بابا شیطان عصا و فانوسش را برداشت همراه لاجورد و سگ پیرش جلوتر از دیگران و صف عظیم شیاطین پشت سر آنها به طرف شهر راه افتادند. در یک چشم به هم زدن از توی دره گذشته وارد شهر شدند، خاموشی همه جا را گرفته بود، ساختمانهای سر به فلک کشیده با پنجرههای خاموش و کور همانطور سر پا خوابیده بود. تنها صدای تیک تاک ساعت شهرداری خاموشی شب را میشکست. بابا شیطان با فریاد گفت:
«هیچ صدایی نباید باشه، ساعت را از کار بیاندازین»
در یک چشم به هم زدن لاجورد توی ساعت رفت و پیچها را شل کرد عقربهها روی دوازده افتاد و ماند. بعد بابا شیطان مثل سنگی که به آسمان سوت کنند، از زمین پر گرفت همراه سگ و فانوسش بالا رفت، بالای ساختمان بلند شهرداری فرود آمد پس از این که نفسی تازه کرد چنین گفت:
«حالا روش جستن و پیدا کردن را بهتون یاد میدم. گوش کنین میخواهیم انگشتر ایمان را که گم شده پیدا کنیم، رفتن و زمین و زمان را به هم زدن راه معقول و صحیحی نیست، باید برین سراغ اونایی که امروز حداقل یه کار شیطونی کردهان، برین سرغ اونایی که از روی ایمان، از روی ایمان شیطانی دست به کار شدهان میفهمین؟، حساب که دست خودتونه، میرین و میجورین، پیدا میکنین، اونایی را که سرشون توی سرهاست، اونها را میجورین و انگشتر و پیدا میکنین. خوب، دیگه معطل چی هستین؟ گم بشین و برین.»
در یک چشم به هم زدن صف شیاطین میدان را خالی کرد احدی در میدان باقی نموند. لاجوردی روی آونگ ساعت نشست و آن را به نوسان درآورده به فکر فرو رفت. فکر میکرد که اگر انگشتر پیدا نشود وضع از چه قرار خواهد بود. بابا شیطان روی گنگره عمارت نشست و پاهایش را روی هم انداخت. صدای ویولن مرداب، از آسمانها به گوش میرسید و بابا شیطان هم چنان که ریشش را توی مشتش جمع کرده بود آرام آرام شروع به زمزمه کرد:
ای نوچههای شیطون
کره خرای نادون
ازشیطونی چه میدونین
بیدست و پا و حیرونین
بعد که آوازش را تمام کرد لاجورد را صدا زده گفت:
«لاجورد امشب یه طوری هستم.»
لاجورد گفت:
«میدونم بابا.»
بابا شیطان گفت:
«چمه؟ چرا اینطورم.»
لاجوردی از روی شیطنت پرسید:
«یعنی چطور هستی؟»
بابا گفت:
«نمیدونم اما احساس میکنم با همه قدرتی که دارم یه چیزیم شده، نمیتونم بگم، اما خوب حس میکنم. یه چیزی تو دلم رشد میکند، چارهای ندارم به وسوسه افتادهام که دوباره سری به دوزخ بزنم. دلم میخواد دست به کار بشم، مدتهاست که دیگر تو دستگاه انگولک نکردهام. میخوام پاشم و برم، خوابیدهها را بیدار کنم، میخوام، همه را وادار کنم تا این چیزی را که مثل سرب به همه چیز چسبیده و توی همه چیز فرو رفته بکنیم و دور بریزم آره، میخوام، میخوام خیلی چیزها میخوام. دارم عاشق میشوم. عاشق زندگی، عاشق هرج و مرج، عاشق چیزهایی که دیده نمیشه؛ عاشق شیطونی، اما اون چیز، اون چیز سرد و سربی، آرام توی سینهام نشدمیکنه؟ توی گوشم توی استخوانم فرو میرود و در درونم زمزمه میکند، بیهوده است، پوچ است، بیفایده است.»
لاجورد آرام جواب داد:
«نه بابا، زیاد فکرش را نکن، خیال میکنی، دلت میخواد چیزی واست بیارم؟»
بابا شیطان همچنان که تو فکر غرق بود گفت:
«چرا، چرا، اگر شراب شیطونی پیدا کنی، خیلی خوب به مزاجم میسازه.»
لاجورد تنگ شراب قهوهای رنگی را جلو لبان شیطان گرفت. بابا قورت قورت نوشید وقتی لبانش را پاک میکرد چشمش به میدان افتاد که دوباره جماعت شیاطین سوت و کور پهلوی هم ایستاده بودند پسر ریش سفید شیطان از پایه مجسمه بالا رفته بود بود و منتظر بود تا گزارش خود را به گوش بابا برساند.
بابا فانوس را بالا گرفت و خم شد. میدان مثل کرهای جلو چشمانش تاب میخورد و میچرخید با فریاد گفت:
«اومدین؟ بارکالله بچههام. خیلی خوب و به موقع اومدین، حالا واسم تعریف کنین پیدا کردین؟»
پسر شیطان گفت:
«رفتیم باباجان خیلی گشت زدیم، تمام اونارا پیدا کردیم، انگشتر پیش هیچکدومشون نبود، تنها داغی در انگشت داشتند؟» معلوم بود زمانی انگشتر به دست پدر یا پدر بزرگشان بوده است.»
بابا شیطان غرید:
«چطور؟ یعنی کسی به تورتان نخورد که تازگیها دسته گلی به آب داده باشه؟»
پسر گفت:
«چرا بابا خیلیها بودن.»
بابا شیطان پرسید:
«کیها بودن؟
پسر شیطان جواب داد:
«آه. خیلیها، خیلیها به شاعری برخوردیم که داشت درباره مقدسین شعر میساخت، اما نصفه کاره کاغذ را پاره میکرد و دور میریخت، و دوباره دست به کار میشد، اما این دفعه یادش میرفت دنبال چی میگردد و قلم را بیاعتنا روی کاغذ میکشید، اما، از انگشتر خبری نبود»
بابا شیطان پرسید:
«غیر از شاعر، کس دیگری نبود؟»
پسر شیطان گفت:
«چرا، چرا عاشقی را دیدیم که داشت توی لیوان گرد سفیدی را حل میکرد و حل میکرد اما نمیدانست که چه باید بکنه، اما انگشتر، انگشتر باز به دستش نبود.»
شیطان فریاد زد:
پس این انگشتر چی شده، کدوم گوری شده، چی به سرش اومده؟
پسر شیطان جواب داد:
«نمیدونیم بابا، سراغ مردی هم رفتیم که داشت برای حاکم نقشه میکشید و دوز و کلک میچید، اما وقتی میخواست تصمیم بگیرد، با خود آرام و بیخیال میگفت: چه فایده دارد، بیهودهاس، بیفایدهاس.»
شیطان پرسید:
«انگشتر پیش اونم نبود؟»
پسر شیطان جواب داد:
«داغی بود، خود انگشتر نبود.
بابا شیطان از خشم بلند شد روی کنگره عمارت شروع به رفت و آمد کرد ناگهان فانوسش را به زمین کوفت و از خشم فریادی کشید. صدای ویولن بریده بریده از آسمان به گوش رسید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قدرت تازه- قسمت چهارم مطالعه نمایید.