خم شد و زنگ کوچک آهنی را به صدا درآورد. دختربچه سیاه، تقریبا دوازده سالهای، پابرهنه با وضعی ژولیده، و با چشمانی برجسته، در حالی که انگشتش را در دهان گذاشته بود، داخل شد و با خشم نگاهم کرد.
آزالی آدیر کیف فرسوده و تمیزی را باز کرد و یک اسکناس یک دلاری از آن بیرون کشید، اسکناس یک دلاری که گوشه سمت راست آن از بین رفته و از وسط پاره شده بود. زرورق آبی رنگ باریکی، دو تکه را به هم وصل کرده بود. آری، همان اسکناسی بود که من به آن سیاه راهزن داده بودم. هیچ شکی نبود.
در حالی که اسکناس را به دست دخترک میداد، به او گفت:
- ایمپی، برو به مغازه آقای بیکر، آن بالا کمی چای بخر، از همانی که همیشه برایم میفرستاد و ده سنت هم نان قندی بخر. بدو، زود بیا.
و بعد برایم شرح داد که تصادفا چایشان امروز تمام شده است.
ایمپی از در عقب خانه خارج شد. قبل از آن که صدای پایش کاملا محو شود، یک فریاد وحشیانه- اطمینان دارم که فریاد خود دختر بود- فضای خالی خانه را پر کرد. سپس صدای خشن و کلفت مرد خشمگین با صدا و حرفهای نامفهوم دخترک در هم آمیخت.
آزالی آدیر بدون هیچ تعجب یا هیجانی بیرون رفت. من مدت دو دقیقه، صدای ناهنجار و خشن آن مرد را همچنان میشنیدم؛ سپس صدای کشمکش مختصر و بعد از آن زمزمههایی شبیه به التماس و التحا و قسم به گوش رسید و بعد آزالی آدیر، آرام و خونسرد به اطاق برگشت. گفت:
- خیلی معذرت میخواهم، این سر و صدای مستاجرم بود. خیلی متاسفم که اجبارا باید دعوت به چای را که از شما کردم، پس بگیرم. بدبختانه آن چای همیشگی را که ما مصرف میکردیم فعلا آقای بیکر موجود ندارد. شاید فردا برایش برسد.
من مطمئن بودم که هنوز ایمپی، دخترک سیاه پوست از خانه بیرون نرفته بود. به هر حال، بلند شدم و در مورد این که با چه وسیلهای میتوانم خودم را به مهمانخانه برسانم از او سئوالاتی کردم و بعد خداحافظی کرده و از خانه خارج شدم. وقتی که داشتم میرفتم یادم افتاد که اسم آزالی را یاد نگرفتهام. اما خوب، فردا یاد خواهم گرفت.
از همان روز من هم در مسیر شرارت و تپهکاری، که این شهر آرام، در مقابلم گسترده بود، افتادم. به فکر افتادم که یک تلگراف دروغی، به مدیر مجله مخابره کنم، غافل از آن که با این عمل خود، ندانسته شریک جرم قتلی خواهم شد. آری، بعدا ملاحظه خواهید کرد که چگونه این اصطلاح قانونی «شریک جرم» در مورد من صدق میکند.
همین که به گوشه خیابانی که مهمانخانه در آن واقع شده بود رسیدم، همان درشکهچی راهزن با آن کت بیهمتایش در جلویم سبز شد. در سیاه چال تابوت سنگیاش را، که درشکه نام داشت بار کرد و آن جاروب کذایی را بیرون کشید و باز شروع کرد به تکرار همان حرفهای مخصوصش: «بفرمایید ارباب، درشکه تمیز است همینالساعه از مجلس عزا برگشته، پنجاه سنت به هر کجا که...» و آن وقت مرا شناخت و نیشخندی زد:
- ببخشید ارباب، شما همان آقایی هستید که امروز صبح سوار درشکهام شدید، نه؟ خیلی ممنونم ارباب.
- من باز هم فردا بعد از ظهر ساعت سه به خانه 861 خواهم رفت و اگر تو اینجا باشی با درشکه تو خواهم رفت.
و بعد در حالی که به یاد اسکناس یک دلاری افتاده بودم گفتم:
- پس تو میس آدیر را میشناسی؟
جواب داد:
- ارباب، من متعلق به پدر او جاج آدیر هستم.
- به نظرم وضع زندگیش خیلی خراب است. خیلی بیپول است، نه؟
یک لحظه قیافه سبعانهای به خود گرفت، اما فورا به حالت معمولی یک درشکهچی سیاهپوست برگشت. به آرامی گفت:
- ارباب اشتباه میکنید، او گرسنگی نمیکشد. او درآمد دارد. آره ارباب، خاطرتان جمع باشد.
- به خاطر این گردش کوتاه پنجاه سنت به تو میدهم.
با تواضع جواب داد:
- خیلی ممنونم ارباب. به آن دو دلار احتیاج زیادی داشتم ارباب، میدانید. ارباب، کارم خیلی لنگ بود.
داخل مهمانخانه رفتم و تلگرافی بدین مضمون به مجله مخابره کردم که آدیر برای هر کلمه هشت سنت میگیرد.
جوابی که آمد این بود: معطلش نکن، بیشعور.
درست قبل از غذا، سرگرد کازول با سلام و تعارف یک رفیق قدیمی بر سرم نازل شد. من خیلی کم با مردمی برخورد کردهام که این چنین از آنها متنفر بوده باشم و نیز خیلی کم اتفاق افتاده است که خلاصی از آنها اینقدر برایم مشکل بوده باشد. پهلوی بار ایستادم بودم که او به طرفم هجوم آورد.
من خوشحال میشدم از این که پول مشروب را بپردازم و او دست از سرم بردارد، اما آواز آن شرابخواران بدبخت و عربدهکشی بود که میباید برای هر سکهای که پای مشروب میدهد، آتش و غلغلهای به پا کند.
با وضعی شبیه به آدمهای ملیونر، دو تا اسکناس یک دلاری از جیبش بیرون کشید و یکی از آنها را روی بار پرت کرد. من بار دیگر به اسکناس نگاه کردم که گوشه سمت راست آن از بین رفته و از وسط پاره شده بود. یک زرورق آبی رنگ باریک دو تکه را بهم وصل کرده بود آره، دلار خودم بود. شکی نبود.
به اطاق خودم برگشتم. باران مداوم و یک نواختی شهر بیحادثه و ملال انگیز ناشویل، خسته و بیعلاقهام کرده بود. یادم هست که قبل از آن که وارد بستر شوم، ذهنم متوجه دلار اسرارآمیز شده بود که ممکن بود برای یک داستان مهیج جنایی کلید رمز خوبی بوده باشد). و خواب آلود با خود میاندیشیدم: «یعنی چه؟ مثل اینکه همه مردم این شهر فقط با همین یک اسکناس سر و کار دارند. و با چه سرعتی دست به دست میگردد! نمیدانم کی به خواب فرو رفتم.
روز بعد، درشکهچی سیاه پوست به وعدهگاه حاضر شده بود و وقتی که مرا به خانه 861 رسانید، همانجا منتظر شد تا برگردم.
ازالی آدیر رنگ پریدهتر و لاغرتر و بیحالتر از روز قبل به نظر میرسید. بعد از آن که قرارداد را مشروط به دریافت هشت سنت برای هر کلمه، امضاء کرد، از فرط ضعف و ناتوانی از حال رفت و روی زمین افتاد. من بدون زحمت بلندش کردم و او را روی نیمکت مبلی خواباندم. بعد بیرون دویدم و به طرف سیاه پوست راهزن فریاد کشیدم که برود و یک دکتر خبر کند با هشیاری عجیبی که در او سراغ نداشتم، از درشکه پایین پرید و با شتاب غیرقابل تصوری پیاده، دنبال دکتر دوید. ده دقیقه بعد با یک دکتر، که موهای خاکستری داشت مراجعت کرد. با چند کلمه مختصر (که ارزش هر کدام از هشت سنت خیلی کمتر بود) به دکتر فهماندم که برای چه به این خانه اسرارآمیز آمدهام. دکتر با تکان دادن سر، به من حالی کرد که حرفهایم را فهمیده است و بعد به طرف درشکهچی برگشت و به آرامی به او گفت:
- انکل سزار، برو خانه من و از میس لوسی یک ظرف پر از شیر تازه و یک لیوان شراب قرمز فورا بردار و بیار. عجله کن. سوار درشکه نشو. بدو. میخواهم که توی همین هفته برگردی!
متوجه شدم که دکتر هم از میزان سرعت و قدرت اسبهای انکل سزار، اطلاعات کافی دارد، پس از آن که انکل سزار با قدمهای سنگین اما سریع خود خارج شد، دکتر به احترام زیاد نگاهم کرد و بالاخره پس از محاسبات دقیق و طولانی تصمیم گرفت حقایق را به من بگوید:
- میدانید، این حالت فقط در اثر عدم بیغذایی به او دست داده است. بهتر بگویم، این حالت نتیجه فقر، غرور و گرسنگی است. خانم کازول رفقای وفادار زیادی دارد که با جان و دل حاضرند به او کمک کنند، اما او از هیچکس چیزی قبول نمیکند مگر از این درشکهچی سیاهپوست، انکل سزار، که زمانی به خانواده او تعلق داشت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شهر آرام- قسمت آخر مطالعه نمایید.