بابا شیطان در حالی که نور سبز فسفری از چشمانش بیرون میریخت با فریاد گفت:
نفرینتان میکنم، نفرین، نفرینتان میکنم. میبینید به چه روزگاری افتادهایم، تمام نیروهای ما کاهش پیدا کرده و در حال اضمحلال است این چه بلایی است که به سرمون اومده، گرد را حل میکند، اما نمیخورد، شعر را نساخته پاره میکند. و در گوش همه نغمه بیهودگی تکرار میشود.»
سکوت جماعت شیاطین را در خود فرو برد. سگ پیر زوزهای کشید و لاجورد گیج و بهت زده توی ساعت خزید. پایش به یکی از چرخها خورد، صدای زنگ بلند شد لاجورد با خود اندیشید.
«شاید این باعث بشود که بابا بتونه تصمیم بگیره. فکر بکنه و تصمیم بگیره.» بابا شیطان روی کنگره نشست و سگ پیر آرام و بیخیال خزید و روی شانهاش نشست.
بابا گفت:
«های، اینطوری هاج واج ایستادن چه فایدهای داره؟ ای ناشیطونها، ای ناقلاها، خلها، دیوونهها، چه کاری ازتون ساخته اس؟ ها؟»
پسر شیطان گفت:
نمیدونیم بابا، فکر میکنیم آنچه که ما رشته بودیم تو یه جا پشمش کردی- ما دیگه معطلیم، دیگه چیز عاطل، باطلی هستیم.
عقلمون به جایی نمیرسه، نمیدونیم دیگه نمیدونیم، اون پوچی و بیهودگی که تو دل آدمها انباشته بود، حالا به جان ما ریشه دوانده است. این کار و تو کردی بابا، ما فکر نمیکردیم که تو یه روزی از اون کلبه لعنتیات بیرون بیایی و این داد و بیداد را راه بیاندازی.»
بابا شیطان فریاد کشید:
«خفه شو، باز بخوایی همچو حرفی بزنی میدم از درخت آویزانت کنن و فردا صبح پیش جماعت آدمیزاد آبروت بریزه.»
صدایی از اندرونش گفت:
«فایدهاش چیه، بیهودهاس، بیفایدهاس.»
برخوردش مسلط شد و ادامه داد:
«حالا با همه تون هستم، با همهتون، چند ثانیه فرصت میدم تا بهم بگین که چی باید بکنم.»
سگ همانطور که روی شانه شیطان نشسته بود زوزهای کشید. زوزهای از نومیدی، مدتی گذشت سکوت سنگینی بود، باران نم نم میبارید. هیچکس صدایش در نمیآمد. همان صدا باز از اندرون بابا شیطان غرید:
«آه، چشم از همه چیز ببند، دیگه راهی نیس، انگشتر گم شده، انگشتر گم شده و تو هم با تمام دستگاهت گم شدنی هستی، میفهمی؟ تلاش بیهودهای میکنی. بی فایده اس، بیفایده.
اشکهای فسفری از چشمانش بیرون ریخت و سگ خم شده زبان سرخش را بیرون آورد و اشکهای شور را لیسید.
چند ثانیه گذشت بابا شیطان پرسید:
«خبری نشد؟ خبری نشد؟
همهمه آرامی از میدان بلند شد:
«ما مضمحل شدهایم، عقلمان به جایی نمیرسد، انگشتر گم شده» اشکها آرام آرام از چشمها بیرون میچکید.
اما ناگهان صدای زنگ ساعت دوباره بلند شد، لاجورد بیرون آمده روی آونگ نشسته بود با صدای بلند و مطمئن چنین گفت:
«باباجان، من تمام فکرها را کردم و حالا مطمئنم که انگشتر از دستگاه ما بیرون رفته، دیگر گفتن این که تقصیر ما بوده یا تقصیر ما نبوده کار بیهودهایست اما معلوم است که این کار کار هیچ کس جز کار خدا نمیباشد، از تنبلی و فرسودگی ما استفاده کرده و انگشتر را از ما دزدیده است.»
چند ثانیه به سکوت گذشت، جمعیت شیاطین یک دفعه از ته دل قیهه کشید، بابا شیطان بلند شد، ویولن نغمه پیروزی را نواخت، سگ پارس بلندی کرد، بابا شیطان چنین گفت:
«آفرین لاجورد، آفرین بر تو، من خوب حدس زده بودم که تو هوشیارتر و داناتر از همه ما هستی، حال بچهها، بچههای شجاع و بیباکم، گوش کنین. از دست رفتن انگشتر برابر با اضمحلال و نابودی ماست، باید تصمیم بگیریم، بودن یا نبودن، ماندن یا مضمحل و نابود شدن چارهای نیست باید دست به کار بشیم و هر چه زودتر انگشتر را به دست آوریم بنابراین باید تمام نیروی خود را گرد آوریم و آخرین تلاش را بکنیم، یا موفق میشویم و یا شکست میخوریم. اگر شکست بخوریم چیزی از دست ندادهایم، چه همین حالا جزو شکست خوردگان هستیم. ولی اگر موفق شدیم که دوباره قدرت از دست رفته را به دست آوردهایم. به شما فرزندانم دستور میدهم که همین فردا صبح، آفتاب نزده، با اسلحه و تیر و کمان و یا هر چیزی که گیرتان آمد در دره دراز جمع بشوید، آخرین نبرد را شروع میکنیم، (با فریاد) عصیان تازهای را شروع میکنیم، دوباره به دستگاه میتازیم، یا شکست یا پیروزی، در هر دو حال رو سفید هستیم. اما در این حال ماندن عین پستی و فرومایگی و دور از اصولی شیطانی است.»
صدای هورا و هیاهوی شیاطین در میدان پیچید. سگ پیر زوزه بلندی کشید. ابر نازکی که جلو ماه را گرفته بود کنار رفت و نغمه مبارزه از آسمانها به گوش رسید. صدای جماعت شیطاین از میدان بلند شد:
«بارکالله لاجورد، لاجورد عاقل، لاجورد شجاعه
لاجورد که روی آونگ نشسته بود پاهایش را تاب داد و با خود زمزمه کرد:
«من بهتر از شما هستم. من با شماها فرق دارم من لاجوردم لاجورد شجاع.»
پسر بزرگ شیطان سینهاش را صاف کرده گفت:
«اما باباجون...»
باباشیطان فریاد زد:
«خفه شو، خفه، یادت رفته چی گفتهام؟»
بعد رو به جمعیت کرده اضافه کرد:
«حالا دیگه دیروقته، چیزی به صبح نمونده، در این فرصت کوتاه باید خود را آماده کنید، سلاح جنگی بپوشید، اسلحه بگیرید و همان دقیقهای که آفتاب بیرون میاید، در دره دراز جمع شوید.»
در این اثنا صدایی از درون شیطان گفت:
«بیفایدهاس، ببیهودهاس، بیفایدهاس.»
شیطان در حالی که مشتش را روی قلبش میفشرد آرام نهیب داد:
«خفه شو حیوون، خفهشو جونور بدجنس، خفهشو.»
صفوف شیطاین با قدمهای استوار میدان را خالی کردند، شیطان رو به لاجورد کرده گفت:
«لاجورد، حس میکنم که کمی خستهام، بهتر است به خونه بریم و کمی خستگی در کنیم.»
لاجورد از روی آونگ بلند شد و گفت:
«خیلی خوب باباجون، موافقم»
صدای همهمه و غریو جمعیتی که دره دراز را پر کرده بود، باباشیطان را از خواب بیدار کرد. در آن چند دقیقه خواب، راحتی و آسودگی و بیخبری عجیبی به سراغش آمده بود. اما وقتی چشم باز کرد و رنگ آفتاب را بر نوک درختان دید احساس کرد که بیرون بر خلاف روزهای پیش روشنتر شده است، جلو پنجره آمد جمعیت شیطاین سلاح جنگی پوشیده آماده کارزار بودند. هر چند که صفوف فشرده آنها صلابت جنگجویان را داشت. اما هیچکدام آنچه را که برای نبرد لازم است در اختیار نداشتند، در چشمان خوابآلود آنها، به جای کینه، بیتفاوتی و بیهودگی دیده میشد. سیاهی دره کم شده، صدای ویولن ضعیفتر به گوش میرسید، سگ پیر چنان در خواب فرو رفته بود که گویی بیدار شدنی نیست.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قدرت تازه- قسمت آخر مطالعه نمایید.