وقتی ضرغام یقین کرد که زن و سه فرزندش به خواب رفتهاند از جا برخاست، چفت در را انداخت، چراغ را خاموش کرد، نمازش را خواند، به رختخواب رفت و خوابید... دعای بعد از نماز ضرغام، معمولا بسیار کوتاه بود:
«- خدایا! مارو از نعمت خودت بینیاز کن و محتاج کسی مکن!»
اما آن شب- که شب سال نو بود- ضرغام، بعد از نماز، بنا به رسم همه ساله، همة مردم را دعا کرد؛ و از خداوند، برای خود و برای همه خیر و سلامت خواست...
ضرغام یک کارگر بود. وقتی از خدا میخواست که «نعمت» خود را به او ارزانی بدارد، نیتش این بود که خداوند بازوی نیرومند و کلنگ تیزش را آن قدر از او نگیرد تا فرزندانش را بزرگ کند و به عرصه برساند، که در روزگار پیری عصای دستش باشند.
آرزوی دیگری که در دل و جان او ریشه کرده بود ولی خودش به برآورده شدن آن امیدی نداشت، شفای زنش بود. اما ضرغام، برای آن که پروردگارش را در رو دربایست قرار ندهد، هیچ وقت سرنماز از این آرزوی خود چیزی نمیگفت و یادی نمیکرد.
از آن موقعی که دختر بزرگشان ناگهان از دنیا رفت، زنش- که همسایهها همه به خوشگلی و خانهداریش رشک میبردند- دچار بیماری روحی شدیدی شده بود...
دختر بزرگشان، دو سال پیش، درست شب عید مرده بود.
زن شوربخت، گاه به گاه، بدون آن که کسی چیزی به او گفته باشد به کار میپرداخت و خانه را از زیر و رو تمیز میکرد و میشست و میرفت. و باز، دوباره یک گوشه مینشست، از دست زدن به سیاه و سفید پرهیز میکرد موجودات نامرئی را مخاطب قرار میداد و با آنها به گفتوگو میپرداخت... گاهی هم از کوره در میرفت، بر سر هیچ و پوچ عصبانی میشد و به زمین و زمان بد میگفت و دشنام میداد. بعضی روزها نیز چنان حالتی پیدا میکرد که انگار هیچ اتفاقی برای او نیفتاده است: راه میرفت و میگفت و میخندید...
پس از آن که ضرغام جای خود را در رختخواب گرم کرد، کمکم سست و آرام شد. افکارش پراکنده شد. پلکهایش سنگین شد و به روی هم افتاد و... به خواب عمیقی فرو رفت.
آخرین فکری که از سرش گذشت و ناراحتش کرد این بود که شب عیدی، نتوانسته برای جگر گوشههای خود چیزی تهیه کند. با وجود این خوشحال بود که فردا- دست کم میتوانست کمی حلوا و مقداری گوشت برای آنها بخرد.
تو دلش گفت: «- بله... عید مال پولدار است... ما گداها...»
و خواب، فرصت بیشتری به او نداد.
هنوز نیمی از شب نگذشته بود که از خواب بیدار شد. احساس کرد که پاهایش از شدت سرما کرخ شده ... یعنی چه؟ آیا در این چند ساعتی که به خواب رفته هوا این اندازه سرد شده است؟
اما وقتی که نشست و چشمش به در افتاد و آسمان را دید که ستارههایش چون خردههای شیشه میدرخشند، تعجبش بیشتر شد:
ستارهها در آسمان یخ زده چشمک میزدند و سوز شکنندهای که لوله میشد و از در کلبه به اتاق میدوید، چیزی نمانده بود که رو انداز کهنه را از تخت به زیر افکند.
اتاق یک در بیشتر نداشت، که هم راه آمد و رفت بود و هم روزنهای برای ورود نور و هوا.... مگر نه این که پیش از خفتن در را بسته بود؟... پس این ستارگان از کجا پیدایند؟- پس این باد از کجا میوزد؟ شاید فراموش کرده پیش از خواب آن را ببندد؟ اما ضرغام به خوبی در خاطر داشت که در را بسته چفت آن را نیز انداخته بود... آیا ممکن است که زنش برای نیازی بیرون رفته، فراموش کرده باشد که در را پشت سر خود ببندد؟
«- زهرا!
جوابی نیامد.
ضرغام به سوی در دوید و آن را بست. آنگاه چراغ را روشن کرد و به بالین بچهها رفت که همه در خواب بودند. باد، روانداز را به کناری افکنده پاهای عریانشان را به تازیانه بسته بود و با این وجود نتوانسته بود بیدارشان کند، اما در بستر مادرشان که روی حصیری در کنار کودکان خود میخفت، کسی نبود.
روانداز را روی بچهها کشید و لحظهای بیحرکت ماند.
چیزی به فکرش نمیرسید. آیا زهرا به گورستان رفته است تا بر سر گور دختر خود گریه کند؟- چگونه ممکن است؟
ضرغام میدانست که زنش از تاریکی وحشت میکند. شب تاریک و سرما کشنده و گورستان دور است...
چراغ را برداشت، اما همین که در را باز کرد، باد آن را کشت... ضرغام چراغ را بر زمین گذاشت و به جستوجوی زن از کلبه بیرون آمد. به این سو و آن سو نگاه کرد و چند بار صدا زد بیان که جوابی بگیرد.
ناگهان کنار تپهای که کلبهی محقر بر بالای آن بود، چشمش به شعلة آتشی افتاد.
ضرغام میدانست که آنجا کسی زندگی نمیکند: پایین تپه آبگیر وسیعی بود که یکی از مالکان، آن را برای ذخیرة آب ساخته بود. آب آن در سراسر زمستان یخ میبست و پسران و دختران ده، برای سرسره بازی بدان جا میرفتند...
ضرغام با خود گفت:
«- شاید هم خواستهن شب سال نو رو به بازی و شادی سحر کنن... و این آتش ... شاید همانها هستند، و آتش را نیز همانها برافروختهن... راستی که جوونی و بیغمی نعمتی است:...
آتش شعله میکشید... ضرغام بیآراده به جانب آتش میرفت... وقتی که به آبگیر نزدیک شد، مشاهده کرد که آتش را روی یخ افروختهاند، و زنی را دید که با گیسوان پریشان، چون آدمهای تب زده، دم به دم از تل هیزمی به آتش خوراک میرساند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در یخها آب میشود - قسمت آخر مطالعه نمایید.