شهرها سرشار از افتخاراتاند. و این افتخارات را به یکدیگر مینمایانند. این، به کوههای مرتعش مینازد، و آن، به سواحل زیبایش میبالد.
آر. کیپلینگ
بنا به عقیده اهالی کالیفرنیا، شرق، شرق است و غرب، سانفرانسیسکو. کالیفرنیاییها هم، نژادی از مردم هستند. اینها صرفا متعلق به یک ایالت نیستند، بلکه شمالیهایی هستند که در غرب سکونت دارند. اما، از طرف دیگر، اهالی شیکاگو هم کمتر از دیگران تعصب میهنی ندارند اما وقتی که شما دلیل این تعصب را از آنها بپرسید، به لکنت میافتند و صحبت از شیرینیهای لذیذ، و ساختمانهای باشکوه شهرشان میکنند. اما اهالی کالیفرنیا دیگر شورش را در میآورند و کاملا وارد جزئیات میشوند.
البته، توضیحات آنها در مورد آب و هوای شهر، تا حدود نیمساعت،یعنی تا وقتی که افکار شما را به پرداخت صورت حساب زغال و همچنین پوششهای سنگین زمستانی سوق میدهد، برایتان جالب است. اما غالبا چنین اتفاق میافتد که آنها سکوت شما را به حساب قدرت بیان خود میگذارند و در این وقت است که سر از پا نمیشناسند و پرحرفیشان ادامه پیدا میکند. صحبت از زر و سیم و دروازههای طلایی میکنند و آدم را به یاد افسانههای هزار و یک شب میاندازند. به هر حال، کاری به این حرفها نداریم و عقیده آزاد است.
اما یک مسئله است و آن این که خیلی ناشیانه و نابخردانه است عمل کسی که انگشت روی نقشه جغرافیا بگذارد و بگوید که مثلا: «در این شهر هیچ واقعه جالب توجهی نمیتواند به وجود آمده باشد- یا چه اتفاقی در این شهر میتواند رخ دهد؟» آه، چگونه ممکن است با ادای یک چنین جمله سادهای به اسرار و وقایع و تاریخ شهرها پی برد؟
شهر ناشویل یک بندر تجارتی است و پایتخت ایالت تنسی میباشد، و در محلی مابین رودخانه کامبرلند و راهآهن قرار دارد. این شهر به عنوان مهمترین مرکز فرهنگی حوزه شمالی معروف است.
من در ساعت هشت بعد از ظهر با قطار وارد این شهر شدم. هر قدر فرهنگ لغات را گشتم نتوانستم صفت متناسبی برای تعریف این شهر پیدا کنم، همین قدر باید بگویم که بین وضع خودم در این شهر با نسخه طبیب، که از روی آن داروخانهها دوای ترکیبی میسازند شباهت زیادی یافتم دقت کنید:
هوای مهآلود، 30 قسمت؛ مالاریا، 10 قسمت؛ گازهای پراکنده، 20 قسمت؛ بوی گیاهان مختلف، 15 قسمت؛ اینها را با هم قاطی کنید. فکر میکنم این امتزاج تا حدی بتواند تصویری از شهر کثیف و بارانی ناشویل را در نظر شما مجسم کند.
وقتی که به این شهر رسیدم، به وسیله یک نوع ارابه مخصوصی که در اینجا جزو وسایط نقلیه محسوب میشود، به مهمانخانه رفتم. خیلی دلم میخواست در طی راه به بالای ارابه میرفتم و همه شهر را تماشا میکردم، و ناگفته نماند که این ارابه به وسیله حیوانات عهد عتیق کشیده میشد.
خسته و خوابآلوده بودم، بنابراین همین که به مهمانخانه رسیدم پنجاه سنت بابت تخت پرداختم، (چون میدانستم که نرخ تخت در همین حدود است)، من به وضع این مهمانخانه خوب آشنا بودم و دیگر نمیخواستم وراجی کارکنان آنجا را درباره اتفاقاتی که قبلا در آنجا روی داده و یا بعدا روی خواهد داد، بشنوم. این مهمانخانه از آنهایی بود که به عنوان «مدرن» و «کاملا مجهز» به مشتریان معرفی میشوند، بدین معنی که فقط بیست هزار دلار خرج ستونهای مرمر، موزاییک، چراغهای الکتریکی و زبالهدانهای برنجی که در راهروها قرار گرفته بودند، شده بود. طرز برخورد و استقبال از مهمانان بسیار باشکوه و مجلل بود، و طرز خدمتگذاری و انجام تقاضاهای مهمانان خیلی سریع بود، (البته به شرطی که در مقام مقایسه، سرعت حلزونها را در نظر بگیریم!) غذا بسیار خوب و ارزش آن را داشت که آدم هزار میل راه را به خاطر به دست آوردن آن طی کند، و به نظر من هیچ مهمانخانهای در دنیا پیدا نمیشود که بتواند چنان جوجه کباب لذیذی درست به مشتریهایش بدهد.
وقت شام از پیشخدمت سیاه پوست سئوال کردم که آیا در این شهر جای دیدنی وجود دارد؟ او پس از لحظهای تامل جواب داد:
- فکر نمیکنم بعد از غروب آفتاب بتوان جای دیدنی پیدا کرد.
آری، از غروب آفتاب خیلی گذشته بود و علاوه بر آن، باران هم به شدت میبارید، به طوری که من از پشت عینک نمیتوانستم شهر را خوب ببینم با این وجود، در آن هوای بارانی، قدم در خیابان گذاشتم تا ببینم چه چیزهای تازهای میتوانم در این شهر بیابم. همین که مهمانخانه را ترک کردم و وارد خیابان شدم، در مخمصه عجیبی گیر کردم. یک عده آدمهای گونه گونه، از نژادیهای مختلف، عرب، آفریقایی، هندی به طرف من حمله کردند و همهشان هم مسلح بودند. وقتی که خوب نگاه کردم فهمیدم که سلاحشان تفنگ نیست بلکه شلاق است. اینها کاروانی بودند از وسایط نقلیه از همه رقم و همه جور، شلاق به دست، که با سر و صدای زیادی در طول و عرض خیابانها میراندند و فریاد میزدند:
- ارباب بفرمایید، به هر نقطه از شهر که بخواهید میبرمتان فقط با پنجاه سنت.
آه، چه اشتباهی! خودم را به جای یک مسافر، یک قربانی تصور کرده بودم.
در امتداد خیابانهای عریض به طرف بالا حرکت کردم. در بعضی از خیابانهای اصلی، به ندرت، مغازههایی دیدم و همچنین اتوبوسهایی را که پر از مسافر بودند و به این طرف و آن طرف میرفتند و نیز اشخاص رهگذر را که غرق در گفتگوهای روزانه بودند، تماشا میکردم. بالاخره صدای خنده و همهمهای را که از یک کافه به گوش میرسید، شنیدم. وضع خیابانهای فرعی طوری بود که گویی دائم خانههای مجاور خود را دعوت به سکوت و آرامش میکرد در بسیاری از این خانهها روشنایی از پشت پنجرهها به بیرون میزد؛ از بعضی از آنها آهنگ منظم و ملایم پیانو به گوش میرسید. مسلما، همانطور که آن پیشخدمت سیاه پوست گفته بود، شهر در این وقت شب هیچ چیز تماشایی نداشت. آرزو کردم کاش قبل از غروب آفتاب، برای تماشا بیرون آمده بودم. پس به مهمانخانه برگشتم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شهر آرام- قسمت دوم مطالعه نمایید.