخ پیچیده؛ نمی‌بینی نفس آسمان چگونه یخ زده است؟... خاک، سنگ، درخت‌ها و ستاره‌ها، همه یک پارچه یخ شده است- مردم همه یخ بسته‌اند... وقتی که عالم همه یک پارچه از یخ باشد، سال نو چگونه با قلب گرم حلول کند؟... دلم به حالش می‌سوزد... آخر او هم مثل آدم نیازمند آتش است!

«- اما آخه آتیش تو چه جوری می‌تونه یخ قلبارو، یخ زمین و آسمونو آب کنه؟

«- آره، آره تو راس میگی، تو راس میگی. اما، من یه تیکه هیزم،‌تو هم یه تیکه هیزم، دیگرونم هر کدومشون یه تیکه هیزم... و اون وقت، خاک گرم میشه، آسمون و ستاره‌هاش گرم میشن؛ مردم همه گرم میشن... نه، نه ما تاب و توون این همه یخزدگی رو نداریم. ما نمی‌تونیم تو دنیایی زندگی کنیم که دستش یخ باشه، چشمش یخ باشه، نفسش یخ باشه و قلبش هم یخ باشه... درسته که آتیش کمه، اما از من یه هیزم، از تو یه هیزم، و از هرانسون یه هیزم. اون وقت یخ‌ها آب میشه. یخ‌ها آب میشه و قلب زمین و قلب خدا گرم می‌شه.

«- اما، زهرا! بعد دوباره همه چی یخ می‌بنده.

«- آره، یخ می‌بنده، اما مام آتیش روشن می‌کنیم: من یه خرمن، تو یه خرمن، دیگرون هم هر کدوم یه خرمن... اون قدر آتیش روشن می‌کنیم که همة یخ‌ها آب بشه. اون قد آتیش روشن می‌کنیم که همه‌مون گرم بشیم، همة عالم گرم بشه...

«- اوه، زهرا! زهرا! این کارها بی فایده‌س، چون که وقتی هیزما خاکستر شد...

«- تازه بازم خاکستر بهتر از یخه، ضرغام... تو خاکستر گرم، دنیای گرم متولد میشه و، دنیا که گرم بود، دل بچه‌های دنیام گرمه... وقتی دل بچه‌های دنیا گرم باشه، سال‌هایی که میاد و میره هم گرمه...

«- آخه سال چه ربطی به دل داره؟

«- اوووم... سال‌ها توی دل‌ها زاییده میشن و توی دل‌هاس که دفن میشن... اونایی که دلشون با کینه و با حرص و با بی‌رحمی آشناس، سالاشون هم آشنای جنگ و گشنگی و عفونت و نومیدی و مرگه.... واسه این جور آدما چه داره که کسی بهشون بگه: «همه سالتون مبارک باد»؟ - برعکس، اونایی که دلشون را با آتیش محبت و راستی و رحم گرم می‌کنن، همة سالاشون از صلح و نعمت، از عطر و عافیت لبریزه... این جور آدما مبارکن؛ هم خودشون هم سالاشون مبارکه، اگرچه کسی بهشون نگه که «سالتون مبارک!»

«- زهرا! زهرا! این حرفا چیه؟ مگه عقلتو از دس دادی؟ بیا بریم خونه چرا هذیون میگی؟ ما که نمی‌تونیم دنیا رو گرم کنیم. ما که نمی‌تونیم روزگار و اصلاح کنیم... حیف این همه هیزم که بی‌خود اینجا آتیش زدی و حروم کردی!...

اگر دست کم اونارو تو خونه سوزونده بودی، خودت و بچه‌هات و منو گرم می‌کردی!... بیا عزیزم... بیا بریم خونه.

«- تو بپا ضرغام! تو بیا با من کومک کن که این آتیشو تیزتر کنیم... با این آتیش همه چیزو گرم کنیم، حتی دخترمونو که تو گور خوابیده... طفلک! همة عمرش تو یخ‌ها زندگی کرد، حالام که مرده تو قبری خوابیده که یک پارچه یخه!...

اشکی از چشم‌ها به گونه‌هایش لغزید، لرزید، و بر زمین افتاد. ضرغام جلو دوید و از بیم آن که مبادا شعلة آتش به دامنش بگیرد، زن بینوا را کنار کشید.

اکنون آتش یخ را آب کرده در آن فرو رفته خاموش شده بود...

اکنون از آتش چیزی جز ستونی از دود و بخار بر جا نمانده بود...

زهرا و ضرغام به طرف خانه راه افتادند... زهرا به بازوی شوهرش تکیه داده بود. چیزی نمی‌گفت و بی‌ آن که بداند پای خود را کجا می‌گذارد، در تاریکی قدم برمی‌داشت.

وقتی که به نزدیک کلبه رسیدند، از دور، صدای ناقوس‌ها و غرش توپ‌ها برخاست و هلهلة مردمی که شادی می‌کردند فضا را پر کرد.

زهرا برگشت، ‌به ضرغام نگریست و گفت:

«- ما... الان کجا هستیم؟

«- داریم به خونه میریم.

«- این صدای ناقوس‌ها و توپ‌ها... این‌ها مال چیه؟

«- مال تحویل ساله... سال نو...

«- سال نو... اما... من دیدمش که توی یخ‌ها غرق شد... شاید... شاید هم خواب دیدم

ضرغام، به تمسخر گفت:

«- آره، از من یه هیزم، از تو یه هیزم، از هر کس یه هیزم... اونوقت یخ‌ها آب میشن.

«- آره... فرشته‌ها اینو گفتن... گفتن یخ‌ها آب میشه... راستی: واسه بچه‌هامون کفش خریده‌ی؟ آخه سر سال نو باید کفش نو بپوشن.

«- واسه کفش پول نداشتم زهرا. پول کمی دارم که باید فردا گوشت  و شیرینی بخریم.

«- آره. آره ضرغام... یک کم گوشت و یک کمی شیرینی ... یک کمی هم رحمت و آمرزش... و... یخ‌هام همه جا آب میشن... یخ‌ها... آب میشن... 

پایان!

 

  

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 13- دی سال 1340
  • تاریخ: شنبه 21 اردیبهشت 1398 - 05:43
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2452

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8631
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927570