من با تعجب گفتم:
- خانم کازول! و آن وقت به متن قرارداد نگاه کردم و دیدم که پای امضاء نوشته شده است آزالی آدیر کازول گفتم:
- من فکر میکردم که او میس آدیر است.
دکتر گفت:
- خیر آقا. شوهر دارد و شوهرش هم مردی شرابخوار، لافزن و بیشخصیت است. میگویند که حتی این مرد پست فطرت مبالغ ناچیزی را که این درشکه چی بدبخت برای مخارج او میپردازد از وی میگیرد.
وقتی که شیر و شراب حاضر شد، دکتر فورا ازالی آدیر را به هوش آورد. آزالی به روی مبل نشست و صحبت از زیبایی برگهای پاییزی و رنگهای آن کرد که در آن وقت فصلش بود. بعد مختصری راجع به حالت بیهوشی خود، که نتیجه طپش قلب است، صحبت کرد. ایمپی، دخترک سیاهپوست، در تمام این مدت او را باد میزد. دکتر میخواست مریض دیگری را عیادت کند، تا دم در مشایعتش کردم. به او گفتم با تمام قدرت خود خواهم کوشید که در آینده میزان درآمد او را از طرف مجله زیادتر کنم. دکتر گفت:
- به هر حال، شاید شما خوشحال شوید اگر بدانید که با یک درشکهچی نجیبزاده آشنا شدهاید. پدربزرگ انکل سزارپیر، در کنگو پادشاه بود. اگر متوجه رفتار انکل سزار شده باشید، ملاحظه کردهاید که خود او هم رفتاری اشرافمنشانه دارد.
همین که دکتر خارج شد، صدای انکل سزار را از داخل اطاق شنیدم که گفت:
- میس آدیر، دو دلار را در حضور او از شما گرفت؟
صدای خسته و ضعیف آدیر را شنیدم که میگفت:
- آره سزار آره.
و من داخل شدم و دنباله موضوع قرارداد را گرفتم.
بالاخره آن را تمام کردم در پایان، چنین وانمود کردم که برای استحکام این قرارداد لازم است پنجاه دلار به عنوان بیعانه به او بپردازم که وی ملزم به همکاری با مجله شود. بقیه این ماجرا بایستی به عنوان یک واقعیت صرف پذیرفت.
در حدود ساعت شش برای هواخوری بیرون رفتم. انکل سزار در گوشه خیابان ایستاده بود. در درشکه را باز کرد، جاروب را خارج کرد و همان حرف همیشگی را تکرار کرد که: «بفرمایید ارباب، به هر نقطه از شهر فقط با پنجاه سنت... درشکه کاملا تمیز است... همینالساعه از مجلس عزا برگشته...»
و بعد مرا شناخت. خیال میکنم که دید چشمانش کم کم داشت ضعیف میشد. کتش چند وصله جدید خورده بود، ساییدگی نخهای قند بیشتر شده بود، تنها دگمه کتش دگمه زرد رنگ عاج، افتاده بود. بلی، انکل سزار! این بود تنها یادگار خانواده سلطنتی کنگو.
دو ساعت بعد جمعیت زیادی دیدم که جلوی داروخانهای گرد آمده بودند. در شهری که هیچوقت اتفاقی نمیافتد، این شلوغی بعید مینمود. من هم خودم را داخل جمعیت کردم جسد بیجان سرگرد کازول را روی چند جعبه به طور موقت پهن کرده بودند. دکتری داشت جسد را معاینه میکرد و پس از معاینه دقیق مرگ او را تایید کرد.
جسد سرگرد مرحوم را همشهریهای کنجکاو در یکی از خیابانهای تاریک شهر پیدا کرده بودند. قرائن نشان میداد که ان مرحوم در یک کشمکش وحشتناکی شرکت کرده بود و این موضوع عجیب نبود، زیرا او همانطور که یک انسان بیارزش و لافزنی بود، یک جنگجوی مبارزی هم به شمار میرفت، اما این بار شکست خورده بود و هنوز هم مشتهایش چنان گره خورده بود که انگشتهایش باز نمیشد.
و حالا همشهریهای نجیب، که عادت ندارند پشت سر مرده حرف بد بزنند، بالای جسد ایستاده بودند و دنبال کلماتی میگشتند که اگر ممکن باشد- به وسیله آن کلمات تعریفی از او کرده باشند. بالاخره یکی از همشهریها، بعد از مدتها تفکر گفت:
- وقتی که کازول پانزده سالش بود، دیکتهاش در مدرسه خیلی خوب بود.
و در این وقت انگشتان دست راست کازول، از روی جعبه سفید رها و آویزان شده بود رها شد و از کف دستش چیزی مقابل پای من افتاد من به آرامی پایم را روی آن گذاشتم و کمی بعد به چابکی آن را برداشته و در جیبم نهادم.
با خود گفتم که: «حتما او در آخرین تلاشهایش، بدون اراده و تصمیم آن شیئی را از طرف حریف خود قاپیده و در چنگ خود نگه داشته است.»
آن شب در مهمانخانه، مرگ کازول محور اصلی گفتوگوی مشتریان بود. شنیدم که یکی از آنها میگفت:
- آقایان، به عقیده من کازول به وسیله یکی از این سیاه پوستان بدذات کشته شده است. امروز عصر کازول پنجاه دلار با خود پول داشت که به خیلی مردم نشان داده بود. اما وقتی جسدش را پیدا کردند، پول همراهش نبود.
ساعت نه صبح روز بعد شهر را ترک کردم و همین که ترن داشت از روی پل رودخانه کامبرلند عبور میکرد، از جیبم، یک دکمه زردرنگ از جنس عاج، به اندازه یک سکه پنجاه سنتی، که انتهای نخ قند فرسودهاش از وسط آن آویزان بود، درآوردم و از پنجره به بیرون به طرف رودخانه که در زیر پایم جریان داشت، پرتاب کردم.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.