در آنجا از بخت بد با سرگرد ورث کازول آشنا شدم. در همان لحظه اول آشنایی، بدون جهت از او بدم آمد. یکی از دوستانم چیز خوبی به من یاد داده بود. او میگفت یک موش صحرایی جا و مسکن ندارد و حیوانی انگل و زائد است. بعضی آدمها هم شبیه این حیوان هستند. این کازول هم یکی از آنها بود مدام در گوشه و کنار راهروی مهمانخانه میلولید، و به سگ گرسنهای میماند که فراموش کرده باشد استخوانش را کجا گذاشته است.
چهره بزرگی را مجسم کنید که گوشتالود و قرمز است و این چهره بر روی هیکلی درشت و تنبل قرار دارد. اینها از مشخصات این آدم بود. شاید فقط یک حسن داشت و آن صورت صاف و تراشیدهاش بود.
آری، سرگرد کازول خودش را به من بند کرد و به مشروب دعوتم کرد. وقتی که کلهاش داغ شد، شروع کرد به صحبت کردن و اینقدر از این شاخ به آن شاخ پرید تا رسید به اصل و نسب خودش، و اشاره کرد که حضرت آدم سومین شخص نفر از شاخه فرعی طایفه کازول بوده است. پس از آن که شجرهنامه تمام شد، آن وقت شروع کرد به تشریح زندگی خانوادگی و خصوصیاش، و من با تنفر و بیمیلی به حرفهایش گوش میدادم. صحبت از زنش کرد و وضع خانوادگی او را هم تا خود حضرت حوا روشن کرد.
من به این فکر افتادم که شاید مخصوصا میخواهد مرا سرگرم کند تا برای خلاصی از پرحرفیاش پول مشروبی را که او سفارش داده است، بپردازم اما وقتی که گیلاسها را از روی بار برداشتند. او یک سکه یک دلاری نقره روی پیشخوان بار انداخت. سپس یک سفارش دیگر برای مشروب لازم بود. و وقتی که پول مشروب آخری را من پرداختم با خشونت او را ترک کردم؛ برای این که دیگر نمیخواستم ببینمش اما قبل از فرار، او با سماجت تمام حرفهایی را که میخواست درباره درآمد زنش بزند گفت و یک مشت از آن سکههای نقرهای را هم به من نشان داد.
هنگام برداشتن کلید از روی میز، منشی مهمانخانه مودبانه به من گفت:
- اگر این، کازول شما را ناراحت کرده باشد و اگر میل داشته باشید از او شکایت کنید، ما توقیفش خواهیم کرد. او موجودی لافزن و مزاحم است و با این که هیچگونه درآمد ثابتی ندارد، ولی هیچ وقت بیپول نیست. بدبختانه هیچ راه قانونی برای توقیف او نداریم.
من پس از قدری فکر گفتم:
- نه، چه شکایتی؟ وانگهی هیچ دلیلی برای شکایت کردن ندارم. اما دلم میخواهد با صدای بلند اعلام کنم که هیچ تمایلی به رفاقت با او ندارم. شهر شما، شهر آرامی به نظر میرسد اما یک خارجی که وارد شهر شما میشود چه لذتی میتواند از این شهر ببرد؟ چه سرگرمی، چه حوادثی، چه یادگارهایی این شهر دارد؟
- چهارشنبه آینده در اینجا نمایش میدهند. نمایش..... الان اسمش یادم رفته، به هر حال اسم آن را به اطلاع شما میرسانم، شب بخیر.
به اطاقم رفتم، از پنجره به بیرون نگاه کردم ساعت تازه ده بود، اما شهر ساکت و خلوت به نظر میرسید. باران ریز، همچنان میبارید و نور کدر چراغهای منازل به چشم میخورد. با خود گفتم: چه شهر آرامی هیچ یک از تفریحات و سرگرمیهایی که در سایر شهرها پیدا میشود، در اینجا نمیتوان جست. آری، این شهر، شهری خوب، معمولی، خسته کننده و تجارتی است.
ناشویل در میان مراکز صنعتی کشور، یکی از پیشرفتهترین شهرهاست. از لحاظ بازار کفش پنجمین شهر مهم ایالات متحده است و معاملات کلان این شهر روی خشکبار، لبنیات و دوا اعجاب انگیز است.
قبلا باید خدمتتان عرض کنم که چرا من به این شهر آمدم، و مطمئن باشید همان اندازه که شما از این حاشیه پردازی من خسته شدهاید، منهم خسته شدهام. من برای انجام کارهای خودم میبایستی به جای دیگری مسافرت میکردم، اما از طرف یک مجله ادبی ماموریت یافتم که در اینجا توقف کنم و یک قرارداد اختصاصی بین مدیر نشریه و یکی از همکاران آن به نام آزالی آدیر منعقد کنم.
آدیر (که جز دستخط او هیچ نشانه دیگری از هویتش نداشتیم) برای مجله چند مقاله و شعر فرستاده بود که مورد تحسین مدیر قرار گرفته بود. بدین ترتیب به من ماموریت داده بودند که او را پیدا کنم و قبل از آن که مجلات دیگر او را بربایند، قراردادی با وی (که معلوم نبود مرد است یا زن) ببندم که طبق آن، برای هر کلمه از نوشتههایش دو سنت از طرف مجله دریافت دارد.
ساعت نه صبح روز بعد،پس از آن که جوجه کبابم را خوردم (اگر فرصتی دست داد شما هم به عنوان آزمایش از آن میل کنید) در آن هوای بارانی که به نظر میرسید هرگز قطع نخواهد شد، به راه افتادم. در اولین پیچ به آنکل سزار برخوردم. او سیاهپوستی بود عظیمالجثه، و مسنتر از اهرام مصر و باریش و پشم سیاه و صورتی که آدم را به یاد اساطیر یونان میانداخت. کتی که تنش بود، جالبترین و تماشاییترین کتی بود که من تا آن وقت دیده بودم و یا انتظار داشتم که ببینم. طول آن تا مچ پا میرسید. ظاهرا در ابتدای کار، رنگش یک تخته و تیره بود اما باران و آفتاب و مرور زمان، چنان بلایی به سرش آورده بود که حالا دیگر نمیشد رنگ اصلیش را تشخیص داد. من روی این کت باید کمی بیشتر توقف کنم، برای این که به داستان ما ارتباط دارد. داستانی که تعریف آن خیلی طول کشیده است، زیرا برای شما مشکل است قبول کنید که در شهر آرامی مثل ناشویل هم میتواند داستانی اتفاق بیفتد. باری، این کت درباری امر یک کت نظامی بود. زرق و برقهای قسمت بالای آن از بین رفته بود، اما در قسمت پایین زنگوله و منگوله و حاشیه بدان عظمت و شکوهی میداد ولی حالا آن منگولهها همه از بین رفته بود و به جای آنها، منگولههای جدیدی از نخ قند تابیده، وصل شده بود. این نخ قند هم ساییده شده بود و فقط برای این در پایین کت خودنمایی میکردند که عظمت و شکوه قدیمی کت را زنده نگهدارند. برای اینکه این کمدی کت به پایان برسد، کافی است گفته شود که به استثنای یکی، تمام دگمههای آن افتاده بود. بله، دومین دگمه، نخ تابیده عبور کرده و با سوراخ مقابل گره میخورد و بدین ترتیب کت بسته میشد. شاید در دنیا هرگز کتی با این همه تزئینات و این همه رنگهای گوناگون وجود نداشته باشد. اندازه آن دگمه به اندازه یک سکه نیم دلاری و از جنس عاج زرد رنگ بود که با نهایت کج سلیقهگی با نخ قند روی کت دوخته شده بود.
این مرد خپله سیاه پوست با این کت خارقالعادهاش پهلوی درشکه خود که آن نیز از لحاظ قدمت از عجایب روزگار بود، ایستاده بود. همین که من نزدیک شدم در درشکه را باز کرد و جاروبی از آن بیرون کشید و بدون آن که به کار ببرد، آن را تکان داد و با لحنی ملتمسانه به سوار شدن دعوتم کرد:
بفرمایید ارباب. این درشکه هیچ گردو خاکی ندارد.
همین حالا از یک مجلس عزا برگشته بفرمایید ارباب.
من به یادم آمد که در چنین مواقعی (یعنی در مواقع انعقاد مجالس عزاداری) درشکهها خیلی تمیز و پاکیزه هستند. به این طرف و آن طرف خیابان نگاه کردم که بلکه یکی بهتر گیر بیاورم اما بالاخره متوجه شدم که همه آنها شبیه هم هستند، بنابراین یادداشتم را درآوردم و نشانی آزالی آدیر را خواندم و به درشکهچی سیاه پوست گفتم:
- «میخواهم به خیابان جساماین خانه 861 بروم.
میخواستم داخل درشکه شوم که ناگهان بازوی قوی، بلند و کلفت سیاه در مقابلم سد شد و ناگهان در چهره عظیم و سیاهش حالتی از سوء ظن و کینه پدیدار گشت و برای یک لحظه در همین حالت باقی ماند. سپس بلافاصله به حالت اولیه برگشت و با خجلت سئوال کرد:
- آنجا چه کار دارید ارباب؟
من با کمی خشونت جواب دادم:
- به تو چه ربطی دارد؟
- هیچی ارباب، همینطوری سئوال کردم. آخر این خانه خیلی پرت و دور افتاده است و هرگز هیچکس آنجا نمیرود، بفرمایید تو. صندلی تمیز است، همین حالا از مجلس عزا برگشتم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شهر آرام- قسمت سوم مطالعه نمایید.