دکترها گفتند که او مریض بسیار بدی است و حاضر نیست در معالجه خودش با انها همکاری کند. سرانجام پس از یک هفته او را مرخص کردند.
لوچیو مستقیما به سوی اطاق خود رفت. چفت در باز بود. سرسرا را سردی و خاموشی فرا گرفته بود. گربه کجا بود؟ بیآنکه بپرسد خودش میتوانست بگوید که آنجا نبود. اگر آنجا بود، او میتوانست وجودش را در سکوت و خاموشی استنشاق کند.
آن وقت یک چیزی شبیه مایع گرم، مثل رحم مادر، که از مدتهای بس طولانی در خاطرش بود، در هوا موج میزد.
خانم به محض این که صدای او را شنید، از عقب منزل که سر و صدای مداوم تصنیفهای رادیو از آنجا بلند بود، جلو آمد.
تنها چیزی که گفت این بود: «شنیدم بیرونت کردن»
خیلی آسان میشد دید که گل سرخها و مهتابها، برای یک معرکه سختتری، از آن زن دور شده بودند. اکنون حالت خصمانهای داشت و راه را سد کرده بود.
لوچیو خواست از پلهها بالا برود، ولی زن راه را جلوش بست.
زن گفت: «اطاق را کرایه دادم»
- اوه.
- من باهاس اهل عمل باشم، نباس باشم؟
- چرا.
- هر کسی باهاس اهل عمل باشه، اینطوره دیگه.
- متوجهام. گربه کجاس؟
- گربه؟ چهارشنبه، انداختمش بیرون.
اکنون برای آخرین بار درونش آکنده از خشم شد. قدرت، خشم، اعتراض.
فریاد زد: «نه، نه، نه»
زن گفت: «آروم باش، فکر میکنی من کیم؟ رگ و پی آدمهای دیگه، ازم انتظار داری که از یه گربه مریض تو کوچه پرستاری کنم.
لوچیو گفت: «مریض؟» و ناگهان خاموش شد.
زن گفت: «آره.»
- چهاش بود؟
- من چه میدونم، تمام شب زوزه میکشید و جنجالی به پا کرد که من هم انداختمش بیرون.
- کجا رفت.
زن با صدای خشنی خندید:
- کجا رفت؟ من از کجا بدونم که اون گربه کثیف کجا رفت. تا جایی که من میدونم ممکنه پیش شیطون رفته باشد!
تن پر گوشتش چرخی خورد و از پلهها بالا رفت. در اطاق سابق لوچیو باز بود. زن داخل شد. صدای مردی اسم زن را بر زبان آورد و در بسته شد.
لوچیو از خانه دشمن بازگشت.
به نحو تیره و دور، و بدون هیچگونه احساسی میدانست که بازی به آخر رسیده بود. آری او میتوانست از فضای خود. همه حیات خویش را در روی زمین ببیند. زندگانی دیوانهوار و بیسرانجام جسم. پیچشها و گردشها، سفرهای تهی و ظاهری آن را میدید. مشاهده میکرد که چگونه، خطوط که به نحو اغفال کنندهای موازی بود، اکنون به هم نزدیک میشد و از این پس هرگونه پیشروی را غیرممکن میساخت. دیگر احساس هراس نمیکرد دلش برای خودش نمیسوخت. حتی حسرتی نمیبرد.
به سوی سه کنج خیابان رفت و به حکم غریزه پیچید. و سپس یک بار دیگر و برای آخرین بار، یک چیز بزرگ و رحیمانه، یک کردار خدایی در زندگیش اتفاق افتاد.
در جلوی کوچه، درست مقابل ان طرفی که او ایستاده بود تن نهیده و تغییر شکل یافته دوست گمشدهاش را یافت: آری گربه بود! نیچو!
آرام ایستاد و منتظر ماند تا دوستش نزدیک شود. و او به سختی نزدیک میشد. چشمان آن دو، چون رشتهای بود که علیرغم مقاومت جسمانی، آنها را به سوی هم میکشانید. گربه سخت مجروح شده بود و به زحمت میتوانست بجنبد...
وصال، تدریجی بود، با این همه پیشروی ادامه دشت و در همه این مدت چشمان گربه به روی او خیره مانده بود.
چشمان عنبرین گربه با همان وقار دائمی و محبت بیگفت و گویش، او را مینگریست، گویی لوچیو همین چند لحظه پیش برگشته بود، نه پس از روزها گرسنگی و محنت و سرما.
لوچیو خم شد و او را در آغوش گرفت. اکنون علت لنگی او را میدید. یکی از پاهایش له شده بود. باید چند روز از این وضع گذشته باشد. زخم متعفن و سیاه شده بود، تن کوچک گربه در میان بازوان او مثل یک چنگ کوچک استخوان بود و نالهای که از او برمیخاست به صدا شباهتی نداشت.
چطور او زخمی شده بود؟ نیچو نمیتوانست بگوید. همینطور او هم نمیتوانست به گربه بفهماند که بر سرش چه آمده است. نمیتوانست از غرغر سرکارگر، از فیس وافاده آمیخته با خون سردی دکترها، از زن موبور و کثیف صاحبخانه، چیزی به گربه بگوید.
سکوت و نزدیکی جسمانی آنها، برای هر دوشان گویا بود.
لوچیو میدانست که گربه دیگر نمیتواند زنده بماند. خود گربه هم میدانست. چشمانش تیره و خسته بود. درخشش و شطه فروزانی که ارزوی بقا و رمز حماسی حیات است، در چشمهایش غروب کرده بود. نه، چشمها خاموش شده بود. این چشمها تا اعماق عنبرینشان، از رازها و غمهایی که جواب دنیا، در پاسخ پرسشهای ما بود، آکنده بود. تنهایی؛ آری گرسنگی، سرگردانی، درد، همه اینها در آن چشمها وجود داشت. و دیگر چیزی نمیخواست. آن چشمها میخواست اکنون، بر روی همه آن چیزهایی که تاکنون جمع آوری کرده بود بسته شود و دیگر مجبور نباشد چیز بیشتری نگهداری کند.
لوچیو گربه را از شیب خیابان وصله پینه شده، به طرف رودخانه برد. جهت آسانی بود. تمام شهر در ان جهت خم شده بود.
هوا تاریک بود و دیگر روشنی تند خورشید، روی برف ها منعکس نمیشد. باد دودها را با شتاب جمع میکرد و بر فراز بام های کوتاه که چون گوسفندان به نظر میرسید میبرد. سردی فضا بود و تیرگی و سیاهی ظلمت، باد چون تار سیمی که سخت ان را بکشند زوزه میکشید.
کنار رودخانه و روی سد کناره، کامیونی غرید و گذشت. از خردهآهنها پر بود. خرده آهنهایی که از آهنگرخانه کارخانه به طرف ظلمت برده میشد. زمین، در این طرف، چهره خود را از سیلی های نیشدار خورشید بر کنار میداشت و در آن طرف صورت خود را به جلو میبرد.
همانگاه که لوچیو با گربه حرف میزد آب رود از سرشان میگذشت.
لوچیو زمزمه میکرد: «زود، زود، خیلی زود.»
گربه، تنها یک لحظه در مقابلش مقاومت کرد. پنجههایش را در یک لحظه تردید، در شانهها و بازوانش فرو برد. خدای من. خدای من، چرا مرا فراموش کردهای؟
آن حالت جذبه سپری شد و ایمانش بازگشت و همراه رودخانه به دور دستها رانده شدند.
آنگاه که باد، دود دودکشها را میبرد، آنها از شهر دور و دورتر میگشتند. کاملا دور.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.