در سراشیبی دره درازی که به کوره راه پروپیچ و خمی منتهی میشد خانة بابا شیطان قرار داشت. خانهای بود بسیار ساده و بدون در و مدخل، از تنها پنجرة چهارگوشی که توی سنگها کار گذاشته بودند رفت و آمد میشد، از بالای تپه بوتههای فراوان عشقه روییده و پایین آمده، مانند تاجی از زمرد بالای پنجره آویخته بود. پلی از چوب به فاصلة صد قدم از خانه روی دره چنبر زده و بین پل و خانه را باتلاق سبز و اسرارامیزی پر کرده بود سالها میشد که کسی از روی آن پل رد نشده و باتلاق سبز را ندیده بود زیرا دره دراز درخت زاری بود که احدی نمیتوانست خیال راه یافتن به انجا را داشته باشد. علاوه بر این روزها تاریکی عجیبی دره را پر میکرد این تاریکی از توی مرداب منعکس میشد مثل اینکه با نور افکنی بزرگ این سیاهی را توی دره ریختهاند، سوت و کور همیشه اندام دره را فرا میگرفت، تنها گاه گاهی زوزه سگ پیر بابا شیطان که از جهنم با خود آورده بود از زیر پل شنیده میشد و آواز ویولنی که هر چند ساعت یک بار از درون باتلاق میجوشید و بیرون میریخت. اما شبها نور آبی رنگی از پنجره به بیرون میتابید. نور آبی تند، نور شیطانی که بی شک بنیآدم قدرت تحملش را نداشت و زود زهره ترک میشد.
سالهای سال بود که کسی به آن دره رفت و آمد نمیکرد، زیرا بابا شیطان پیر و افسرده شده بود و بیست و چهار ساعت لاینقطع در بیحالی عجیبی توی اطاقش دراز میکشید، از همه جا بریده بود و قدغن کرده بود که هیچ یک از بچه شیطانها به سراغش نیایند. کار دنیا را سپرده بود دست نوهها و نبیرهها و نوچههای خودش و مطمئن بود که هیچوقت اب از آب تکان نخواهد خورد. اما شبها روح شیطانیاش نمیگذاشت راحت بخوابد، به ناچار چند ساعتی بلند میشد و مینشست و خاطرات شیرین گذشته را مثل گاو پیری نشخوار میکرد. اما روز و بقیه ساعات شب را مرتب میخوابید و خوابهای عجیب و غریبی میدید، عادت داشت که روی عبای کهنهاش دراز بکشد و دستها را به طرفین دراز کند. وقتی خوابهای دهشتناک به سراغش میآمد سینهاش مثل محتضری آرام آرام بالا و پایین میرفت، ریش و سیبیلش قاطی هم و چشمانش توی گودی فرو رفته، چنان قیافهای پیدا میکرد که گویی مردهای را از گور بیرون کشیده و وسط کلبه دراز کردهاند.
این خوابها زندگی تازهای برایش شده بود. خوابهای باور نکردنی و دردناک، طوری که اغلب اوقات از وحشت میپرید و گلویش میگرفت، اشک چشمانش را پر میکرد و شیطان پیر را به وسوسه و اندیشه و فکر وا میداشت.
روزی از روزها این خوابها با چنان دهشتناکی هجوم آوردند که امان باباشیطان را برید، پا شد و نشست و به فکر رفت، نیم ساعت خوابید و دوباره پرید، باز خوابید در خواب دشنهای را دید که فرود میاید اما توی سینه فرو نمیرفت، خواب تیری را دید که از کمان بیرون جسته مدتی گیج و مبهوت دنبال هدفی میگشت و توی مردابی مینشست و شعلهای که قصد سوزاندن داشت، اما نمیسوزاند و خود را کنار میکشید و فرو میمرد.
وقتی شب فرا رسید و نور آبی اطاق را پر کرد بابا شیطان چشمانش را مالید و نشست، مثل کسی که سالها توی کابوس خفه کننده گیر کرده باشد نفس عمیقی بلعید، آشفته و نگران به فکر فرو رفت. بعد بلند شد و پنجره را باز کرد با چشمان دریده و نگران به دره دراز نگاه کرد. خاموشی سر تا سر دره را گرفته بود، ماه رنگ پریده از پشت کوهی بیرون آمده به درخت زار میتابید صدای خفه سگ که بریده بریده از زیر پل زوزه میکشید و نغمه بیهودهای که از توی مرداب هر چند دقیقه یک بار بیرون میپرید.
بابا شیطان با خود گفت:
«عجب، دنیا به چه حالی افتاده، همه چیز سرد و خاموش و وا رفته و بیجون و بیهدف. همه جا گورستانی شده، پس کو اون زندگی جوشان؟ کو اون روزگار درخشانی که همهچی میغرید و قاطی میشد و وا میرفت و رنگ میگرفت؟ کو اون ایامی که صفا و ایمان شیطانی دلها را پر کرده بود؟ ماجراها به وجود میآید خونها ریخته میشد، صراحیها میشکست، دلها طپشی داشت،بر چهرهها رنگی بود، کو اون ایام؟ کو اون ایام؟ کو اون ایمان شیطانی؟ مشام من به من میگوید که خیلی چیزها عوض شده است، زندگی رنگ باخته، بیایمانی مطلق به زندگی و به نیروی زندگی، تقصیر خودم است که کارها را دست بچهها دادم و خودم را کنار کشیدم، همین الان باید تکلیف را روشن کنم. همین الان.»
وقتی حرفهایش تمام شد نوک انگشتانش را به هم سایید. نور سبزی از لای انگشتانش بیرون ریخت و مثل نواری توی تاریکی خزید. سگ که این را دید زوزهای خفه در زیر پل کشید و سوت ممتدی از قعر مرداب بیرون آمد گویی که قطار بزرگی در زیر زمین راه افتاد. ناگهان هزاران هزار بچه شیطان دره را پر کرد که کیپ هم با چشمان کلاپیشه و بدنی خسته و زار و نزار و بیحال اما متعجب و حیرت زده ایستاده بودند. بابا شیطان عصایش را برداشت و خود را از پنجره بیرون کشید، صدای پارس سگ برید و خاموشی سرتاسر دره دراز را فراگرفت تنها همهمه نور آبی رنگ که از پنجره بیرون میریخت به گوش میرسید. باباشیطان بعد از ان که نگاه غضبناکی به هزاران هزار نوه و نبیره و نوچه کرد با صدای بلند چنین گفت:
«- های کره خرهای نفهم، که دم گوری هستین، مشغول چه کارین؟ ها؟ وقتی دنیا را سپردهام دست شما همه چی یادتون رفته؟ تو کدوم سوراخی هستین؟ فایده شماها چیه؟ تا من سرمو به زمین میذارم همه چی تموم میشه؟ این راهی را که شما گرفته این میدونین کدوم راهه؟ راه انحرافی و دور از اصوله، دور از اصول شیطانی که به هیچ جا نمیرسه، واسهتون بگم که اگه چند مدتی به همین منوال بگذره، حسابمون پاک پاکه، میفهمین؟ میفهمین یا نه؟ کو اون دیوونگیهای قدیم؟ کو اون جنگها و حماسهها؟ کو اون عیشهای قدیمی؟ اون روزگارانی که زندگی جوش و خروشی داشت؟ ها؟ با شما هستم کو؟ کو؟»
چند ثانیه سکوت همه جا را گرفت، پسر بزرگ شیطان که ریش سفیدش تا نزدیکی ناف میرسید، روی سنگی بالا رفت و گفت:
«باباجون، دنیا بهمون ریخت و پاشی که شما دلتون میخواد هس و باقیه، همون کشت و کشتار، همون زندگیها، همون ماجراها، همهاش باقیه. و خیلی هم پیشرفتهتر از اون ایامیه که تو بازنشسته نشده بودی. اگه تو تنها کار میکردی ما هزاران هزار نفریم و روز به روز هم بر نسل ما افزوده میشود، ما ترتیبی دادهایم که خیلی زود میتونیم ببلعیم، همیشه از روی نقشه کار میکنیم، جنایت از شماره بیرون رفته، ماجراهای باورنکردنی به وجود آمده، کثافت و بیهودگی دلها را انباشته است. زندگی به همچو مزبلهای تبدیل شده که تو بابا خوابش را هم ندیده بودی. مقصود اینه که از طرف ما تصوری نشده، اگه کسی هم حرف خلافی گفته، غرض داشته والاما...»
ناگهان صدای بابا شیطان بلند شد:
- خفه شو، سرتونو بخوره اون کاری که شما کثافتها میکنین. هیچکدومتون ذرهای جربزه و عقل ندارین و کاری ازتون ساخته نیس چی میخواهین؟ چی میکنین؟ زمان من جنگ، کشت و کشتار، خونریزی، عیش و نوشها و کامرانیها همهاش همراه ایمان، همراه ایمان شیطانی بود. آن روزها کثافت و بیهودگی تو کار نبود. زندگی از رونق و جلا نیافتاده بود. از مشرق تا مغرب به هر خونهای که سر میکشیدی تخم امیدی تو دلها جوانه میزد، آرزوهایی بود، علایقی بود، خواهشهایی بود اما حالا، ... حالا هم اگه جنگ و کشت و کشتار، خونریزیها و عیشها و کامرانیها وجود دارد با چیز دیگری مخلوط شده با یک چیزی که نه شیطانی است و نه خدایی. و اون بیایمانی در کارهاست. امید کامل، علاقه کامل، خواهش و آرزوی حقیقی دیگه نیس، بیهودگی و پوچی جای همه را گرفته، دشنه بالا میرود ولی بیهوده پایین میآید، دیگر لذتی در این کار نیس تیر از کمان خارج میشود، اما هدفش را نمیخواهد. میخواهد فرود بیاید. هر کجا که میخواهد باشد. توی قلبی گرم و گوشتی یا توی یک مرداب سرد و یخ بسته. شعله نمیخواهد بسوزاند، فرار میکند. تصمیمها عوض میشود. پشیمانی و غضب رنگ اصلی را از دست داده، این دیگه خیلی افتضاح است، خاک توسر همهتون که مثل گوسفند میچرین، و مشغول خودتون هستین، همه اصول شیطانی یادتون رفته، تبدیل به موجودات بیرمقی شدهاین که هیچ کاری ازتون ساخته نیس. جوابی که ندارین بدین؟ احمقها، کرهخرها، خائنها...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قدرت تازه - قسمت دوم مطالعه نمایید.