به نظرم راه در حدود یک میل و نیم بود در طول راه جز صدای تلق تلق وحشتناک چرخهای درشکه، روی آسفالت ناهموار خیابان هیچ چیز دیگر به گوش نمیرسید. بوی رطوبت، آمیخته با دود زغال و گرد و خاک راه، به مشام میرسید. تنها چیزی که میتوانستم از پشت پنجره درشکه ببینم، دو ردیف خانههایی بود که در مه و غبار محو و کدر شده بودند.
مساحت این شهر در حدود ده میل مربع است. صد و هشتاد میل خیابان است که صد و سی و هفت میل آن آسفالت شده است.
خانه 861 واقع در خیابان جساماین خانه متروک و مخروبهای است و در حدود سی یار دور از خیابان، و در میان ردیفی از درختان قطور قرار گرفته است.
وقتی که داخل خانه میشوید ملاحظه میکنید که خانه 861 از آن خانههایی است که آدم را به یاد خانههای ارواح و موزههای وحشتناک میاندازد. اما در این داستان من هنوز داخل خانه نشدهام.
وقتی که صدای تلق تلق. درشکه قطع شد و چهارپایان خسته و فرسوده متوقف شدند، من پنجاه سنت به اضافه یک سکه اضافی- در حالی که از این سخاوت خود احساس شادمانی میکردم- به دست درشکهچی دادم اما او از گرفتن امتناع کرد و گفت:
- باید دو دلار بدهید ارباب.
- چطور؟ با این گوشهای خودم شنیدم که در مقابل آن مهمانخانه داد میزدی به هر کجای شهر، فقط با پنجاه سنت).
او باز هم با سماجت تکرار کرد:
- باید دو دلار بدهید ارباب. از اینجا تا مهمانخانه خیلی راه است.
من اوقاتم تلخ شد، داد زدم:
- اینجا هم جزء شهر است. فکر نکن که یک آمریکایی احمق به تورزدهای آن تپهها را در آن بالا میبینی؟
در حالی که با دستم اشاره به طرف مشرق میکردم به حرفم ادامه دادم. «من خودم هم نمیتوانستم آن تپهها را ببینم، برای این که باران ریز لاینقطع میبارید»
- آره، آنجا را میبینی؟ من در آن طرف تپه به دنیا آمده و بزرگ شدهام. تو سیاه زنگی احمق، آنقدر شعور نداری که مشتریهایت را بشناسی؟
صورت اخمو و گرفتهاش نرم و باز شد. سئوال کرد:
- پس شما اهل شمال هستید ارباب؟ ببخشید، این کفش شما مرا به اشتباه انداخت، برای آن که آقایان شمالیها کفشهایش توکتیز است.»
«من با خونسردی گفتم:
- پس قبول کردی که حقت همان پنجاه سنت است؟
چهره او بار دیگری به حالت قبل برگشت و قیافهای مخلوط از حرص و دشمنی به خود گرفت و این قیافه را برای ده ثانیه حفظ کرد و بعد به حالت عادی برگشت. جواب داد:
- ارباب، حقم همان پنجاه سنت است، اما من به دو دلار احتیاج دارم. حتما باید دو دلار تهیه کنم. حالا که شما را شناختم شمالی هستید دیگر از شما تقاضا نمیکنم که دو دلار بدهید، بلکه میگویم که امشب حتما بایستی دو دلار پول با خود داشته باشم و به شدت احتیاج دارم.
در چهره بزرگش اکنون اطمینان و آرامش عجیبی مشاهده میشد. خوشحالتر از آن بود که تصورش را میکرد. به جای آن که یک آمریکایی احمق گیرش افتاده باشد، یک بچه آمریکایی ساده لوح به چنگش افتاده بود. در حالی که درون جیبم را جستجو میکردم گفتم:
- تو، بدذات بیشرف، تو باید به چنگ پلیس بیفتی.
برای اولین بار لبخندش را دیدم. دو تا اسکناس یک دلاری به او دادم همینطور که داشتم اسکناسها را بدستش میگذاشتم دیدم که یکی از آنها خیلی کهنه است گوشه سمت راست بالای آن افتاده بود و وسطش هم پاره شده و به وسیله یک زرورق آبی رنگ باریکی به هم وصل شده بود.
از راهزنی سیاه پوستان آفریقایی قبلا چیزهایی شنیده بودم، پس باز جای شکرش باقی بود که به همین آسانی خلاص میشدم. در مندرس درشکه را باز کردم و با خوشحالی پیاده شدم. خانه، همانطور که گفتم خیلی کهنه و قدیمی بود. شاید بیست سال بود که دیوارهای آن رنگ نخورده بود. نمیتوانستم بفهمم که چطور تا آن وقت یک باد قوی نتوانسته بود این خانه را مثل یک خانه کاغذ در هم بریزد، تا ان که نگاهم بار دیگر متوجه درختان کهنسالی شد که دور خانه را احاطه کرده بودند، درختانی که جنگ ناشویل را دیده بودند و هنوز هم شاخههای بزرگ خود را در اطراف این خانه گسترش میدادند و بدین ترتیب آن را از گرما و سرما و طوفان و دشمن محفوظ نگاه میداشتند.
آزالی آدیر، زنی بود پنجاه ساله، سپید موی و از نوادههای یک خانواده شریف، هیکلش مثل خانهاش لاغر و لرزان، و لباسی به تنش بود که ارزانترین و تمیزترین لباسی بود که من تاکنون دیدهام. این زن با این مشخصات، با وضعی ساده و باوقار، همچون یک ملکه از من استقبال کرد. وسعت اطاق پذیرایی به اندازه یک میل مربع به نظر میرسید، زیرا در آنجا جز چند ردیف کتاب، یک قفسه بدون رنگ کتاب، یک میز کهنه فرسوده، یک قالیچه پاره، یک نیمکت مبلی شکسته و دو یا سه مبل خاک گرفته چیز دیگری پیدا نمیشد چرا، یک عکس هم روی دیوار آویخته شده بود، تصویر آب رنگی یک دسته گل بنفشه.
من و آزالی شروع به صحبت کردیم، که مقداری از این صحبتها برای شما تکرار خواهد شد. اهل شمال بود و در زمان طفولیت سرپرستی منظمی از او به عمل آمده بود تحصیلاتش بیشتر در خانه انجام گرفته بود و اطلاعاتش از جهان خارج اغلب در اثر نقل قول دیگران، و گاهی هم در اثر وحی و الهام بدست آمده بود. علاوه بر همه اینها، خیلی حساب بود و به نظر من وجود او از نظر مجله ادبی، موفقیت بزرگی محسوب میشد.
من به آسانی میتوانستم بفهمم که آزالی آدیر در فقر و فلاکت عجیبی به سر میبرد. اینطور نتیجه گرفتم که او جز یک خانه و یک دست لباس چیز دیگری ندارد. بنابراین، در حالی که از یک طرف متوجه وظیفه خود در مورد عقد قرارداد بودم و از طرف دیگر خود را موظف به دفاع و حمایت از طبقه نویسندگان و شعراء میدیدم، به حرفهای آزالی آدیر که همچون نوای جانبخش چنگ به من لذت میبخشید، گوش فرا دادم، و سرانجام دریافتم که نمیتوانم در مورد قرارداد صحبتی بکنم. با خود میاندیشیدم: «آخر زشت است که آدم هنر را ملوث به مادیات آلوده کند و صحبت از دو سنت و سه سنت به میان آورد.» معهذا، به حکم اجبار، ماموریت خود را برای او شرح دادم و قرار بر این شد که ساعت سه بعد از ظهر روز بعد، در این مورد با هم صحبت کنیم.
وقتی که میخواستم آهنگ رفتن کنم (که معمولا در این وقت باید تعارفاتی رد و بدل شود) به او گفتم:
- شهر شما، شهر آرام و ملایمی به نظر میرسد. بهتر بگویم این شهر مثل یک خانه است، شهری است که خیلی کم در آنجا اتفاقات غیرمعمول رخ میدهد.
آزالی آدیر مثل اینکه میخواست در مقابل حرفهایم عکسالعملی نشان دهد، با یک نوع صمیمیت خاصی که مخصوص خود او بود گفت:
- آه، من هرگز اینطور فکر نمیکردم. مگر در جاهای آرام و ساکت نمیتواند اتفاقی بیفتد؟ تصور میکنم وقتی که خداوند، در صبح اولین دوشنبه جهان را آفرید، در همان وقت سر و صدا را هم با آن خلق کرد. مگر پر سر و صداترین طرح عظیم جهانی- منظورم ساختمان برج بابل است.- در پایان کار چه نتیجهای داد؟ فقط چند صفحه بر صفحات تاریخ افزوده شد.
من در تایید حرفهای او گفتم:
- البته طبیعت بشری در همه جا یکسان است، اما در بعضی از شهرها تحرک، تنوع و اتفاقات از شهرهای دیگر بیشتر است.
آزالی آدیر گفت:
- من هم در عالم رویا، بارها به دور جهان گشتهام. در یکی از مسافرتهای خیالیام، سلطان ترکیه را دیدم که یکی از زنان حرمش را، به جرم این که حجابش را گشوده بود، با دست خود کتک میزد. در ناشویل مردی را دیدم که بلیط تاترش را پاره کرد، زیرا زنش به صورت خود خیلی پودر مالیده بود. در سانفرانسیسکو کنیزی را به نام «سینگپی» دیدم که بیچاره را برای ادای سوگند گذاشته بودند توی روغن بادام جوشیده بود و دخترک کم کم داخل آن فرو میرفت و در همان حال سوگند میخورد که دیگر هرگز فاسق آمریکاییش را نخواهد دید.، یک شب بعد، در یکی از مجالس جشن که در شرق ناشویل بر پا شده بود، دختری را به نام «کتی مورگان» دیدم که به وسیله هفت نفر از معلمین مدرسه و رفقای وفادارش کشته شد، زیرا او با یک نقاش سرخانه ازدواج کرده بود. آری، هنوز هم قیافه آن دخترک معصوم که لحظه به لحظه بیشتر درون آن روغن داغ فرو میرفت، در نظرم مجسم است اما کاش شما میتوانستید لبخند مهربان و زیبایش را میدیدید که مدام بر لبش بود. اما، درست است، حق با شماست، این شهر، خیلی خسته کننده و یک نواخت است و جز تعدادی خانههای آجری و فروشگاه و انبار الوار چیز دیگری ندارد.
در این وقت، صدای در به گوش رسید. آزالی آدیر با حالتی پوزش خواهانه، ترکم کرد و رفت. سه دقیقه بعد با چهرهای درخشان و چشمانی امیدوار برگشت، انگار که ده سال جوان شده است.
گفت:
- قبل از آن که بروید باید یک فنجان چای و کمی نان قندی میل کنید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شهر آرام- قسمت چهارم مطالعه نمایید.